عشق‌های نهان...


بیا کفشهایم را امتحان کن چه فرقی میکند من عاشق تو باشم ، یا تو عاشق من چه فرقی میکند رنگین کمان از کدام سمت آسمان آغاز میشود ؟

چشم های تو شناسنامه ی مرا عوض کردند

و تو می‌دانی٬ که سکوت سرشار از حرف‌های ناگفته است ٬ از حرکات ناکرده

و اعتراف به عشق‌های نهان٬

و اعتراف به عشق‌های نهان٬

و اعتراف به عشق‌های نهان...

کلاس رقص...


ـ اینجا کجاست؟ ـ کلاس رقص. منم معلم رقصم. رقص بلدی؟ ـ من شرم می‌کنم. ـ این رقص نیست. راه رفتن تو خودش رقصه. برو بشین تماشا کن این رقص توئه. ـ تو به دنبال این رنگ آمدی یا به دنبال این رنگ. ـ من اغوای راه رفتن تو شدم. زنانگی راه رفتن‌ات. دیوانگی‌ راه رفتن‌ات. این مرا به دنبال خود برد. راه برو. ـ پشت این در چیه؟ ـ پشت اون در یه رازه. ـ چه رازی؟ ـ هر وقت تو رازتو گشودی منم رازم رو می‌گشایم. ـ من رازی ندارم. ـ برای چی کفش‌هات رنگارنگه. ـ سرخشو بو کن. ـ تو گریه کردن رو دوست داری؟ ـ نه. گریه کردن رو دوست ندارم. چون آرایشم پاک می‌شه، زشت می‌شم. ـ داره قلبت تاپ تاپ می‌کنه. تو یکباره عاشق شدی. ـ نه من عشق‌رو دوست ندارم. وقتی مردها با منند، دوستشون ندارم. وقتی ترکم می‌کنند، عاشقشون می‌شم. ـ
پس من رفتم.

Anathema _ Are You There...



Are you there?is it wonderful to knowall the ghosts...all the ghosts...freak my selfish outmy mind is happyneed to learn to let it goI know you'd do no harm to mebut since you've been gone I've been lost insidetried and failed as we walked by the riversideand I wish you could see the love in her eyesthe best friend that eluded you lost in timeburned alive in the heat of a grieving mindbut what can I say now?it couldn't be more wrongcos there's no one thereunmistakably lost and without a caredid we lose all the love that we could have sharedand its wearing me downand its turning me roundand I can't find a waynow to find it outwhere are you when I need you...are you there?

خیال...


قلب مرا گرم می کند این اجاق

می خوانم زیر ستون های اتفاق

ژاله چو بارید بر دلم بستر سردم اجاق شد

از گذر ابر خوشگلم باغ پر از اتفاق شد

یار برون آمد از خیال

وصل رقیب فراق شد

ژاله پر از زندگی

خانه پر از اتفاق

بوسه پر ازسرخ

گلدیده پر از چلچراغ

دورترین یادبود

گرم ترین اشتیاق

صبح که از خواب می پرم دست به جای تو می کشم

از عمق سپهر سراب من افتاده چو اشکی در رختخواب من

بستر سردم بهار می شود

خانه پر از انتظار می شود

روز به مغرب رسید

بر سر رود کبود

چشم به شب دوختم

یار در رود

رود که پهنا گرفت

گویی هرگز نبود

تو رنگ شرابی به دور دست

من رنگ خیالم ، نخورده دست

دردواره ها....


دردهای من 
جامه نیستند
تا ز تن در آورم 
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم 

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند 

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند 

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است 

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است 
دست سرنوشت
خون درد را 
با گلم سرشته است 
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

دستور زبان عشق...


دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد

غزل پنجره...



یک کلبه ی خراب و کمی پنجره 
یک ذره آفتاب و کمی پنجره 
ای کاش جای این همه دیوار و سنگ 
آیینه بود و آب و کمی پنجره 
در این سیاه چال سراسر سوال 
چشم و دلی مجاب و کمی پنجره 
بویی ز نان و گل به همه می رسید 
با برگی از کتاب و کمی پنجره 
موسیقی سکوت شب و بوی سیب 
یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره

آرزوی من...


ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن
بر جاده‌های بی‌سرانجام ِ رسیدن

کار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دل‌های ناکام ِ رسیدن

کی می‌شود روشن به رویت چشم من، کی؟
وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟


دل در خیال رفتن و من فکر ماندن
او پخته‌ی راه است و من خام ِ رسیدن

بر خامی‌ام نام ِ تمامی می‌گذارم
بر رخوت درماندگی نام ِ رسیدن

هرچه دویدم جاده از من پیش‌تر بود
پیچیده در راه است ابهام ِ رسیدن

از آن کبوترهای بی‌پروا که رفتند
یک مشت پر جا مانده بر بام ِ رسیدن


ای کالِ دور از دسترس! ای شعر تازه!
می‌چینمت اما به هنگام ِ رسیدن

اعتراف...



خارها 
خوار نیستند 
شاخه های خشک 
چوبه های دار نیستند 
میوه های کال کرم خورده نیز
روی دوش شاخه بار نیستند 
پیش از آنکه برگهای زرد را 
زیر پای خویش
سرزنش کنی
خش خشی به گوش می رسد :
برگهای بی گناه 
با زبان ساده اعتراف می کنند
خشکی درخت 
از کدام ریشه آب می خورد !

روز ناگزیر...


این روزها که می گذرد ، هر روز 
احساس می کنم که کسی در باد 
فریاد می زند 
احساس می کنم که مرا 
از عمق جاده های مه آلود 
یک آشنای دور صدا می زند 
آهنگ آشنای صدای او 
مثل عبور نور 
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است 
آن روز ناگزیر که می آید 
روزی که عابران خمیده 
یک لحظه وقت داشته باشند 
تا سربلند باشند 
و آفتاب را 
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی 
در بستر موازی تکرار 
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشم های خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب 
و طرح واژگونه ی جنگل را 
در آب بنگرند 
آن روز 
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست 
آغاز می شود 
روزی که روز تازه ی پرواز
روزی که نامه ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر 
بال کبوتری را 
امضا کنیم 
و مثل نامه ای بفرستیم 
صندوقهای پستی 
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش ، کوتاه
روزی که التماس گناه است 
و فطرت خدا 
در زیر پای رهگذران پیاده رو 
بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند 
روزی که روی درها 
با خط ساده ای بنویسند : 
" تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! " 
و زانوان خسته ی مغرور 
جز پیش پای عشق 
با خاک آشنا نشود 
و قصه های واقعی امروز
خواب و خیال باشند 
و مثل قصه های قدیمی
پایان خوب داشته باشند 
روز وفور لبخند 
لبخند بی دریغ 
لبخند بی مضایقه ی چشم ها 
آن روز
بی چشمداشت بودن ِ لبخند 
قانون مهربانی است 
روزی که شاعران 
ناچار نیستند 
در حجره های تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند 
روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
صحبت نمی کنند 
پروانه های خشک شده ، آن روز 
از لای برگ های کتاب شعر 
پرواز می کنند 
و خواب در دهان مسلسلها 
خمیازه می کشد 
و کفشهای کهنه ی سربازی 
در کنج موزه های قدیمی
با تار عنکبوت گره می خورند 
در دست کودکان 
از باد پر شوند 
روزی که سبز ، زرد نباشد 
گلها اجازه داشته باشند 
هر جا که دوست داشته باشند 
بشکفند 
دلها اجازه داشته باشند 
هر جا نیاز داشته باشند 
بشکنند 
آیینه حق نداشته باشد 
با چشم ها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد 
بی پنجره بروید 
آن روز 
دیوار باغ و مدرسه کوتاه است 
تنها 
پرچینی از خیال 
در دوردست حاشیه ی باغ می کشند 
که می توان به سادگی از روی آن پرید 
روز طلوع خورشید 
از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا 
روزی که مشق آب ، عمومی است 
دریا و آفتاب 
در انحصار چشم کسی نیست 
روزی که آسمان 
در حسرت ستاره نباشد 
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد 
ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه !
ای روزهای سخت ادامه !
از پشت لحظه ها به در آیید !
ای روز آفتابی !
ای مثل چشم های خدا آبی !
ای روز آمدن !
ای مثل روز ، آمدنت روشن !
این روزها که می گذرد ، هر روز 
در انتظار آمدنت هستم !
اما
با من بگو که آیا ، من نیز 
در روزگار آمدنت هستم ؟

  "قیصر امین پور"

حتی اگر نباشی . . .


می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را

می جویمت چنانکه لب تشنه آب را

محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنانکه درختان برای باد

با کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل

یا آنچنانکه بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی، می آفرینمت

چونانکه التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

     

                                                     "قیصر امین پور"

غزل دلتنگی...


هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم 

با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
 
اندوه من انبوه تر از دامن الوند 
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
 

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است 
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
 

ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش 
تو قاف قرار من و من عین عبورم
 

بگذار به بالای بلند تو ببالم 
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
                                                
     "قیصر امین پور"

شاد بودن هنر است ...


بشکفد بار دگر لاله ی رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته ی دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سرآمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
...
شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است
که دور از ما باد
...
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن
خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
...
شاد بودن هنر است
گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...

                                                                               

شاید بشود...



بیستون هیچ، دماوند اگر سد بشود

چشم تو قسمت من بوده و باید بشود


زده ام زیر غزل؛ حال و هوایم ابریست

هیچ کس مانع این بغض نباید بشود


بی گلایل به در خانه تان آمده ام

نکند در نظر اهل محل بد بشود؟


تف به این مرگ که پیشانی ما را خط زد

ناگهان آمد تا اسم تو ابجد بشود


ناگهان آمد و زد، آمد و کشت ،آمد و برد

- او فقط آمده بود از دل ما رد بشود-


تیشه برداشته ام ریشه خود را بزنم

شاید افسانه ی من نیز زبانزد بشود


باز هم تیغ و رگ و... مرگ برم داشته است

خون من ضامن دیدار تو شاید بشود...

شب اسطوره...


دور از همه مردم شده ام در خودم امشب

پیدا شده ام ، گم شده ام در خودم امشب
لبریز ز سرمستی و سرریز ز هستی
دریای تلاطم شده ام در خودم امشب
در هر نفسم بوی گلی تازه شکفته است
یک باغ تبسم شده ام در خودم امشب
تا نورِ تو تابیده به طور کلماتم
موسای تکلم شده ام در خودم امشب
باریده مگر نم نم نام تو به شعرم
باران ترنم شده ام در خودم امشب
هم دانه ی دانایی و هم دام هبوطم
اسطوره ی گندم شده ام در خودم امشب
                                                                          "قیصر امین پور"

سلامی دوباره...

سلام به همه ی دوستان گرامی .

راستش امروز زیادی خوشحالم ، به چند دلیل .یکیش واسه اینه که بعد از مدت ها شعری رو که توی خواب شنیده بودم رو به یاد آوردم و پیداش کردم .

دلایل بعدی رو هم در روزهای بعدی میگم.باشه ؟




آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ور تو بگوئیم که نی ، نی شکنم شکر برم


آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان 

تا سوی جان و دیدگان مشعله ی نظر برم


آمده ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم

آمده ام که زر برم ، زر نبرم خبر برم


گر شکند دل مرا جان بدهم به دلشکن

گر ز سرم کله برد ، من زمیان کمر برم


اوست نشسته در نظر من به کجا نظر برم

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر  برم


آنکه ز زخم تیر او کوه شکاف می کند 

پیش گشاد تیر او وای اگر سپر برم


آنکه ز تاب روی او نور صفا به دل کشد

و آنکه ز جوی حسن او آب سوی جگر برم


در هوس خیال او همچو خیال گشتـه ام

وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

 

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من 

گفت بخور نمی خوری پیش کسی دگر برم


                                                                     "مولوی"

بهار را باور کن...

باز کن پنجرهها را که نسیم 
روز میلاد اقاقی ها را 
جشن میگیرد 
و بهار 
روی هر شاخه کنار هر برگ 
شمع روشن کرده است 
همه چلچله ها برگشتند 
و طراوت را فریاد زدند 
کوچه یکپارچه آواز شده است 
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را 
گل به دامن کرده ست 
باز کن پنجره ها را ای دوست 
هیچ یادت هست 
که زمین را عطشی وحشی سوخت 
برگ ها پژمردند 
تشنگی با جگر خاک چه کرد 
هیچ یادت هست 
توی تاریکی شب های بلند 
سیلی سرما با تاک چه کرد 
با سرو سینه گلهای سپید 
نیمه شب باد غضبناک چه کرد 
هیچ یادت هست 
حالیا معجزه باران را باور کن 
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین 
و محبت را در روح نسیم 
که در این کوچه تنگ 
 با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را 
جشن میگیرد 
خاک جان یافته است 
 تو چرا سنگ شدی 
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را 
و بهاران را 
باور کن

                                            "فریدون مشیری"

دل تنگ...


سر خود را مزن اینگونه به سنگ 
دل دیوانه تنها دل تنگ 
منشین در پس این بهت گران 
مدران جامه جان را مدران 
مکن ای خسته درین بغض درنگ 
دل دیوانه تنها دل تنگ
پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است 
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین 
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین 
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین 
چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین 
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند 
نه همین در غمت اینگونه نشاند 
با تو چون دشمن دارد سر جنگ 
دل دیوانه تنها دل تنگ 
ناله از درد مکن 
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن 
با غمش باز بمان 
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان 
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ 
دل دیوانه تنها دل تنگ  

                                                                           " فریدون مشیری"    

باداباد...


من یقین دارم که برگ ،

کاین چنین خود را رها کردست در آغوش باد ،

فارغ است از یاد مرگ !


آدمی هم مثل برگ ، می تواند زیست بی تشویش مرگ ،

گر ندارد همچو او آغوش مهر باد را ،

می تواند یافت لطف :

«هر چه باداباد را »


                                             "فریدون مشیری"

در معبر زمین و زمان...

 

و آفتاب خزان در سبوی باده فروش


مرا ندا در داد


بیا باز گردد، اما من


نشسته بودم، در انتظار سبز بهار


نشسته بودم، در کوچه باغ خاطر خویش


نشسته بودم، در معبر زمین و زمان


نشسته بودم، در زیر شاخساری خشک


که روزگاری برگش ستاره ها بودند


نشسته بودم و اینک نشسته ام، هر چند


که آفتاب خزان در سبوی باده فروش


مرا به نام صدا می زند " بیا برگرد"

 

"محمد معلم"

هشدار...

وصیت نامه ام به شرح زیر می باشد : قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم. بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید. به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم! ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک‌کاری کنند. عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است. بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم. کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد! مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند. روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست. دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید! کسانی که زیر تابوت مرا می‌گیرند، باید هم قد باشند. شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید. گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد. در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند. از اینکه نمی‌توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم. به مرده شوی بگویید مرا با چوبک بشوید چون به صابون و پودر حساسیت دارم. چون تمام آرزوهایم را به گور می‌برم، سعی کنید قبر مرا بزرگ بسازید که جای جسدم باشد.
 

 


فقط جهت اطلاع گفتم..

بنشینیم و بیندیشیم! ...


بنشینیم و بیندیشیم!

این همه با هم بیگانه

این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟

و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟

 

جنگلی بودیم:

شاخه در شاخه همه آغوش

ریشه در ریشه همه پیوند

وینک، انبوه درختانی تنهاییم.

 

مهربانی، به دل بسته ما، مرغی است

کز قفس در نگشادیمش

و به عذری که فضایی نیست،

وندرین باغ خزان خورده

جز سموم ستم آورده، هوایی نیست،

ره پرواز ندادیمش.

 

هستی ما که چو آیینه

تنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگ انداز،

نه صفا و نه تماشا، به چه کار آمد؟

 

دشمنی دلها را با کین خوگر کرد

دستها با دشنه همدستان گشتند

و زمین از بدخواهی به ستوه آمد

ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد

وینک از سینه دوست

خون فرو می ریزد!

 

دوست، کاندر بر وی گریه انباشته را نتوانی سر داد،

چه توان گفتش؟

بیگانه ست.

و سرایی،

که به چشم انداز پنجره اش نیست درختی

که او بر مرغی

به فغان تو دهد پاسخ،

زندانست.

 

من به عهدی که بدی مقبول،

و توانایی دانایی است،

با تو از خوبی می گویم

از تو دانایی می جویم

خوب من! دانایی را بنشان بر تخت

و توانایی را حلقه به گوشش کن!

من به عهدی که وفاداری

داستانی است ملال آور،

و ابلهی نیست دگر، افسوس!

داشتن جنگ برادرها را باور

آشتی را،

به امیدی که خود فرمان خواهد راند،

می کنم تلقین

وندرین فتنه بی تدبیر

با چه دلشوره و بیمی نگرانم من.

 

این همه با هم بیگانه

این همه دوری و بیزاری

به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟

و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟

بنشینیم و بیندیشیم!

                                                                "هوشنگ ابتهاج"

مرگ دیگر...


مرگ در هر حالتی تلخ است 
اما من 
دوست تر دارم که چون از ره درآید مرگ 
در شبی آرام چون شمعی شوم خاموش


لیک مرگ ِ دیگری هم هست

دردناک اما شگرف و سرکش و مغرور 
مرگ ِ مردان ، مرگ ِ در میدان 
با تپیدن های طبل و شیون ِ شیپور 
با صفیر ِ تیر و برق ِ تشنه ی شمشیر 
غرقه در خون پیکری افتاده در زیر ِ سم ِ اسبان 
وه چه شیرین است 
رنج بردن 
پا فشردن 
در ره ِ یک آرزو مردانه مردن !
وندر امید ِ بزرگ ِ خویش
با سرود ِ زندگی بر لب 
جان سپردن 
آه ، اگر باید 
زندگانی را به خون ِ خویش رنگ ِ آرزو بخشید 
و به خون ِ خویش نقش ِ صورت ِ دلخواه زد بر پرده ی امید

من به جان و دل پذیرا می شوم این مرگ ِ خونین را


                                                               «هوشنگ ابتهاج»

صبح...

 

 

من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم  

بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد  

که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم  

چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد  

چه باک از آتش دوران که خواهد داد بر بادم  

تنم افتاده خونین زیر این آوار شب ، اما  

دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم  

الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی  

کزین شب های ناباور منت آواز می دادم  

در آن دوری و بد حالی نبودم از رخت خالی  

به دل می دیدمت وز جان سلامت می فرستادم  

سزد کز خون من نقشی بر آرد لعل پیروزت  

که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم  

به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست  

به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم


"
هوشنگ ابتهاج"

امروز...

 

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است 
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است 
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری 
دانی که رسیدن هنر گام زمان است 
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است 
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود 
دریا شود آن رود که پیوسته روان است 
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند 
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است 
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه 
این دیده از آن روست که خونابه فشان است 
دردا و دریغا که در این بازی خونین 
بازیچه ی ایام ، دل آدمیان است 
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت 
این دشت که پامال سواران خزان است 
روزی که بجنبد نفس باد بهاری 
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است 
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی 
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است 
فریاد ، ز داد آن همه گفتند و نکردند 
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است 
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری 
این صبر که من می کنم افشردن جان است 
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود 
گنجی ست که اندر قدم راهروان است

 

"هوشنگ ابتهاج"