تفاوت های دانشجویی...


دانشجو

ژاپن: به شدت مطالعه می کند و برای تفریح ربات می سازد! 

مصر: درس می خواند و هر از گاهی بر علیه حسنی مبارک، در و پنجره دانشگاهش را می شکند! 

هند: او پس از چند سال درس خواندن عاشق دختر خوشگلی می شود و همزمان برادر دوقولویش که سالها گم شده بود را پیدا می کند. سپس ماجراهای عاشقانه و اکشنی(ACTION) پیش می آید و سرانجام آندو با هم عروسی می کنند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شود! 

عراق: مدام به تیر ها و خمپاره های تروریست ها جاخالی می دهد ودر صورت زنده ماندن درس می خواند! 

چین: درس می خواند و در اوقات فراغت مشابه یک مارک معروف خارجی را می سازد و با یک دهم قیمت جنس اصلی می فروشد! 

رژیم اشغالگر صهیونیستی: بیشتر واحدهایی که او پاس کرده، عملی است او دوره کامل آموزشهای رزمی و تروریستی و کماندویی را گذرانده! مادرزادی اقتصاد دان و نزول گیر و ربا خوار به دنیا می آید! 

گینه بی صاحاب!: او منتظر است تا اولین دانشگاه کشورش افتتاح شود تا به همراه بر و بچ هم قبیله ای درس بخواند! 

کوبا: او چه دلش بخواهد یا نخواهد یک کمونیست است و باید باسواد باشد و همینطور باید برای طول عمر فیدل کاسترو و جزجگر گرفتن جمیع روسای جمهوری امریکا دعا کند! 

پاکستان: او بشدت درس می خواند تا در صورت کسب نمره ممتاز، به عضویت القاعده یا گروه طالبان در بیاید! 

اوگاندا: درس می خواند و در اوقات بیکاری بین کلاس؛ چند نفر از قبیله توتسی را می کشد! 

انگلیس: نسل دانشجوی انگلیسی در حال انقراض است و احتمالا تا پایان دوره کواترناری!! منقرض می شود ولی آخرین بازماندگان این موجودات هم درس می خوانند!

ایران:

عاشق تخم مرغ است! سرکلاس عمومی چرت می زند و سر کلاس اختصاصی جزوه می نویسد! سیاسی نیست ولی سیاسی ها را دوست دارد. معمولا لیگ تمام کشورهای بالا را دنبال می کند! عاشق عبارت «خسته نباشید» است، البته نیم ساعت مانده به آخر کلاس! هر روز دوپرس از غذای دانشگاه را می خورد و هر روز به غذای دانشگاه بد و بیراه می گوید! او سه سوته عاشق می شود! اگر با اولی ازدواج کرد که کرد، و الا سیکل عاشق شدن و فارغ شدن او بارها تکرار می شود! جزء قشر فرهیخته جامعه محسوب می شود ولی هنوز دلیل این موضوع مشخص نشده که چرا صاحبخانه ها جان به عزرائیل می دهند ولی خانه به دانشجوی پسر نمی دهند! (فهمیدین به منم بگین) او چت می کند! خیابان متر می کند، ودر یک کلام عشق و حال می کند! همه کار می کند جز اینکه درس بخواند نسل دانشجوی ایرانی درسخوان در خطر انقراض است! از من می شنوین بی خیال دانشگاه بشین بهتره (تفریحات بهتر و کم دردسرتر هست)خود دانید.

شرمندگی...


گل‌ آفتابگردان‌ رو به‌ نور می‌چرخد و آدمی‌ رو به‌ خدا. ما همه‌ آفتابگردانیم.

اگر آفتابگردان‌ به‌ خاک‌ خیره‌ شود و به‌ تیرگی، دیگر آفتابگردان‌ نیست.

آفتابگردان‌ کاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سیاهی‌ نسبت‌ ندارد.


اینها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشایش‌ می‌کردم‌ که‌ خورشید کوچکی‌ بود در زمین‌

و هر گلبرگش‌ شعله‌ای‌ بود و دایره‌ای‌ داغ‌ در دلش‌ می‌سوخت.


آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتی‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را می‌کارد،

مطمئن‌ است‌ که‌ او خورشید را پیدا خواهد کرد.


آفتابگردان‌ هیچ‌ وقت‌ چیزی‌ را با خورشید اشتباه‌ نمی‌گیرد؛

اما انسان‌ همه‌ چیز را با خدا اشتباه‌ می‌گیرد.


آفتابگردان‌ راهش‌ را بلد است‌ و کارش‌ را می‌داند.

او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهمیدن‌ خورشید، کاری‌ ندارد.

او همه‌ زندگی‌اش‌ را وقف‌ نور می‌کند، در نور به‌ دنیا می‌آید و در نور می‌میرد.

نور می‌خورد و نور می‌زاید.


دلخوشی‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است. آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آمیخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا.

بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ می‌میرد؛ بدون‌ خدا، انسان.


آفتابگردان‌ گفت:

روزی‌ که‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپیوندد، دیگر آفتابگردانی‌ نخواهد ماند و

روزی‌ که‌ تو به‌ خدا برسی، دیگر «تویی» نمی‌ماند. و گفت‌ من‌ فاصله‌هایم‌ را با نور پر می‌کنم،

تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر می‌کنی؟ آفتابگردان‌ این‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد.


گفت‌وگوی‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند. زیرا که‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود.


جلو رفتم‌ بوییدمش، بوی‌ خورشید می‌داد. تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود.

خداحافظی‌ کردم، داشتم‌ می‌رفتم‌ که‌ نسیمی‌ رد شد و

گفت: نام‌ آفتابگردان‌ همه‌ را به‌ یاد آفتاب‌ می‌اندازد،

نام‌ انسان‌ آیا کسی‌ را به‌ یاد خدا خواهد انداخت؟ 


آن‌ وقت‌ بود که‌ شرمنده‌ از خدا رو به‌ آفتاب‌ گریستم...

تنهایی من

وتنها من می گویم:

روزگاران در گذر است و من در گذر روزگار
مردمان می روند و من با مردمان.به کجا؟.......
من نمی دانم.... به دور دست ها...... با مردمان میروم
زمان در پی گذشتن است و من نیز در پی زمان....
به سوی آنان رفتم. آنان مرا فرا می خواندندو من آنان را
با آنان گفتم و آنان با من
سخن از عشق
به دنبالش بودم.... بر روی زمین سیاه
بر روی آسمان پاک
و بر روی قلب سفید
بر روی آسمان آبی شهر می روم و از آنجا به پایین 
و از زمین اوج میگیرم و از آنجا به بالا
به دنبال یک چیز هستم و نیستم به دنبالش
این چنین است رسم عاشق دلان
با مردمان بسیاری بوده ام و می بودم
با آنان سخنانی می گفتم
سخنان بسیار
سخن از عشق
باید رفت.باید از اینجا رفت.به جایی میروم که مرا میخوانند
و من آنان را
به جایی که تمام از منند وبس
به مردمان گفتم.به مردمان پاک دل. آنان بودنند که مرا اجابت کردنند
همراهشان شدم ؛همراه سرزمین عشق.
اما این همراهی دیری نپایید 
به زودی از آنان جدا خواهم شد
خانه من جای دیگری است, خانه من در دور دست هاست 
جایی دور از اینجا؛ جایی که بنفشه ها با منند و گل ها با او....
جایی که آسمان با من است و زمین با او
من به جای دگر خواهم رفت؛بارها را بته ام.
که مرا می طلبد ؛ خدایش را خواندم.
که با من گفت خدایم را خواندم ؛ پس با او سخن گفتم سخن از عشق
او بود که من را به خود داد و خود را به من
روزگار این چنین نبود ؛ اما زمان از ما بود ؛زمان با من است.
اما بی وفا ؛ به غفلت از ما میگزرد
((زمان در پی گذشتن است و من در پی زمان))
این چنین است رسم عارف دلان
من را رها کرده و من او را
اما جای دگر خواهم رفت جایی به غیر از اینجا...
*****
در آن روز ابری ؛ که برف بارید از آسمان دل 
جامه سفیدم بر سراسر زمین پهن می بود 
برف بارید و من باریدم ؛بارش از درون
چون یاد او را در دل داشتم.. بادی وزید و من را با خود برد
به سوی دیار او ؛ دیاری جدا. در همین نزدیکی
در کنار او
به یاد دارم زمانهایی را که با او بودم ؛ به یاد دارم لحظه هایی که با او میرفتم و می خواندم
ابر دوباره بارید ؛ این بار بارشش از جایی دیگر بود
بارشش بیشتر می بود ؛بارش از درون
ابر ها باریدن و باریدن و من باریدم ؛ من از روزگاره خود باریدم
امروز همه جا سفید است ؛و این نشانه بارش من است
دیگر سیاهی نیست ؛امروز برف همه جا را پوشانده است 
حتی چشمهای مرا ؛ دیگر نمی بینم ؛ فقط خود و او را میبینم ؛ چون او همیشه با من است
حتی یاد و ذکرش با من است
امروز روزی است ابری ؛ باید از خانه به بیرون رفت ؛ باید رفت و بارها را بست و رفت
شاید ابر ها ذجای دگر هم ببارنند 
من می روم آنجا که ابر ها هر روز ببارند من میروم آنجا که هوا ابری باشد
اما در این سفر فقط با خیال خود ؛ می روم و هیچ چیز را با خود نمی برم حتی چترها 
چون چترها زیبایی برف ها را می پوشاند .
من میروم این بار به دور ها میروم و فقط خاطراتم میماند 
و من با آنان ؛ و من با خاطراتم است که مانده ام
من هنوز در انتظارم ؛ در انتظار روز وداع.....



واسه عکس هم از محمد حسین ممنونم

جن زادگان...


من نمی دونم چرا شما آدما از ما می ترسین.ما باید از شما جونورای دم بریده بترسم!یه بار بچم اومده بود می گفت بابا من دیروز خیلی ترسیدم.بهش گفتم مگه آدم دیدی.گفت اره ،خیلیم ترسناک بود به جای سم پاهاش پنجه داشت!تازه دمبم نداش!!بهش گفتم جانم هر وقت که آدم دیدی بسم الله بگو و ازشون فرار کن .اینا یک جونورایی هستن که دومی ندارن.

ننه ام بی بی جن بگوم منو 1362 سال پیش زاید.وقتی من شروع به نفس کشیدن کردم مادرم برای من بوی نا مطبوعی صادر کرد که حاله هایی از این بو مرا در بر گرفت و بدین جهت جن بوداده شدم.سعی کردم همه بچه هامو بوداده کنم چون مثل یه جور واکسنه و ادمو(ببخشید جنو) در مقابل انواع مریضی بیمه می کنه.

                                        

هنوز شاخم در نیومده بود که با جن ناز خانوم ازدواج کردم.هفته اول ازدواجمون 5 تا بچه به دنیا آوردیم(گیر به مدتش نده این جنا که آدم نیستن).پدرم دلاک حموم بود.وقتی شیفتش تموم میشد اضافه کاری می رفت تو حموم آدما.خداییش دلاک ماهری بود.خدا بیامرزتش جوون مرگ شد فقط 1760 سال عمر داشت.

 حالا من شدم ادامه دهنده شغل پدر،البته دوست داشتم مهندس مکانیک بشم ولی وقتشو نداشتم.تو همه حموما منو میشناسن.یه اسپانسرم دارم که عکسمو رو لنگای حموم چاپ می کنه که فروشش بالا بره.خلاصه اگه ادما بذارن زندگی راحتی داریم.

از اون وقتی که این لایه اوزون رو  سولاخ کردن ما دیگه آرامش نداریم همش داره از این سوراخ سوز میاد.جخ تازه ننم پیله کرده می خواد اونطرف این سولاخ رو ببینه!

خلاصه یا اینکه آدما با ما آبشون تو یه جوق(جوب) نمیره یا اونا اصلا ما رو می خوان بکنن تو جوق و بدن دست آب.

........

سعدی ...


از صومعه رختم به خرابات برآرید
گرد از من و سجادهٔ طامات برآرید
تا خلوتیان سحر از خواب درآیند
مستان صبوحی به مناجات برآرید
آنان که ریاضت کش و سجاده نشینند
گو همچو ملک سر به سماوات برآرید
در باغ امل شاخ عبادت بنشانید
وز بحر عمل در مکافات برآرید
رو ملک دو عالم به می یکشبه بفروش
گو زهد چهل ساله به هیهات برآرید
تا گرد ریا گم شود از دامن سعدی
رختش همه در آب خرابات برآرید
 

دلباخته...


ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

تفاوت...



پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند

آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند



شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند


برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را

دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند


من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان

با این حساب اهل جهنم فرق دارند


بر من به چشم کشته عشقت نظر کن

پروانه‌های مرده با هم فرق دارند

بعد از این...



بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند

گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند

هیچکس...


چادر شب را سرت کن همسفر تا هیچکس


روی ماهت را نبیند آخر اینجا هیچکس ...


مثل رودی راه افتادیم و نجوا می کنیم


زیر لب : ما عاشقیم و غیر دریا هیچکس ...


من تو را دارم همین کافی است ! دخترهای شهر


روزگاری عاشقم بودند و حالا هیچکس ...


آسمانها را به دنبال تو می گشتیم عشق


در زمین پیدا شدی ... جایی که حتی هیچ کس ...


زندگی کشف است ورنه سیبهایی سرخ تر


سالها از شاخه می افتاد اما هیچکس ...


کوله بارت را مهیا کن که فصل رفتن است


مرگ شوخی نیست می دانی که او با هیچکس ...

خون عاشقان...


این طرف مشتی صدف ،آنجا کمی گل ریخته

موج،ماهی های عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره است

بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

مرگ حق دارد که از ما روی برگردانده است

زندگی در کام ما زهر هلاهل ریخته

هر چه دام افکندم آهوها گریزان تر شدند

حال،صدها دام دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست

هر کجا پا میگذارم دامنی دل ریخته

عارفی از نیمه راه تحیر بازگشت

گفت ،خون عاشقان منزل به منزل ریخته

عاشق...


با هر بهانه و هوسی عاشقت شدست


فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست


چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود


گیرم که برکه ایی نفسی عاشقت شدست


ای سیب سرخ غلتزنان در مسیر رود


یک شهر تا به من برسی عاشقت شدست


 پر می کشی و وای به حال پرنده ایی


کز پشت میله ی قفسی عاشقت شدست


آیینه ایی و آه که هرگز برای تو


فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست

دل سنگ ...


به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد  

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد

انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

آه یک روز همین آه تو را می گیرد 

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

نشد...


به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر

هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

سکوت...



بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق

وسکوت تو جواب همه مسئله هاست