کجایی ای....

در پس روزهای ابری ، نهفته ای

و من بی قرار بارِشَم

ای ابرها در امتداد انتظارم با یکدگر بر خورد کنید

تو در پشت برهنگی اندام بید نشسته ای

و من بی تاب تنپوشی از سبزینه ها هستم

ای بیدها ، عریانی تان را با شکوفه های استقامت من بپوشانید

تو درکنار کودکی غنچه آرمیده ای

و من کهولت شاخه ها بسر می برم

ای لحظه های ناب ، غنچه های گمگشته را

در شاخسار خمیده ام پیدا کنید ...




بی مخاطب خاص

سکوت....

سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است

تمام روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما
شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری است

رها کن آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیز
به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری است

مرا ببخش ! بدی کرده ام به تو، گاهی
کمال عشق ، جنون است ودیگرآزاری است

مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است

بهشت من ! به نسیم تبسمی دریاب
جهان جهنم ما را، که غرق بیزاری است

بی تو...


صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد

بی تو می گویند: تعطیل است کار عشق بازی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد

جغد بر ویرانه می خواند به انکار تو اما
خاک این ویرانه ها بویی از آن گنجینه دارد

خواستم از رنجش دوری بگویم یادم آمد
عشق با آزار خویشاوندی دیرینه دارد

در هوای عاشقان پر می کشد با بی قراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد

ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می گشاید
آن که در دستش کلید شهر پر آیینه دارد





بی مخاطب خاص

و.....

غروب آخر شعرم پر از آرامش در یاست

و

 من امشب قسم خوردم تو را هر گز نر نجانم

به جان هر عاشق توی این دنیای پر غوغاست ؛

قدم بگذار توی کوچه های قلب ویرام .

 بدون تو شبی تنها وبی فانوس خواهم مرد .

دعا کن بعد دیدار توباشد روز پایانم






بی مخاطب خاص

در افق چشمانت...

 در افق چشمهایت،

به دنبال ستاره های گم شده ای می گردم

که در شبهای پر نور آسمان به تاراج بردی

در افق چشمهایت،

به دنبال رنگهای آبی و ارغوانی هستم

که از آسمان بی کران به یغما بردی

در افق چشمهایت،
 
به دنبال کلید زندانی می گردم

که سالهاست خیال مرا به اسارت برده

در افق چشمهایت،

به دنبال روشنی و نوری می گردم

که برق امید را در دلم همیشه تازه کند

تا بتوانم زندگی را از نو آغاز کنم.....

چند بیتی...

در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام .

من در این تاریکی.

من در این تیره شب جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی توام

********************

خیال تو دل ما را شکوفه باران کرد

 نمیرد انکه به هر لحظه یاد یاران کرد

نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید

دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد

*********************

الهی سینه ای ده آتش افروز

 در آن سینه دلی وان دل همه سوز

 هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست

دل افسرده غیر از آب و گل نیست

یاد ..و

با قلم می‌گویم

ای همزاد، ای همراه

ای هم سرنوشت

هر دومان حیران بازی‌های دوران‌های زشت.

شعرهایم را نوشتی

دست‌خوش

اشک‌هایم را کجا خواهی نوشت؟







بی مخاطب خاص

کاش....

چه می شد گر که من با او تمام غصه های خویش می گفتم
 چه می شد با کلامم من
 غبار غم ز چهره ماهرویش پاک می کردم 
 و می گفتم که او را دوست می دارم 
 و او هم در جوابم جمله((من هم))
 به من می گفت:

سکوت

چه می شد گر که او هم قصه های غصه هایش را به من می گفت

وبا گریه

تمام ماتم خود را

به روی شانه ام می ریخت

و من با دست خود ،آرام

که سان قایقی بر روی اقیانوس گیسویش شناور بود

او را ناز می کردم  

و همچون نوشدارویی

شفا بخش تمام دردهای کهنه اش بودم.

عشق

ولیکن، نه

که او شعر مرا هرگز نخواهد خواند

ویادی از من و شعرم نخواهد کرد

اما کاش می خواندش

و در کنجی ز قلبش

تا ابد آن را ز بر می داشت که تا شاید

اگر روزی

ز ذهنش خاطرم بگذشت

به زیر لب چنین نجوا کند

با خود چنین گوید:

(( چه می شد گر که من با او تمام غصه های خویش می گفتم
 چه می شد با کلامم من

غبار غم ز چهره ماهرویش پاک می کردم

و می گفتم که او را دوست می دارم

و او هم در جوابم جمله((من هم))
 

به من می گفت........





بی مخاطب خاص

ای کاش.....

ایکاش در چشم هایت تردید را دیده بودم
یا از همان روز اول از عشق ترسیده بودم

ایکاش آن شب که رفتم از آسمان گل بچینم
جای گل رز برایت پروانگی چیده بودم

گل را به دست تو دادم حتی نگاهم نکردی
آن شب نمی دانی اما تا صبح لرزیده بودم

آن شب تو با خود نگفتی که بر سرمن چه آمد
با خود نگفتی ز دستت من باز رنجیده بودم

انگار پی برده بودی دیوانه ات گشته ام من
تو عاشق من نبودی و دیر فهمیده بودم

از آن شب سرد پاییز که چشم من به تو افتاد
گفتم ایکاش شب ها هر گر نخوابیده بودم

از کوچه که می گذشتیم حتی نگاهم نکردی
چشمت پی دیگری بود این را نفهمیده بودم

آن شب من و اشک و مهتاب تا صبح با هم نشستیم
ایکاش یک خواب بد بود چیزی من دیده بودم

تو اهل آن دوردستی من یک اسیر زمینی
عشق زمین و افق را ایکاش سنجیده بودم

بی تو چه شبها که تا صبح در حسرت با تو بودن
اندوه ویرانیت را تنها پرستیده بودم

وقتی صدا کردی از دور با عشوه ای نادرت را
آن لهجه نقره ای را ایکاش نشنیده بودم

انگار تقصیر من بود حق با تو و آسمان است
وقتی که تو می گذشتی از دور خندیده بودم

اما به پروانه سوگند تنها گناهم همین ست
جای تو بودم اگر من صد بار بخشیده بودم

باید برایت دعا کرد آباد باشی و سرسبز
ایکاش هرگز نبینی چیزی که من دیده بودم

اندوه بی اعتنای چه یادگار عجیبی ست
اما چه شب ها که آن را از عشق بوسیده بودم

حالا بدان تو که رفتی در حسرت بازگشت
یک آسمان اشک آن شب در کوچه پایشده بودم

هر گز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز
رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم

حالا تو را به شقایق دیگر بیا کوچ کافیست
جای تو بودم اگر من این بار بخشیده بودم

 

باز هم مرسی آیدا خانوم واسه ارسال این شعر . 

دو غزل.....

عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد
خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر
در بهاری که دلم نشکفت از خنده ی یار
.
چه کند با رخ پژمرده ی من گل به چمن؟
چه کند با دل افسرده ی من لاله به باغ؟
من چه دارم که برم در بر ان غیر از اشک
وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ ؟
.
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد
می برد مژده ی ازادی زندانی را
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد
سحری جلوه کند این شب ظلمانی را
.
پنجه مرگ گرفته است گریبان امید
شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح ازرده ی من می رمد از بوی بهار
بی تو خاریست به دل خنده ی فروردینش!
.
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد
کاروانی همه افسوس همه نیرنگ و فریب
سال ها باغ و بهارم همه تاراج خزان
سینه ام پر شده از ناله ی غم های غریب
.
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار
به خدا بی رخ معشوق گناه است گناه
ان بهارست که بعد از شب جان سوز فراق
به هم امیزد نا گه دو تبسم دو نگاه!

 

 

مرسی آیدا خانوم واسه ارسال این شعر

دست نیافتنی.....

 
 
گفتی که:
 
چو خورشید زنم سوی تو پر       
چون ماه شبی می کشم از پنجره سر!       
اندوه که خورشید شدی      
 تنگ غروب!
افسوس که مهتاب شدی      
 وقت سحر!
 
 
 
 
 
 
 
با تشکر از آیدا خانوم واسه این شعر

و تو ....

در این ماتمکده سرد و بی روح
احساس گنجشک های بی لونه رو دارم و دلم میخواهد پر بکشم
شوق پرواز تویی ، دلم بهونه تو را داره
بیا و با دست های گرم و نجیبت

مرهمی باش بر این دل بی قرارم





بی مخاطب خاص

آیا آیا آیا....

 

بگو آیا به یاد من دمی سر می کنی یا نه

تو هم یادی زپرواز کبوتر می کنی یا نه

دل من تشنه و خواهان یک جرعه نگاه توست

مرا در شهر چشمانت شناور می کنی یا نه

هزاران بار گفتم دوستت دارم عزیز دل

بگو احساس قلبم را تو باور می کنی یا نه

تمام شعر های سبز نارنجی برای توست

غزلهای مرا آیا تو از بر می کنی یا نه

دمی غافل نبودم از خیال خاطرت اری

تو هم آیا به یاد من دمی سر می کنی یا نه

نوشتم نام زیبای تو را بر صفحه قلبم

تو آیا اسم من را ثبت دفتر می کنی یا نه

و حرف آخر من این که شبهای سیاهم را

به مهتاب نگاه خود منور می کنی یا نه





بی مخاطب خاص

باز هم کاش....

کاش می شد سرزمین عشق را
در میان گامها تقسیم کرد
کاش می شد با نگاه شاپرک
عشق را بر آسمان تفهیم کرد
کاش می شد با دو چشم عاطفه
قلب سرد آسمان را ناز کرد
کاش می شد با پری از برگ یاس
تا طلوع سرخ گل پرواز کرد
کاش میشد با نسیمشامگاه
برگ زرد یاس ها را رنگ کرد
کاش می شد با خزان قلبها
مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد
کاش میشد در سکوت دشت شب
ناله غمگین باران را شنید
بعد دست قطره هایش را گرفت
تا بهار آرزو ها پر کشید
کاش می شد مثل یک حس لطیف
لا به لای آسمان پر نور شد
کاش میشد چادر شب را کشید
از نقاب شوم ظلمت دور شد
کاش می شد از میان ژاله ها
جرعه ای از مهربانی را چشید
در جواب خوبها جان هدیه داد
سختی و نامهربانی را ندید
کاش میشد با محبت خانه ساخت
یک اطاقش را به مروارید داد
کاش می شد آسمان مهر را
خانه کرد و به گل خورشید داد
کاش میشد بر تمام مردمان
پیشوند نام انسان را گذاشت
کاش می شد که دلی را شاد کرد
بر لب خشکیده ای یک غنچه کاشت
کاش میشد در ستاره غرق شد
در نگاهش عاشقانه تاب خورد
کاش می شد مثل قوهای سپید
از لب دریای مهرش آب خورد
کاش میشد جای اشعار بلند
بیت ها راساده و زیبا کنم
کاش می شد برگ برگ بیت را
سرخ تر از واژه رویا کنم
کاش میشد با کلامی سرخ و سبز
یک دل غمدیده را تسکین دهم
کاش میشد در طلوع باس ها
به صنوبر یک سبد نسرین دهم
کاش میشد با تمام حرف ها
یک دریچه به صفا را وا کنم
کاش میشد در نهایت راه عشق
آن گل گم گشته را پیدا کنم




بی مخاطب خاص

کاش می شد !!!....


بودنم را هیچکس باور نداشت

 هیچکس کاری به کار من نداشت

بنویسید بعد مرگم روی سنگ

با خطوطی نرم و زیبا و قشنگ

او که خوابیدست در این گور سرد

 بودنش را هیچکس باور نکرد

کاش قلبم درد تنهایی نداشت

 چهره ام هرگز پریشانی نداشت

برگهای آخر تقویم عشق

 حرفی از یک روز بارانی نداشت

 کاش می شد راه سرد عشق را

بی اختیار پیمودو قربانی نداشت.

 

و در آخر :

کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت





بی مخاطب خاص

دوستت دارم...

می نویسم با نور
در هوایی از مهر
کاغذی از پر گلهای سپید
نه به یک بار و به ده بار،
که هزاران، شاید
می نهم در سبدی
                   از گل نیلوفر و احساس دلم
می سپارم
            به دل قاصدکی تا برساند به دلت
تا بدانی
دل من
غرق تمنای نگاه تو هنوز
می نویسد شب و روز:
« خوب نازنین من
از همیشه تا هنوز
    دوستت می دارم!...»

برگرد...

امروز من ایستاده ام در باد و تو

آنقدر دور از من هستی که فریادهایم در هجوم باد گم می شوند..

دیوانه وار فریاد میزنم دوستت دارم!

***

و تو مرا در مرداب های دور می نگری

تو سرود وداع را خواندی و من بی تفاوت گوش سپردم به نوای محزون تو

ولی اکنون بیدارم

اکنون که تو نیستی تا ببینی بیداری مرا ...

برگرد...

باغبان من باش...

چه نرم و لطیف میروید

در جهان اندیشه ام

تنپوش آبی آرزوهایت!

و چه بیقرارند

 در نوازش باد ،گیسوانت.

گونه هایت ژرفای آسمانی است

که بی هیچ ستاره تو را درخشید.

و چه زلال

چشمه هایی که تو را جوشید

و  پایدار ،زمینی که از شهد لبانت نوشید.

 

نرم و لطیف می آیی

سبز و خرامان

و چه آهسته بر می فرازی

رویش قامت ام را

بر جنگل سبز دیدگانت.

 

با غبان من باش!

من آن نگاه سبز یاس سپیدم.

رویشی بی دغدغه

بر سنگ بوته های عقیق

و گلوگاه فریاد یک غرور

بر آواز های مغموم حنجره ات .

بر آستان مخمل دیدگانت

مرا فریاد کن

و بر شمعدانی گل هایت

مرا برویان

و باغبان من باش

گل عشق ....

گل نماد عشق نیست

چه کسی گفت که عشق شیرین است؟

چه کسی گفت که عشق رنگین است؟

صحبت از عشق نباید به میان آورد بس

دل من غمگین است

گر ز من می پرسی عشق را به چه یاد

من به تو می گویم که ببر عشق از یاد

من به تو می گویم گل پر خاری است عشق

شب بی ماهی است عشق

شخص بیماری است عشق

که نداند تو که هستی و چه خواهی

هو فقط می خواهد که دلت را در دست

گیرد و بازی کند

بعد از آن هم برود خنده ای بر شب بارانی کند

تو بگریی و بنالی و نسازی

باز هم

عشق آید و باز

قربانی کند

من...تو ...هیچگاه ما

من از تمامیت ارضی یک عشق سخن می گفتم

بر فراز ویرانه های قلبم.

 ویرانه هایی حاصل از تهاجم ناگهانی چشمانت!

 و چه کودکانه دروغ می گفتم

 که شهر در امن و امان است!!!

 

سهم من از شب........

سهم من از شب

 

                    شاید

 

                همان ستاره ای باشد

 

                            که همیشه پنهان است

 

                        همیشه

 

                              همیشه

 

                                      همیشه

 

و یا به قول قاصدکها

 

                     ستاره ی من

 

                                      همان است

 

                                                که پیدا نیست .

 

پیدا نیست یا پنهان چه فرقی می کند ، درد این است که نیست که نخواست باشد . همین . سر ِ،خط .

 

تا نزدیکهای صبح خروس خوان خیره به آسمان بودم . اولش ابر بود ابر و ابر . و من چقدر دلم تنگ تو بود . به آسمان نگاه می کردم و دعا و دعا و دعا .

باد که آمد انگار ابرها تکان خوردند و ماه بود و ماه و چند ستاره اما ستاره من خودش را پنهان کرده بود ، شاید من اشتباه میکنم و اصلاً در آسمان خدا ستاره ای ندارم . شاید ، نمی دانم .

 

و من باز بیدار خواهم ماند و خیره به آسمان شاید که دلش ....نمی دانم دلش که برای من نمی تپد که آرزو کنم شاید روزی دلش برایم تنگ شود . اما بیدار می مانم . که دل من همیشه تنگ اوست .

 

 

آتش خشم پر از قهر تو می گفت : برو

 

                                   جذبه ی چشم پر از مهر تو می گفت : بایست .





بی مخاطب خاص

سهم من از تو...

در گهواره سکوت شب تاب میخورد

ستاره ای که دیشب مرد

ستاره ای که فردا

در دل من

در فرداهای بعد...

دستم را بگیر

در بیراهه زمان

مرا

به انتظاری بیهوده مسپاررررررررررر....

من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت ،

باز بر خواهم گشت ،

تو به من می خندی

من صدا می زنم :

ــ " آی !

باز کن پنجره را !

ــ پنجره را می بندی

سکوت..

با شب خلوت به خانه می روم

گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سیاه خیابان می دوند

خلوت شب آنها را دنبال می کند

و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید

من او را به جای همه بر می گزینم

و او می داند که من راست می گویم

او همه را به جای من بر می گزیند

و من می دانم که همه دروغ می گویند

چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل

بر گزیننده ی دروغها

صدای گامهای سکوت را می شنوم

خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند

سکوت گریه کرد دیشب

سکوت به خانه ام آمد

سکوت سرزنشم داد

و سکوت ساکت ماند سرانجام

چشمانم را اشک پر کرده است 

چند روزی نبودم ....

ولی انگار شما هم چند روزی نبودید!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟



































بی مخاطب خاص

بیخیال زندگی...

 


دل شکسته ام از تکرار حادثه ها به دنبال مرهمی هستم تا رد پای زخمی را بزدایم. می خواهم فاصله ها را به فراموشی بسپارم و امید را به خانه ی کوچک قلبم دعوت کنم. اولین امید من آن وجود پاک توست و آخرین امید من نگاه توست....

 شاید روزی کسی را که با تو خندیده باشد از یاد ببری اما هرگز کسی را که با تو اشک ریخته است از یاد نخواهی برد

 ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته یک سینه غرق مستی دارد هوای باران از این خراب رسوا امشب دلم گرفته امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن شرمنده‌ام خدایا امشب دلم گرفته خون دل شکسته بر دیدگان تشنه باید شود هویدا امشب دلم گرفته ساقی عجب صفایی دارد پیاله تو پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است


در شعرهایم به دنبال شانه هایت می گردم تا سرشانه هایت را خیس گریه کنم. در شعرهایم به دنبال دستانت می گردم که آتش می گیرند تا این شعر را بخوانند. و به دنبال چشمانت که از مهتابی آبی می نگرند مرا و میان دلتنگی و باران بی قرارند. باران بهانه است دلم بی قرار توست*...

 





بی مخاطب خاص