ای کاش...

ای کاش کودکی بودم تا بزرگترین شیطنتم، نقاشی روی دیوار بود . 

ای کاش کودکی بودم تا از ته دل میخندیدم.نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم. 

 ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش میکردم

از قضا آیینه‌ی چینی شکست...


«هر که را مردم سجودی می کنند
زهر اندر جان او می آکنند

او چو بیند خلق را سرمست خویش
از تکبر می‌رود از دست خویش

او نداند که هزاران را چو او
دیو افکندست اندر آب جو»

بزرگی پاره‌ای از این ابیات را امشب پشت تلفن برایم می‌خواند. با خود فکر می کردم ای کاش این سخنان مولانا را در همه‌ی کلاس‌های موسیقی برای هنرجویان می‌خواندند و از آنها می‌خواستند با هر درسی این ابیات را به یاد بیاورند. هر نعمتی می‌تواند با آفتی همراه باشد. حتی نعمت عبادت که ممکن است -خدای ناکرده- به عجب و خود را از دیگران برتر دیدن بینجامد. بزرگترین آفت نوازندگی و خوانندگی هم -به عقیده‌ی من- کف‌زدن‌ها و تشویق خلق است.  این مدح‌ها که گر چه مزه‌ای شیرین دارند، اما زهری کشنده‌اند.

«چـند گویم من تـو را کاین انگبین
زهر قتّال است از آن دوری گزین»


همین مدح‌هاست که فرعون می‌آفریند. عجبا که هر کس فکر می کند به آن دچار نمی شود و دریغا که این دیو، هزاران چو او را در چاه افکنده است.

«از قضا آیینه‌ی چینی شکست
خوب شد اسباب خودبینی شکست»

و چه یادآوری نیکویی بود.

یکی بود و هیچ چیز نبود...

بر آن شکرشکن قصه‌گو هزار درود
همان که گفت: یکی بود و هیچ چیز نبود
شبی که خواند مرا آن حدیث خوش در گوش
گذاشت گوهر بازار عقل رو به رکود
چه بوی خوش به مشامش رسید مطرب عشق
که اینچنین زده آتش ز شوق در دل عود
از آن هزار که در سینه بود یک آهنگ
شنید زهره و شد شهره در سماع و سرود
خبر رسید به دل از نگاهبانی چشم
به این دیار کسی کرده باز عزم ورود
چه دیر آمد و دشوار میهمان امید
چه ساده رخت سفر بست و بازگشت چه زود
حدیث لیلی و مجنون برای غیر مخوان
کجا ز قصه دیوانه برد عاقل سود؟!...

بار دیگر رسدم جامه سبزی ز بهار...

 

رنگ رخساره نبینی و ندانی ز نهان
چه کنم جز که بگویم سخن عشق عیان

نامه در دست نسیم است لب پنجره آی
منتظر باش که هر آن برسد نامه‌رسان!

باز سرمست و غزلخوان شود آن باد سحر
چون که شد بر سر آن سفره گیسو مهمان

باغ را باد خبر کرد از آن مهمانی
عن‌قریب است که در رقص درآید بستان!

کرده‌ام آنچه که در مذهب ابراهیمی‌ست
برده‌ام عقل به قربانگه عشقش قربان

صبح عید است و نهان از نظر خفته‌دلان
بوسه‌ها بر رخ هر برگ نشاند باران

بار دیگر رسدم جامه سبزی ز بهار
برکنم، برکنم این رخت که پوشانده خزان