باز هم زندگی...

 

 

زندگی شوق رسیدن به همان فردایست که نخواهد آمد

 تو نه در دیروزی

و نه در فردایی

 ظرف امروز پر از بودن توست زندگی را دریاب

راه رسیدن به خودت ...

 

 

 

 نه از آغاز چنین رسمی بود    

 

 و نه فرجام  چنان خواهد شد

  

 که کسی جز تو ، تو را در یابد

  

 تو در این راه  رسیدن به خودت تنهایی

  

 ظلمتی هست اگر ، چشم از کوچه یاری بردار     و     فراموش کن این کهنه خیال

  

 نور فانوسی         یا       رفیقی که تو را در یابد

   

         دست یاری که بکوبد در راه

 

 پرده از پنجره ها بر گیرد       قفل بگشاید ..........

 

 کوله بارت را بردار        دست تنهایی خود را ، تو بگیر

 

 و از آینه بپرس : منزل روشن خورشید کجاست؟

 

 شوق دریا اگر هست روان باید بود

 

 ورنه در حسرت همراهی رودی به زمین خواهی شد

 

 مقصد از شوق رسیدن خالی است ، 

  

 راه سر شار امید

 

 و بدان کین امروز ، منتظر فردایی است

 

 که تو دیروز در امید وصالش بودی

 

 بهترین لحظه راهی شدنت ، اکنون است

 

 لحظه را در یابیم

 

  باور روز ، برای گذر از شب کافی است

 

 و از آغاز چنین رسمی بود         

 

 و سرانجام چنین  خواهد شد

 

احسان همایی

زندگی یعنی...؟؟؟

 

  

شب آرامی بود

 می روم در ایوان، تابپرسم از خود

 زندگی یعنی چه؟

 مادرم سینی چایی در دست

 گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من

 خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا

 لب پاشویه نشست

 پدرم دفتر شعری آورد، تکه بر پشتی داد

 شعر زیبایی خواند ، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین

 با خودم می گفتم :

 زندگی،  راز بزرگی است که در ما جارست

 زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

 رود دنیا جاریست

 زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

 وقت رفتن به همان عریانی که به هنگام ورود آمده ایم

 دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

 هیچ!!!

 زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

 شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

 شعله گرمی امید تو را ،  خواهد کشت

 زندگی درک همین اکنون است

 زندگی شوق رسیدن به همان

 فردایی است ، که نخواهد آمد

 تو نه در دیروزی ، و نه در فردایی

 ظرف امروز ، پر از بودن توست

 شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی

 آخرین فرصت همراهی با ، امید است

 زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک ،

 به جا می ماند 

 زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

 زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود

 زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر

 زندگی ، باور دریاست در اندیشه ماهی ، در تنگ

 زندگی ، ترجمه روشن خاک است ، در آیینه عشق

 زندگی ، فهم نفهمیدن هاست

 زندگی ، پنجره ای باز،  به دنیای وجود

 تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست

 آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست

 فرصت بازی این پنجره را دریابیم

 در نبندیم به نور ، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

 پرده از ساحت دل برگیریم

 رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

 زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است

 وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندی ست

 زندگی ، شاید شعر پدرم بود که خواند

 چای مادر ، که مرا گرم نمود

 نان خواهر ، که به ماهی ها داد

 زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم

 زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت

 زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

 لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

 من دلم می خواهد

 قدر این خاطره را دریابیم.

 

 

  کیوان شاهبداغی

رزومه آدمیزاد...

 نامت چه بود؟ آدم
 فرزندِ کی ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت
 محل تولد؟ بهشت پاک
 اینک محل سکونت؟ زمین خاک
 آن چیست بر گُرده نهادی؟ امانت است.
 قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک
 اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک
 روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق
 رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه
 وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست ، سنگین نه آنچنان که نشینم به این زمین
 جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا
 شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک
 شاکی تو؟ خدا
 نام وکیل؟ آن هم فقط خدا
 جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه
 تنها همین؟ همین و بس
 حکمت؟ تبعید در زمین
 همدمت در گناه ؟ حوای آشنا
 ترسیده ای؟ کمی
 زچه؟ که شوم من اسیر خاک
 آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی
 چه کس؟ گاهی فقط خدا
 داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی...
 ولی که چه؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!
 دلتنگ گشته ای؟ زیاد
 برای که؟ تنها فقط خدا
 آورده ای سند؟ بلی
 چه؟دو قطره اشک
 داری تو ضامنی؟ بلی
 چه کس؟ تنها خدا
 در آخرین دفاع؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا

هر روزتان نوروز .. به بهانه عید های پیش رو

 
 
کوچه های شسته از باران
سلام ای سال نو
ای وامدار لحظه های روشن فردا
خداحافظ تو را ای کهنه سال ای خاطرات شاد ونازیبا
سلام ای سبزی واب زلال وسایه های بید
هلا ای افتاب پاک پر امید
خداحافظ تو را یلداوشب های زمستانی
سلامم بر تو ای سالی که می ایی
طراوت پیشه پاک اهورایی بهار سبزورویایی
چه سر مستم که می ایی
درودم بر تو ای فصل شکفتن
اشنای باطراوت
مهربان میلاد باریدن
خداوندا بگردان چون بهاران
حال من را سوی ان حالی که میدانی
به جان سرو زیبا سبز خواهم شد
بسان قاصدک ها من رها ازغصه خواهم شد
شمارا حوض ابی
ابر بغض الوده
ای زیبا کلام ناودان قصه گو
من دوست میدارم
سلام ای کوچه های شسته از باران
کنون ای مهربانان یاد یاران یاد یاران
خداحافظ ذغال روسیاه
افکار سرماخورده محبوس
گذر کردم سیاووش گونه پروازی فراز اتش وخرسند از پاکی
خدایا کاسه تقدیر اوردم
ونجوا گونه قاشق میزنم تا صبح
عطا کن قسمت ن را تو بهروزی
به قدر ظرف من نه
قدر مهر چون تو معبودی
کریما ,روزی ام را عاشقی فرما
خدایا قطره اشکی عطایم کن
ببارم گاه گاهی رو به درگاهی
خدایا سال ها ولحظه های رفته ام رفتند
مرا اینک تو سال ولحظه های باسعادت هدیه ام فرما
به من ارامشی مهری عنایت کن
یقینی مرحمت فرما
بفهمم تا خدا
یک یا خدا باقی ست
وروحی تا به پرواز اورد این جسم خاکی را
خدایا باور افسردگان را چون بهاران زندگانی ده
وروح خستگان را هم خروشی
جاودانی ده
کویری قلب تنهایان به مهری ابیاری کن
به کوی بی کسان یک مهربانی اشنایی ارتو راهی کن
به یاد خاطراتش عاشقانه زندگی کردن تلافی کن
بکوبان با سر انگشتان مهری , کوبه درهای غربت را
بسوزان ریشه ای سرد نفرت را
حبیبا ,سال نو را
سال نورو عاشقی فرما
بزرگا , رسم زندگی کردن نشانم ده
وراه ورسم دل دادن , ستاندن پیش پایم نه
به کامم لذت باهم نشستن, مهر ورزیدن عنایت کن
فهیم ارزش هر لحظه ام گردان
بدانم خنده در ایینه بس زیباست
بفهمم بغض در ادینه , دست ماست
بخوانم با قناری ها , خدا اینجاست
بجویم من خدایم چون که حق زیباست
عزیزا هفت سین عیدمان را
سایه سار سبز سیمای سحرخیزان سرو اندیش ساعی مرحمت فرما
خدایا باور تغییر را
این کیمیا درس بهاران را
در اعماق قلوب یخ زده
گرم وشکوفا کن
تو خار هر کدورت را
به گلبرگ گذشتی بی اثر گردان
چکاوک را تو یاری کن
به اوازی دل همسایه مان را شاد گرداند
شقایق را
که دشت لخت وعریان پوشاند
به خوشبختی نشان کوچه بن بست مارا ده
نشان مردم این شهر را یاد بهار اور
خدایا
در طلوع سال نو
اغاز راه سبز فرداها
تو قلب هر مسافر را
به نور معرفت
اگه به رمز وراز زیبای سفر فرما
بفهمان زندگی بی عشق نازیباست
که قدر لحظه ها
در لحظه ناپیداست


(شعر از کیوان شاه بداغی)