پر کن پیاله را ...

پر کن پیاله را
که این جام آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها ــ که در پی هم می شود تهی ــ
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد!
  

 

من با سمند سر کش جادویی شراب
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها ...
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!

هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!

در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل :که آب ... آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را ...

فریدون مشیری

در تب دیدار تو ...

ای گل من سوی تو باز آمدم  

بر سر کویت به نیاز آمدم 

 با شب و شبنم به مصلای عشق  

در پی خورشید نماز آمدم  

درتب دیدار تو افروختم  

شعله شدم شمع شدم سوختم  

ای رخ تو ماه دلآرا دل  

مهر تو تابنده به شبهای دل  

گر نبود مهر تو و ماه تو  

وای من وای من وای دل  

درتب دیدار تو افروختم 

 شعله شدم شمع شدم سوختم  

تا که تو را در تو تماشا کنم  

 آینه و آب محیا کنم  

شور جنون زد به سراپای من  

تا دل خود لاله صحرا کنم  

درتب دیدار تو افروختم  

شعله شدم شمع شدم سوختم