بر ماسه ها نوشتم :
دریای هستی من
از عشق توست سرشار
این را به یاد بسپار
بر ماسه ها نوشتی :
ای همزبان دیرین
اما به باد بسپار
تا کی غم این خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
شاید سخت باشه با دوستای چندین و چند ساله خداحافظی کنم
ولی اینکار بالاخره باید یه روزی می افتاد.
خلاصه هرچی خوبی یا بدی دیدید از ما حلال کنید بهترین آرزوها رو براتون آرزو میکنم
یه بای یاهو دادم تمام
BYE YAHOO FOR EVER
باید بروم
راه گریزی نیست
بازنده منم
باید بپزیرم
من، من باختم
پس باید بروم
برو
برو و رهایم بگزار
که بند زمان رهایم نمی گزارد
ای عشق
دریغا سخت دردی است
شکست
و لبخند
دروغی بیش نیست
آری باید بروم
((نمی نویسم
نمی خوانم
و نمی گویم
اطمینان داشته باش...
رازی نیست، که برملا بشود
هیچ چیز نشکسته است
پس آزاد و خوش باش))
دل من یه روز به دریا زد و رفت...
پشت پا به رسم دنیا زدو رفت...
پاشنه ی کفش فرار و ور کشید
آستین همّت و بالا زدو رفت....
یه دفعه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه فردا زد و رفت...
حیونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوّا زد و رفت...
دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامه ی فرداهارو تا زد و رفت...
دل من یه روز به دریا زد و رفت...
پشت پا به رسم دنیا زدو رفت...
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودش و تو مرده ها جا زد و رفت...
هوای تازه دلش می خواست ولی
آخرش توی غبارا زد و رفت...
دنبال کلید خوش بختی میگشت
خودش هم قفلی رو قفل ها زد و رفت...
به سرش هوای حوّا زد و رفت...
البته راست یا دروغش بستگی به نظر خودتون داره .واسه من فرستادن
دیدم جالبه منم پستش کردم
قانون عشق: یک پسر با یک نگاه از یک دختر خوشش میاد ...
و عشق از طرف اون شروع میشه ...
تا جایی که زندگیش رو پای عشقش میذاره ...
اما دختر باور نمیکنه ... چون یک چیزهایی دیده و شندیده ...
تا دختر میاد پسر رو باور کنه ، پسر دلسرد و خسته میشه ...
میره با یکی دیگه ... بعد که دختر تازه تونسته پسر رو باور کنه میره طرفش ...
اما پسر رو با یکی دیگه میبینه ... اینجاست که میگه: حدسم درست بود ...
و دوباره همون اشتباه قبلی رو میکنه
آب می خواهم سرابم می دهند؛
عشق می ورزم عذابم می دهند
از چه بیدارم نکردی آفتاب ؟
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
خنجری بر قلب بیمارم زدند ؛
بی گناهی بودم و دارم زدند
از غم نامردی پشتم شکست؛
دشنه ای نامرد بر قلبم نشست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد؛
یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آمد تیشه زد بر ریشه ام؛
تیشه زد بر ریشه ای اندیشه ام
عشق اگر این است مرتد می شوم؛
خوب اگر این است من بد می شوم
در میان خلق سر در گم شدم؛
عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو می کنم؛
هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر به دست؛
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم , بت پرستی کار ماست؛
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
در می چو لب تر می کنیم؛
طالعم شوم است باور می کنم
روزگارت باد شیرین شاد باش؛
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه در شهر شما یاری نبود؛
قصه هایم را خریداری نبود
وای رسم شهرتان بیداد بود؛
شهرتان از خون ما آباد بود
خسته ام از قصّه های شومتان؛
خسته از همـدردی مسمومتان
گر نرفتم هر دو پایم بسته بود؛
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد ؟نه.
فکر دست تنگ ما را کرد ؟ نه
هیچ کس اندوه ما را دید ؟ نه.
هیچ کس از حال ما پرسید ؟ نه
هیچ کس چشمی برایم تر نکرد؛
هیچ کس یک روز با ما سر نکرد
هیچ کس اشکی برای ما نریخت؛
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حـالم دیدنی است؛
حال من از این و آن پرسیدنی است
گاه بر روی زمین زل می زنم؛
گاه بر حـافظ تفال می زنم
حافظ دیوانه فـالم رو گرفت؛
یک غزل آمد که حالم را گرفت
" ما ز یاران چشم یاری داشتیم "
" خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
به خدا منتظر ماست!
به فریاد قسم
به مهتاب قسم
به غم غربت آن یار قسم!
که نه دل ماند و نه دلدار
ندانم که چه شد در پس دیوار
به برِ عشق دگر بار
صد تار تنیدیم ز اغیار!
بیا تا به خود آییم !
... چه کردیم؟؟
چه خواندیم؟
این چنین مات، به تماشای چه ماندیم؟
... بیا تا به خود آییم!
به بر عشق در آییم!
به سوی خیمه ی دلدار شتابیم و چنین نغمه سراییم:
«او در به در ماست، به خدا منتظر ماست!»
نه تو می مانی ، نه اندوه ، و نه هیچ یک از مردم این ابادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی ان لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
ان چنان که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز
تو به ایینه، نه، ایینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه، از ایینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کسی خواهد بود
غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده ، به غم ، وعده این خانه مده