به مناسبت بهار...

نوروز که قرنهای دراز است بر همه جشنهای جهان فخر می فروشد . نوروز جشن جهان است و روز شادمانی زمین ، آسمان و آفتاب و جوش شکفتنها و شور زادنها و سرشار از هیجان هر آغاز . نوروز همه وقت عزیز بوده ، در چشم مغان ، موبدان ، مسلمانان و همه با زبانی خویش از ان سخن گفته اند حتی دانشمندان که گفته اند : نوروز نخستین روز آفرینش است ...

چه افسانه زیبایی ، زیبا تر از واقعیت . راستی مگر هر کسی احساس نمی کند که نخستین روز بهار ، گویی نخستین روز آفرینش است . سبزه ها روییدن آغاز کرده اند و رودها رفتن و شکوفه ها سر زدن و جوانه ها شکفتن ، یعنی نوروز . بی شک روح در این فصل زاده است و عشق در این روزها سر زده است و نخستین بار آفتاب در نخستین نوروز طلوع کرده است و زمان با وی آغاز شده است .

نوروز این پیری که غبار قرنها بسیار بر چهره اش نشسته است . رسالت بزرگ خویش را همه وقت با قدرت و عشق و وفاداری و صمیمیت انجام داده است و آن زدودن پژمردگی و اندوه از سیمای این ملت است و در آمیختن روح آنان با روح جانبخش طبیعت و عظیم تر پیوند نسلها و پیمان یگانگی میان همه دلهای خویشاوندی که دیوار عبوس دورانها در میانشان حایل می گشته است و ما در نوروز ، در این میعادگاهی که همه نسلهای تاریخ و اساطیر ملت ما حضور دارند با آنان پیمان وفا می بندیم و امانت عشق را از آنان به ودیعه می گیریم که هرگز نمی میریم و دوام راستین خویش را به نام ملتی که در این صحرای عظیم بشری ، ریشه در عمق فرهنگی سرشار و غنی از قداست و جلال دارد و بر پایه اصالت خویش در رهگذر تاریخ ایستاده است بر صحیفه عالم ثبت کنیم . (دکتر شریعتی)

براتون هفت سینی از سعادت ، سلامتی ، سرور ، سرفرازی ، سپید بختی ، صفا و صمیمیت آرزو میکنم . امیدوارم در پناه یزدان زندگیتون همیشه بهاری ، سبز و پر بارون باشه .

تو خوب من..

 

بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست

باور کنید که پاسخ آینه سنگ نیست

سوگند می خورم به مرام پرندگان

در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست

با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما

وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست

در کارگاه رنگرزان دیار ما

رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست

از بردگی مقام بلالی گرفته اند

در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست

بهار می گذرد با شتاب عمر

فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست

وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را

فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست

تنها یکی به قله تاریخ میرسد

هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست

زندگی یک آرزوی دور نیست

زندگی یک جستجوی کور نیست

زیستن در پیله پروانه چیست ؟

زندگی کن ، زندگی افسانه نیست

گوش کن ، دریا صدایت می زند

هرچه ناپیدا صدایت میزند

جنگل خاموش ، میداند تو را

با صدایی سبز ، می خواند تو را

زیر باران ، آتشی در جان توست

قمری تنها ، پی دستان توست

پیله ی پروانه از دنیا جداست

زندگی یک مقصد بی انتهاست

هیچ جایی انتهای راه نیست

این تمامش ماجرای زندگیست

 

 

آرزوی من...

 

برای تو و خویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمت مان
ببیند

گوشی
که صداها و شناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود

برای تو و خویش ، روحی
که این همه را
در خورد گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم .

به مناسبت سال نو ...کدوم از ما به این چیزا فکر می کنیم؟؟؟

یاد دارم یک غروب سرد سرد.

می گذشت از توی کوچه دوره گرد.

«دوره گردم کهنه قالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم

دست دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی میخرم»

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی زد و بغضش شکست.

«اول سال است؛ نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟»

بوی نان تازه هوش از ما ربود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

صورتش دیدم که لک برداشته

دست خوش رنگش ترک برداشته

سوختم دیدم که بابا پیر بود

بدتر از آن خواهرم دلگیر بود

مشکل ما درد نان تنها نبود

شاید آن لحظه خدا با ما نبود

باز آواز درشت دوره گرد

رشته ی اندیشه ام را پاره کرد

«دوره گردم کهنه قالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم

دست دوم جنس عالی میخرم

گر نداری کوزه خالی میخرم»

خواهرم بی روسری بیرون دوید.

آی آقا ! سفره خالی می خرید؟

اگه چیزی واسه دیدن...

دیدنی‌‌ها کم نیستند ،

من و تو کم دیدیم !

بی‌سبب از پاییز ،

جای‌ میلاد اقاقی‌ها را پرسیدیم...

 

چیدنی‌ها کم نیستند ،

من و تو کم چیدیم !

وقت گل دادن عشق به روی دار قالی‌ ،

بی‌سبب حتی پرتاب گل سرخی‌ را ترسیدیم ...

هر...

هرکه در سینه دلی داشت به دلداری سپررد
دل نفرین شده ی ماست که تنها ست هنوز
مینویسم از تو و برای تو
تا از عشق در دل من امیدی هست .
برای زندگی مینویسم
تا تنهایی دل از یاد تو پر شود...
می نویسم از تو آن هنگام که در غربت چشمهایم غم انتظار را به یادگار گذاشتی
اما من فقط می نویسم تا تو و تنها تو نظری به من کنی

بی تو ...

لحظاتم شده از عطر تو پر،

 روزهایم بی تو بی معنی است!

چشمهایم طلب نور ز دستان تو دارد

 و نَفَس، می رود ، می آید به امید فردا!

 کاش میدانستی قلبم کودک است...

 بی امان پا به زمین میکوبد

تصویر یک عبور ...

انگار کسی در خاطراتم                                               

دری را گشود.

صدای اعتراض در

مرا به پشت پنجره کشاند.

او از کوچه گذشت

و تمام برگهای پاییزی را با خود برد

                                     از سر کوچه که پیچید

                                     التماس ها یخ بستند و

                                     برف بارید...

                                     برف بارید و

                                     همه جا سپید شد

                                     به جای قدم های او.

گرچه...

شبیه چلچله ای در نگاه پاییزم

که از تداوم فصلی بلند لبریزم

در آستانه ی پرواز شکل میگیرد

خطوط دلهره در چهره ی غم انگیزم

من و همیشه ی فصلی که سرد میگذرد

من و همیشه ی اشکی که گرم میریزم

به نام روشن فانوسهای چشم به راه

مباد با شبح سایه ها بیامیزم

اگرچه مبهم وبی آفتاب میگذرم

اگرچه چلچله ای در نگاه پاییزم.

همیشگی ترین...

گفتی برای همیشه

                    از همیشه

                    چند روز دیگر باقی مانده است؟

و گفتی:هرگز

و هنوز هرگز

               نفهمیدم یعنی چه...

حال

   (هرگز)

     مرا به یاد تو می آورد

                           و (برای همیشه).

پس از این لحظه ها ...

چه لحظه ها که نشستم در امتداد خودم

چه دردها که کشیدم از اعتماد خودم

چه روزها که به دنبال سایه ام بودم

همانکه نیست همیشه در امتداد خودم

چه طرح ها که کشیدم به روی بوم غزل

ز بازتاب نگاه تو با  مداد خودم

  اگر به مکتب چشم تو معتقد ماندم

 هزار طعنه شنیدم از اعتقاد خودم

به نخ کشیده ام امشب سیاه چشم تو را

و سوخت دار و ندارم از اعتیاد خودم

چه زود میروم اما به سمت تنهایی

چه دیر میرسم اما خودم به داد خودم

دگر به یاد ندارد مرا کسی جز خود

و میروم پس از این لحظه ها ز یاد خودم

زندگی های تکراری...

دوباره آینه آبادهای تکراری

سکوت و تلخی فریادهای تکراری

                                 عروس های خیالی کنار حجله ی مرگ

                                 در التماس به دامادهای تکراری

برای هضم غذاهای مرگ مجبوریم

به صرف کردن سالادهای تکراری!

                               و عشق واژه ی پایان زندگی می شد

                               ...و عشق ضربه ی جلادهای تکراری

شبیه مزه ی شیرین زندگی هستی

و من شبیه به فریادهای تکراری

                            گذشتی از همه اردیبهشت های سیاه

                           به سوی غربت خردادهای تکراری

برای خاطره هایم هنوز در وزش اند

به سمت آینه ها بادهای تکراری...

روبرویم بایست...

یک لحظه در مقابل چشمان من بایست

تکرار کن که معنی این عشق تازه چیست؟

مثل حضور ساده ی چشمان من نجیب

یا باز هم دروغ  دروغ همیشگی ست؟

وقتی که پشت سادگی چشم های تو

حتی مجال گفتن یک عاشقانه نیست

وقتی دو گام مانده به عشق  آن قدر دلم

در کومه های مضطرب انتظار زیست

باور کنید اگرچه زمستان گذشته است

اما به دستهای بهار اعتماد نیست

از بس که زخم خورده ام از دست دوستان

دیگر چه فرق می کند زخم  زخم کیست؟

حالا تو را به سرخ شقایق به داغ عشق

یک لحظه در مقابل چشمان من بایست...

و اما...

خاطراتم را پشت هفت پستو

دلم را توی قدیمی ترین بقچه ی مادربزرگ

و انگشترم را...!

            آه...!

دیگر چه فایده...؟

حیاط خانه مان حصار نداشت

که گام های تو را دزد برد...!

آرزوهای عاشقانه...

 

عشق سراسر وجودم را گرفته و مرا در کوچه های باریک خود به هر سو می کشاند.قلبم می ﭠﭙد و مرا صدا می زند و از من می خواهد که با او در احساسش شریک شوم.از من می خواهد که برای او کمکی باشم تا آرامتر به ضربان درآید

با یاد او هر لحظه اشکهایم بر من چیره می شودو یارای مقابله را از من میگیرد

آه دل من تو با من چه کردی؟چرا؟

آرامش زندگی ﭘر از نشاطم جای خود را به طوفانی عظیم و دردی جانکاه داده.و من توان مقابله با آن را ندارم

خدایا من دلم را به تو ﺳﭙرده بودم.از تو خواسته بودم که دروازه های دل ﭘر احساسم را تنها برای یک نفر باز کنی.کسی که بتوانم در دنیای ﭘر از عشق او گم شوم و خود را یارای مقابله با احساسی که او نسبت به من دارد و احساسی که خود نسبت به او دارم نبینم.از تو خواسته بودم که اگر دروازه های دل من را برای او باز کردی من را در دریای عشق بی انتهای او غرق کنی

اما چه سود؟

کاش توانایی بیان احساسم را داشتم.کاش زبانم از بیان آن عاجز نبود

کاش او را با لبخندی از عشق سرمست وجود خود می کردم

کاش می دانست که چگونه دل در گروی عشق او ﺳﭙرده ام

کاش می دانست که انتظار در زندگی ﭘر احساس من به ﭘا یان رسیده و من تفاوت این احساسی را که تنها نسبت به او دارم با تمامی احساس هایی که در زندگیم داشته ام باور کرده ام

اما چه سود؟

ای کاش های من هرگز به حقیقت تبدیل نمی شود. هرگز

خدایا نمی دانم چرا با من اینگونه کردی.من تو را باور دارم و تو تمامی اعتماد من در زندگی هستی.کلید دروازه های دلم را نیز به همین دلیل به تو ﺳﭙردم

اما چه سود؟

اینک که تو آن را باز کرده ای من نمی توانم جوابگویی به آن باشم

چرا اگر لحظه بزرگ زندگی من فرا رسیده و تو آن را برایم فراهم کردی.زندگیم به سویی می رود که هر لحظه بیشتر مرا در خود غرق میکند؟چرا نمی توانم تصمیمی بگیرم که سراسر زندگیم را ﭘر از نشاط کند؟چرا قادر نیستم نه دلم را باز ﭘس گیرم و نه قادرم رهایش سازم تا با ﭠﭙش های تند و بی اندازه اش مرا به سمت دنیای متفاوتی بکشاند؟

خدایا نمیدانم در کدامین برزخ زندگی دست و ﭘا میزنم.نمیدانم این راهی که در آن قصد حرکت دارم مرا به کدامین وادی میکشاند

زمانی حاضر بودم هر بهایی را برای دلی که از احساس مالامال باشد ﺑﭙردازم.می خواستم رنگ عشق را به تمامی زندگیم بزنم.می خواستم که زندگی سیاه و سفیدم را با آن رنگی کنم

اما حالا زندگی من با وجود عشق نه تنها رنگی نشده است.بلکه تنها رنگی که درآن به چشم می خورد سیاهی است

وقتی صدایش را در ذهن خود مرور می کنم می بینم که در آن لحظه صدای او آرامشی بس عظیم برای دل خسته من بود.صدایش نوید امنیتی بزرگ بود.امنیت وآرامشی که می توانم تا ابد ان را از آن خود کنم

می دانم که او نیز احساسی همانند من دارد.می دانم که دوستم داردومیدانم که دلش را با همه وجود به من داده است.اما

خداوندا قادر به اسیر کردن این دل که هر لحظه با هیجان بیشتری می ﭠﭙد نیستم.اما این را نیز میدانم که در زندگی کنونی من جایی برای عشق نیست.خداوندا راهی برای من نمانده.مرا یارای مقابله نیست.دلم مرا میکشاندتا به سوی عشق او ﭘرواز کنم.اما من چاره ای جز تحمل این فشار حاصل از کشش قلبم ندارم.چاره ای برایم نمانده چون میدانم که هرگز نمی توانم به آن ﭘاسخی مطابق با خواسته دلم بدهم

کاش هرگز تا آخرین لحظه زندگانیم قلبم برای کسی نمی ﭠﭙید که مجبور باشم تا این ﭠﭙش را در نطفه خفه کنم

کاش هرگز از خداوند نخواسته بودم که در دلم احساسی زیبا تر از همه احساس های دنیا قرار دهد

اما صد افسوس که این اتفاق افتاده و من در دنیای لبریز از تنهایی خود مجبور به کشتن احساسی هستم که روزی آرزوی به دست آوردنش را داشتم.می دانم که روزی ﭘشیمان خواهم شدو افسوس لحظه هایی را که در آن هستم خواهم خورد.اما این را نیز میدانم که زندگیم دگرگون تر از آن است که بتوانم کاری برای این احساس غریب اما دوست داشتنی انجام دهم

زمانی آرزو میکردم و از خدای خود می خواستم که عشق را در زندگیم وارد کند.اما خدایا چرا حالا؟چرا زمانی که با سختی های زندگیم دست و ﭘنجه نرم میکنم.آن را که برایم بیش از هر چیزی در زندگیم ارزش داشت به ارمغان آورده ای؟

نمیدانم.هیچ چیز نمیدانم.حکمت تو را نیز نمیدانم.اما این را می دانم که در این لحظه آرزو دارم که به من توانی دهی و قدرتی بخشی که بتوانم این عشق را فراموش کنم و آن را از دل خود خارج کنم و کم کم در گوشه ای از ذهنم جای دهم

به امید تو که سرور عشاق جهانی

جاده...

همیشه حرفی بود

که نا گفته ماند

و لبخندی

که سفر کرد

آینده ها گذشت و

ندیدی

که این سطر های سیاه

به امید دیدار ماند

و فزونی این همه واژه از بی نهایت

تنها به سه نقطه قناعت کرد ...

باور کن !

تقصیر این خطوط موازی نبود

تو به انتها نرسیدی

این را همه ریل ها می دانند ...

                                                                                              "  وقتی هر عابر یک ایستگاه باشد "  

 

منو تو و دلتنگی...

روبرویم نشسته ای و مدام از عشق سخن می گویی ...

از لحظه هایی زیبا و آینده ای روشن که با هم  و در کنار هم خواهیم ساخت ...

دستم را میان دستانت گرفته ای ، تا بحال انقدر به من نزدیک نشده بودی ! برخورد نفس هایت

را  روی صورتم احساس می کنم . آهسته می گویی : بهار زیباست و زیباتر از بهار تویی .

می گویی : عشق من فکر و روح تو را خراب کرده ، حاضری برای بدست آوردن من از همه

دنیا بگذری !

نگاهت می کنم ، چشمانت دروغگو شده اند ! نگاهت در بیراهه است و افکارت پلید ...

تمام نفرتم را به صورتت می کوبم و فریاد می زنم  دروغگو ! 

نمی دانم کی به کوچه دویدم ، باد خنک صورتم را نوازش می دهد . احساس سبکی می کنم

نه ، دیگر نمی خواهم کوچه باریک و کوچک کبوتر هایم را کلاغ های سیاه بگیرند !

نمی خواهم غروب قرمز سرزمین دلم را ابرهای آلوده  ی دروغ و ریا پنهان کنند !

نمی خواهم دوباره به انتظار بهار بشینم ...

نمی خواهم کسی از عشق برایم بگوید ، نمی خواهم بشنوم ...

در کشاکش احوالات روحی...

من رو حم را به بند می کشم
با شلاقی از جنس میخهای ترس
من بر روحم افسار می بندم
افساری محکم از جنس چرم احتیاط
و می کشمش ، همچون
کشیدن افسار اسبی وحشی !

من روح سرکشم را
با قدرت عقل ، رام می کنم
و قلاده ای بر گردنش می اندازم ،
از جنس عرف ...
و اورا کشان کشان
پشت سر غرور و تعصبم می برم
روح خسته ام ، بیجان بر روی زمین
ردی از خونی رنگین ، بر جای می گذارد
و در جدال با پستی و بلندیهای زمین ،
تک تک پرهایش کنده می شود
پرهای شجاعت ، خیال ، عشق....

به جای هر پری ، زخمی می ماند
زخم خنجری زهر آگین .

گاه گاه تقلایی می کند این روح سرگشته
و من با نام آبرو بیشتر بر بندش می کشم ،
روحم از نفس می افتد!

آری ، من ، با افتخار زندگی خوب و پاک
پشت سر خود، روحی دارم
رام و زخمی.
روحی بدون پر!

دوست بدارید عشق بورزید

دوست بدارید

ای همه مردم در این جهان به چه کارید؟

عمر گرانمایه را چگونه گذارید؟

هر چه به عالم بود اگر به کف آرید

هیچ ندارید اگر که عشق ندارید

و ای شما دل به عشق اگر نسپارید

گر به ثریا رسید هیچ نیرزید

عشق بورزید

عشق بورزید

آه، ای خدای قادر بی همتا

از دیدگان روشن من بستان

شوق به سوی غیر دویدن را

 لطفی کن ای خدا و بیاموزش

از برق چشم غیر رمیدن را

عشقی به من بده که مرا سازد

همچون فرشتگان بهشت تو

بی شرح و توضیح...

باز باران با شکایت می خورد بر بام این دل

وای بر من وای بر تو  وای بر دل

 

شــــرط عشق است که از دوست شکــــایت نکـنند

لیـــــکن از شــــوق حــــکایت بــــه زبــــان می آیی

 

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی است

ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایی است......

 

بی خیال...

دوباره رفتیو موندم با یه قاب عکس خالی

خودتو مثل همیشه باز بزن به بی خیالی

من تو فکر با تو موندن تو همش به فکر رفتن

بی تو تعریفی نداره روزای تنهایی من

حتی ساعت رو دیوار داره خوابتو می بینه

تو که نیستی حال و روز منو این خونه همینه

کوچه ی خاطره ها رو پرسه میزنم دوباره

پسر شب و صدا کن دختر ماه و ستاره

پا گذاشتی روی قلبم رو تموم آرزوهام

اما با این همه غصه من هنوزم تو رو میخوام

هنوزم وقتی که عطرت توی این خونه می پیچه

باورم میشه که بی تو تموم زندگی هیچه

خواستن تو یه دلیل برای نفس کشیدن

دست رو دست نذار عزیزم بیا تا تنهایی من

بی تو با خیال چشمات پرسه میزنم

پسر شب و صدا کن دختر ماه و ستاره

قابل توجه دوستان...

سلام  سو ء تفاهم نشه

عزیزان آیدی من بلوک شد

آیدی جدید من  اینه :

Fasle.zemestan@yahoo.com

کلام دل...

TO LIVE IS TO DIE

When a man lies he murders

Some part of the world

These are the pale deaths which

Men miscall their lives

All this I cannot bear

To witness any longer

Cannot the kingdom of salvation

Take me home

زندگی مرگ است

آنگاه که انسانی دروغ می گوید

بخشی از جهان را به قتل می رساند

اینها مرگهای کمرنگی هستند

که انسانها به اشتباه زندگی می خوانند

نمی توانم این همه را تحمل کنم

و بیش از این شاهد باشم

که قلمرو رستگاری نمی تواند

مرا به خانه ببرد...

جستجوی بیهوده خاطرات...

در گذر از کوچه ها ،رویاها زیستن آغاز می کنند ،

و نبض کوچه ها را به خروش در می آورند ،

و چشمان ذهن به جستجو می پردازد و سنگ هایی را می یابد که روزی بر جسمش فرود آمده ،

آنها را به تمامی به خاطر دارد تو گویی که بخشی از خود را در کوچه ها پراکنده است،

آنگاه خشم هایش را به یاد می آورد ،

خشم بر این بیهودگی ، ریشه ها را یافته آنگاه غذایی جدید را دریافت میکند،

این ریشه های پوسیده عجبا گوارا غذایی و آبی.

آنگاه پس از سیری ̗ دوباره ، چشمها به روی هم می افتد وپس ̗ آن خوابی تا دیگر گرسنگی .

این جستجو نیست ،شکمبارگی است...

شتابان میروم اما...

چه گریزیست ز من؟

چه شتابیست به راه؟

به چه خواهی بردن؟

در شبی این همه تاریک پناه؟

مرمرین پله آن غرفه عاج!

ای دریغا که زمان بس دور است

لحظه ها را دریاب...

چشم فردا کور است