کاش

کاش کسی توی دلمون پا نمیذاشت.

کاش اگه پا میذاشت دلمون رو تنها نمیذاشت.

کاش اگه تنها میذاشت رد پاشو رو دلمون جا نمیذاشت.

 





بی مخاطب خاص

 

نمیدونم چی بگم؟

روی تخته سنگی نوشته شده بود:اگر جوانی عاشق شد چه کند؟

 من هم زیر آن نوشتم:باید صبر کند .

برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود:اگر صبر نداشته باشد چه کند؟

من هم با بی حوصلگی نوشتم:بمیرد بهتراست.

 برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم.انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد.اما

زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم








بی مخاطب خاص

 

پشت شیشه باد شبرو جار می زد
برف سیمین شاخه ها را بار میزد
پیش آتش
یار مهوش
نرم نرمک تار میزد
جنبش انگشتهای نازنینش
به چه دلکش
به چه موزون
نقشهای تار و گلگون
بر رخ دیوار میزد
موجهای سرخ می رفتند بالا روی پرده
بچه گربه جست می زد سوی پرده
جامهای می تهی بودند از بزم شبانه
لیک لبریز از ترانه
توله ام با چشمهای تابناکش
من نمی دانم چها می دید در رخسار آتش
لبرهای سرخ و آبی
روزهای آفتابی
چون دل من
 پنجه نرم نگار خوشگل من
بسته میشد باز یشد
جان من لرزنده از ماهور و شهناز می شد
چشمهایم می شدند از گرمی پندار سنگین
پلکها از خواب خوش می امدند آهسته پایین
با پر موزیک جان می رفت بیرون
در بهشتی پاک و موزون
ای زمین ! بدرود تو
ای زمین ! بدرود تو
سوی یک زیبایی نو
سی پرتو
دور از تاریکی شب
دور از نیرنگ هستی
رنج پستی
تیره روزی
کشمکش دیوانگی بی خانمانی خانه سوزی
دارد این جا آشیانه
آرزوی پاک و مغز کودکانه
 آرزوی خون و نیروی جوانی
دارد اینجا زندگانی
دور از هم چشمی شیطان و یزدان
 دور از آزادی و دیوار زندان
دور دور از درد پنهان
دور ؟ گفتم دور ؟ گفتم سوی خوشبختی پریدم ؟
پس چرا نا گه صدای توله خود را شنیدم
چشمها را باز کردم آه دیدم
یار رفته
تار رفته
آن همه آهنگ خوش از پرده پندار رفته
بر درخت آرزوی کهنه من خورده تیشه
نو نهال آرزوی تازه ام شل شد ز ریشه
پشت شیشه
باز برف سیم پیکر شاخه ها را بار می زد
باز باد مست خود را بر در و دیوار می زد
در رگ من نبض حسرت تار می زد








بی مخاطب خاص

بد نبود اگه به هم...

بد نیست اگر کمی به هم فکر کنیم
در بحبوحه خنده به غم فکر کنیم
بد نیست اگرخانه ما سیمانی است
به خشت و گل و نفوذ نم فکر کنیم
هر وقت زیادمان دلی میشکند
بد نیست که یک لحظه به کم فکر کنیم
من عاشق و تو هر که در این عصر غریب
بد نیست اگر کمی به هم فکر کنیم







بی مخاطب خاص

فراموش میشوی؟؟؟؟

پیراهن کبود پر از عطر خوش را
برداشتم که باز بپوشم پی بهار
دیدم ستاره های نگاهت هنوز هم
در آسمان آبی آن مانده یادگار
آمد به یاد من که ز غوغای زندگی
حتی تو را چو خنده فراموش کرده ام
آن شعله های سرکش سوزان عشق را
در سینه گداخته خاموش کرده ام

غمنامه

 


گویند خدا همیشه با ماست

ای غم نکند تو هم خدایی؟؟؟؟







بی مخاطب خاص

گلایه

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت.

به دیوار گفتم که در بشنود






بی مخاطب خاص

ردپا


 رد پایم را ،

   در آن دوردست ها ،

   می بینی ؟!

 

   گفتم : " مرا با خود ببر ! "

  

   گذشتی . . .

 

   دور دست ها را ببین !

  

   رد پای من است ،

   که در پیچ جاده ،

   جا مانده ! 




بی مخاطب خاص

انتظار

در ایستگاه هایِ منتظر ،    

   آرام می نشینم - پر ِ اضطراب ِِ دیدار -

 

   بی آنکه بدانم ،

   برای به من رسیدن ، 

   گام هایت رو به قحطی رفته است

 

   بی آنکه بدانم ،

   تو ، نخواهی آمد . . .

 

 


بی مخاطب خاص

نیستی...

 
اینجا!
اکنون که تو نیستی
لب روی لب خودم گذاشتم
 
 
دستان عرق کرده ات را که رها کردم!
نسیم نوازشگر دستانم شد...




بی مخاطب خاص

بی خیال




بی مخاطب خاص

شعر من...

پوستم می ترکد
بس که لبریز توام
تو بهار سبز من
من چو پاییز توام

تو برای آمدن
نفسی تازه بکن
غم شب های مرا
باز اندازه بکن

تو که باران منی
من کنون چتر توام
گل خوشبوی منی
من پر از عطر تو ام

تو پرنده ای و من
پر پرواز توام
تو سکوت مبهمی
من چو آواز تو ام

شعر من تویی تویی
من فقط ساز توام





بی مخاطب خاص

شاید این جمعه بیاید شاید

خبر آمد خبری در راه است
سرخوش آن دل که از آن آگاه است

شاید این جمعه بیاید شاید
پرده از چهره گشاید شاید

دست افشان پای کوبان می روم
بر در سلطان خوبان می روم

می روم بار دگر مستم کند
بی سر و بی پا و بی دستم کند

می روم کز خویشتن بیرون شوم
در پی لیلا رخی مجنون شوم

کی و کجا ...؟

با همه ی لحن خوش آوائیم
در به در کوچه ی تنهائیم

ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر
نغمه ی تو از همه پرشورتر

کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این غافله را کم کنی

کاش که همسایه ی ما می شدی
مایه ی آسایه ی ما می شدی

هر که به دیدار تو نائل شود
یک شبه حلال مسائل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ی من را عطشی دست داد

نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرایه ی جان من است
نامه ی تو خط امان من است

ای نگهت خاستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب

پرده برانداز ز چشم ترم
تا بتوام به رخت بنگرم

ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده ی دیدار ما

زمانی که عاقل با انگشت به ماه اشاره میکند .

دیوانه به نوک انگشت او می نگرد.

 

رفتن تو..

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن
گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهایم بی تو بارانی ست حرفش را نزن
آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو
راهمان با اینکه طولانی ست حرفش را نزن
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانی است حرفش را نزن
خورده ای سوگند روزی عهد ما را بشکنی
این شکستن نا مسلمانی ست حرفش را نزن
حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توام

رفتنت آغاز ویرانی ست حرفش را نزن





بی مخاطب خاص

با تو..

غربت دیرینه ام را با تو قسمت می کنم
تا ابد با درد و رنج خویش خلوت می کنم
رفتی و با رفتنت کاخ دلم ویرانه شد
من در این ویرانه ها احساس غربت می کنم
چشمهایم خیس از باران اشک و انتظار
من به این دوری خدایا کی عادت می کنم ؟
می روم قلب تو را پیدا کنم
برق چشمان تو را معنا کنم
می روم شاید که در دشتی بزرگ
معنی عشق تو را پیدا کنم
می روم تا با نگاه گرم تو
این دل دیوانه را شیدا کنم
می روم عاشق شوم همچون نسیم

غنچه های عشق را تا وا کنم




بی مخاطب خاص

خدا را دیدم.......

من خدا را دیدم
شبی از شبها بود
ماه پیدا بود...
غصه ی روز گذشته
در دلم غوغا بود
یکنفر گفت مرا
که خدا دوست ندارد تو را!
که اگر داشت تو هم میدیدی
وای خدایا!تو چرا دوست نداری مرا؟!
گریه کردم و با آب دو چشم
یک وضو بستاندم
و نمازم خواندم
و سخن ها گفتم
و خدا ساکت بود
و تماشا می کرد
"راست می گفت خدایا
تو چرا دوست نداری مرا؟"
گریه کردم خوابم برد
و خدا را دیدم
که تماشا می کرد
بار اول بود که من می دیدم
و چه زیبا بود
چشم ها می دیدند
اما کاش سخن می گفتم
که می گفتم:این همه زیبایی
وای خدایا من چرا نابینا؟
هیچ نگفتم اما
او شنید!!!!
خوابم از چشم ربود
باز چشم ها می دیدند
یکسره تاریکی و غم بود و گناه
چشم ها مسخ...تباه
آن کسی کو گفت مرا
که خدا دوست ندارد تو را
من بدیدم او را
دل اوپنهان بود
پشت چشمان سیاهش
و فقط من دیدم
آنهمه تاریکی...آنهمه زشتی را...
معنی چشم که او گفت همین بود؟!!
چشم یعنی آنکه:پشت اوپنهان است همه ی تاریکی
روزگاری یادم هست
کودکی بیش نبودم
مادرم راپرسیدم
چشم یعنی چه؟!
گفت:دخترم!چشم ها آینه اند
که بیابی دل را
و ببینی که چه زیباست !!!
دل این آدم ها
ولی اما حالا
وای خدایا من نمی خواهم که ببینم
چشم های کورم را
از تو می خواهم...از تو می خواهم...
چه شبی بود آن شب
صبح که شد
چشم ها بگشودم
وای خدایا شکرت!!
من نمی دیدم آن همه زشتی را
حالا هر شبم می گذرد
به خیال آن شب
من خدا را دیدم
چه تفاوت دارد که ببینم یا نبینم
دل آدم ها را.......

در نبودت........

زمستان سرد از راه رسید
پاهایم یخ بست
تو را خواستم
تو نبودی
-
برف بارید
همه جا سفید پوش شد
سرما به رگهایم زد
تو را خواستم
تو نبودی
-
خون درون رگهایم منجمد شد
استخوانهایم داشت خرد میشد
تو را خواستم
تو نبودی
-
فریاد زدم
دستم را به آسمان پرتاب کردم
باران بارید
در میان قطره های باران جستجو کردم
تو را خواستم
تو نبودی
-
باران شدت گرفت
من ذره ذره در آب فرو میرفتم
تو را خواستم
تو نبودی
تو نبودی

تو نبودی





بی مخاطب خاص

برای آخرین بار

 

برای آخرین بار ، خداکنه بباره
تو این شب کویری ، یه قطره از ستاره

همیشه بودی و من ، تو رو ندیدم انگار
بگو بگو که هستی ، برای آخرین بار

وقتی دوری ، تنهایی نزدیکه
قلبم بی تو ، میترسه ، تاریکه

چه لحظه ها که بی تو ، یکی یکی گذشتن
عمرمو بردن اما ، یه لحظه بر نگشتن

تو چشم من نگاه کن ، منو به گریه نسپار
حالا که با تو هستم ، برای اولین بار

برای آخرین بار

وقتی دوری ، تنهایی نزدیکه
قلبم بی تو ، میترسه ، تاریکه





بی مخاطب خاص

به من فرصت بده

تحمل کن عزیز دل شکسته
تحمل کن به پای شمع خاموش
تحمل کن کنار گریه من
به یاد دلخوشیهای فراموش
جهان کوچک من از تو زیباست
هنوز از عطر لبخند تو سرمست
واسه تکرار اسم ساده تو ست
صدایی از منه عاشق اگر هست


منو نسپار به فصل رفته عشق
نذار کم شم من از آینده تو
به من فرصت بده گم شم دوباره
توی آغوشه بخشاینده تو
به من فرصت بده برگردم از من
به تو برگردمو یار تو باشم
به من فرصت بده باز از سر نو
دچار تو گرفتار تو باشم
به من فرصت بده باز از سر نو
دچار تو گرفتار تو باشم


نذار از رفتنت ویرون شه جانم
نذار از خود به خاکستر بریزم
کنار من که وا میپاشم از هم
تحمل کن، تحمل کن عزیزم
به من فرصت بده رنگین کمون شم
از آغوش تو تا معراج پرواز
حدیث تازه عشق توام من

به پایانم نبر از نو بیآغاز




بی مخاطب خاص

دلم میخواست...تقدیم به صبا

من دلم میخواست.

 خانه ای داشتم... پر دوست .

کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند.

 آرام گل بگو گل بشنو .

هر کسی میخواست وارد خانه پر مهر و صفامان گردد .

شرط وارد گشتن شستشوی دلهاست.

 شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست.

 بر درش برگ گلی میکوبیدم و به یادش با قلم سبز بهار مینوشتم:

 ای دوست خانه دوستی ما اینجاست .

تا که سهراب نپرسد دیگر خانه دوست کجاست.






بی مخاطب خاص

و به این پنجره خورشید طلوع خواهد کرد

بوته خاطر آن یار گلی خواهد داد

یک نفر باز تو را خواهد خواند 

 و تو خواهی فهمید ، که به آغاز سفر نزدیکی

کوله بارت بردار 

 دست تنهایی خود را ، تو بگیر

و از آیینه بپرس 

برکه روشن خورشید کجاست ؟

تو به امید  و پر از شوق وصال

به بلندای پر از جذبه آن قله ، سقر خواهی کرد

لب آن برکه نور .

مهربانی در راه .

کوزه روشن نوری در دست.

به تو خواهد خندید.

و تو احساس عجیبی داری.

عاشق هجرت از خود و رسیدن به بلندی وصال.

گوش بسپار به آواز خدا.

آشنایی که به آرامش آن برکه نور.

و رها گشتن از خویش ، تو را می خواند.

با سلامی زیبا  ..........

جرعه ای نور ، تو را خواهد داد.

و تو سیراب ، از آن خواهی شد.

اوج پر جذبه و تنها و بلند.

که دل تنگ تو را می خواهد.

دست در دست یقین ، تا نوک قله ، تو را می خواند.

یک قدم مانده به اوج.

از پس قله کوه ، پرتو روشن خورشید ، تو را خواهد یافت.

و تو شیدا و صبور، غرق در حیرت و زیبایی او خواهی شد .

و سراسیمه به ره توشه نظر خواهی کرد.

کوله بارت خالی است.

همچو دیدار یخی با خورشید.

چکه ، چکه ، تو در آن قله فرو خواهی شد.

شوق وصلی که از آن پنجره آغاز شده است.

پای آن قله ، فنا خواهد شد




بی مخاطب خاص

تمنا

دست بالا بردم

تا که دستان پر از خواهش من را شاید

مهر او دریابد

بارها خوانده ام او را اما

او مرا می شنود؟

و میان همه هستی بی پایانش

او مرا می بیند؟

در جهانی که هزاران مه و خورشید در آن ناچیزند

ذره را راهی هست؟

......

بارش ابر سپید

تاری پنجره وهم مرا می شوید

کهکشانی به دل پنجره ام جای گرفت

و خدایی به دل کوچک من

قاصدی در راه است

و پیامی از نور

می توانی که بخوانی تو مرا

من تو را می شنوم،می بینم

میل جاری شده در خواندن تو

پاسخ ماست

رود با میل خودش جاری نیست

جذبه مهر فراخوانده ز دریا

سبب جاری رود

دست خالی مرا نور اجابت پر کرد

چشم نمناک مرا

گریه شوق 





بی مخاطب خاص

کشت ما را غم بی همنفسی....



.