قضیه خواب دیشب...

خیلی جالب بود . آخه دیشب حوالی ساعت 3 بیدار شدم خوابم نمی برد، نیم ساعتی بیدار بودم ولی یهو نمیدونم کی به خواب رفتم . توی خواب این شعرو در گوشم زمزمه می کردند. نمیدونم کی و کجا بود . ولی واسم جالب بود دیگه :




ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من

ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من

نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من

یادت نمی‌آید که او می کرد روزی گفت گو

می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من

اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان

این بس نباشد خود تو را کگه شوی از خار من

گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان

تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من

خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر

وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من

چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او

گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان

خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو

بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

باور من ...

باور نمی کنم

هرگز باور نمی کنم که سال های سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد. یک کاری خواهد شد. زیستن مشکل است و لحظات چنان به سختی و سنگینی بر من گام می نهند و دیر می گذرند که احساس می کنم خفه می شوم. هیچ نمی دانم چرا؟

اما می دانم کس دیگری در درون من پا گذاشته است و اوست مرا چنان بی طاقت کرده است. احساس می کنم دیگر نمی توانم در خود بگنجم و در خود بیارامم و از بودن خویش بزرگتر شده ام

و این جامه بر من تنگی می کند. این کفش تنگ و بی تا بی قرار!

عشق آن سفربزرگ! آه چه می کشم!

چه خیال انگیز و جان بخش است این جا نبودن.


دکتر علی شریعتی

امروز در تفکراتم غرقم...

خدایا

رحمتی کن تا ایمان ،نان و نام برایم نیاورد،قوتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم،تا از آنهائی باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار می کنند،نه از آنهائی که پول دین را می گیرند و برای دنیا کار می کنند

 

(دکتر شریعتی)  

خدایا ...

خدایا
به هر آنکس که دوستش داری
بفهمان که عشق از زندگی کردن برتر است
و به هر آنکس که دوست ترش داری
بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است

سعدی و ...


تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی‌باشد

چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمی‌باشد

دو چشم از ناز در پیشت فراغ از حال درویشت

مگر کز خوبی خویشت نگه در ما نمی‌باشد

ملک یا چشمه نوری پری یا لعبت حوری

که بر گلبن گل سوری چنین زیبا نمی‌باشد

پری رویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر

عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی‌باشد

چو نتوان ساخت بی رویت بباید ساخت با خویت

که ما را از سر کویت سر دروا نمی‌باشد

مرو هر سوی و هر جاگه که مسکینان نیند آگه

نمی‌بیند کست ناگه که او شیدا نمی‌باشد

جهانی در پیت مفتون به جای آب گریان خون

عجب می‌دارم از هامون که چون دریا نمی‌باشد

همه شب می‌پزم سودا به بوی وعده فردا

شب سودای سعدی را مگر فردا نمی‌باشد

چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل

ولیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمی‌باشد



سعدی علیه رحمة

عشق از نگاه عطار


عشق را گوهر ز کانی دیگر است

مرغ عشق از آشیانی دیگر است

هرکه با جان عشق بازد این خطاست

عشق بازیدن ز جانی دیگر است

عاشقی بس خوش جهانی است ای پسر

وان جهان را آسمانی دیگر است

کی کند عاشق نگاهی در جهان

زانکه عاشق را جهانی دیگر است

در نیابد کس زبان عاشقان

زانکه عاشق را زبانی دیگر است

کس نداند مرد عاشق را ولیک

هر گروهی را گمانی دیگر است

نیست عاشق را به یک موضع قرار

هر زمانی در مکانی دیگر است

نی خطا گفتم برون است از مکان

لامکان او را نشانی دیگر است

گرچه عاشق خود در اینجا در میان است

جای دیگر در میانی دیگر است

جوهر عطار در سودای عشق

گویی از بحری و کانی دیگر است

من و یک شب ...

سلام با کلی درگیری اومدم که آپ کنم.
راستش دو شب پیش داشتم یه شعر میخوندم .بهدش به یه سری چیزا فکر کردم که این جناب آقای عطار به کجا ها رسید و چه تفاوتی بین عشق او و عشق های روزمره ما وجود داره.
باور کن هیچ مشابهتی رو نتونستم پیدا کنم جز نامشون که اونم ... ای بابا زیاد داغم ، فکر کنم تب داشته باشم ، حالم زیاد خوب نیست . ببخشید من برم . اون شعر این بود :


گفتم اندر محنت و خواری مرا

چون ببینی نیز نگذاری مرا

بعد از آن معلوم من شد کان حدیث

دست ندهد جز به دشواری مرا

از می عشقت چنان مستم که نیست

تا قیامت روی هشیاری مرا

گر به غارت می‌بری دل باک‌نیست

دل تو را باد و جگرخواری مرا

از تو نتوانم که فریاد آورم

زآنکه در فریاد می‌ناری مرا

گر بنالم زیر بار عشق تو

بار بفزایی به سر باری مرا

گر زمن بیزار گردد هرچه هست

نیست از تو روی بیزاری مرا

از من بیچاره بیزاری مکن

چون همی بینی بدین زاری مرا

گفته بودی کاخرت یاری دهم

چون بمردم کی دهی یاری مرا

پرده بردار و دل من شاد کن

در غم خود تا به کی داری مرا

چبود از بهر سگان کوی خویش

خاک کوی خویش انگاری مرا

مدتی خون خوردم و راهم نبود

نیست استعداد بیزاری مرا

نی غلط گفتم که دل خاکی شدی

گر نبودی از تو دلداری مرا

مانع خود هم منم در راه خویش

تا کی از عطار و عطاری مرا

عشق یه معبود...

تا عشق تو را به جان ربودم

بی درد تو یک نفس نبودم

از روز ازل هنوز مستم

وز شوق الست در سجودم

گفتی که جمال خود نمایم

این خود ز کمال تو شنودم

در آتش هجر انتظارم

می‌سازم و سوخت این وجودم

بی لطف تو بوی خوش ندارم

گر جمله گلاب و مشک و عودم

از بوی جگر که می‌گدازم

بر اوج فلک رسید دودم

مفتاح هدایتم تو دادی

آنگه در اهلیت گشودم

در عشق تو یافتم سعادت

صد باره درون خود زدودم

نامم ز تو زان شده است عطار

کز حسن تو عارفی نمودم

یادی از عطار...

ازین کاری که من دارم نه جان دارم نه تن دارم

چون من من نیستم، آخر چرا گویم که من دارم

تن و جان محو شد از من، ز بهر آنکه تا هستم

حقیقت بهر دل دارم شریعت بهر تن دارم

همه عالم پر است از من ولی من در میان پنهان

مگر گنج همه عالم نهان با خویشتن دارم

اگر خواهی که این گنجت شود معلوم دم درکش

که سر این چنین گنجی نه بهر انجمن دارم

اگر ذرات این عالم زبان من شود دایم

نیارم گفت ازو یک حرف و چندانی سخن دارم

مرا گویی که حرفی گوی از اسرار گنج جان

چه گویم چون درین معرض نه نطق و نه دهن دارم

میان خیل نا اهلان سخن چون با میان آرم

که من اینجا به یک یک گام صد صد راهزن دارم

چو از کونین آزادم، نگویم سر خود با کس

مرا این بس که من در سینه سر سرفکن دارم

اگر از سر این گنجت خبر باید به خاکم رو

بپرس از من در آن ساعت که سر زیر کفن دارم

از آن سلطان کونینم که دارالملک وحدت را

درون گلخنی مانده نه خرقه نی وطن دارم

چو زلفش را دو صد گونه شکن دیدم ز پیش و پس

میان بسته به زناری سر یک یک شکن دارم

نسیمی گر نمی‌یابم ز زلف یوسف قدسم

ندارم هیچ نومیدی که بوی پیرهن دارم

چه می‌گویم که زلف او مرا برهاند از چنبر

به گرد جملهٔ عالم در آورده رسن دارم

فرید از یک شکن زنار اگر بربست من با او

به سوی صد شکن دیگر ز صد سو تاختن دارم