فقط چند مورد از مشکلات...

امروز واسه همیشه اختراع و ابتکار و کوفت و زهرمارو گذاشتم کنار . ما  اگه بخوایم نخبه نباشیم چه غلطی باید انجام بدیم ؟

از سال 86 تا به امروز هرچه کردند گفتیم درست میشه ، هرچه گفتند گفتیم اشتباهی صورت گرفته  اما دیگه کاسه صبر من لبریز شد . میخوام همه ی ناملایماتی که توی این چند سال برعلیه ما انجام دادند رو رسانه ای کنم . از بنیاد ملی نخبگان گرفته تا ناجا و پارک فناوری همدان و جهاد کشاورزی همدان و دانشگاه بوعلی سینا و مرکز رشد دانشگاه بوعلی سینا و پروفسور زلفی گل . جالب اینه که بنده واسه تمام حرفها و کارهام مدارک مستند دارم . اما زبان ما به گوش مسئولان نا آشناست .

فقط برای نمونه چند تا از مشکلات این چند وقت را خدمتتان عرض میکنم.

سال 1386 بنده طرح سیستم اتوماسیون گلخانه های خاکی و هیدروپونیک را در مرکز رشد دانشگاه بوعلی سینا همدان ساخته و در تاریخ 20/3/1387 به ثبت رساندم و سپس جهت انجام تست های دقت دستگاه به دانشگاه بوعلی سینا همدان رفتم ابتدای امر با برخورد  اساتید شگفت زده روبه رو گشتم  که چه به به  و چه چهی به راه انداخته بودند بماند تا اینکه پس از یک ماه انجام تست های مکرر  از بنده خدایی  در این دانشگاه شنیدیم که گویا دستگاه ما مالک جدیدی پیدا کرده است و بطور مخفیانه اقدام به دزدی دستگاه خودم  شدم .پس از مدتی به اداره جهاد کشاورزی استان همدان مراجعت نمودم تا جهت تست دستگاه و دریافت تائیدیه  عملکرد اقدام نمایند . جالب است که بعد از گذشت 7 ماه زمانی که بنده برای شرکت در نمایشگاه  دستاورد های 30 ساله نظام به جهاد رفتم تا دستگاه را به تهران ببرم معاون مالی جهاد  را به ما معرفی نمودند که گویا امضای ایشان سند آزادی دستگاه ماست . پس از برخورد با این استاد گرامی ، شنیدیم از ایشان که شما تائیدیه را بگیرید و ببرید و بفروشید از دستگاهتان به مردم و این وسط به من چه میرسد .؟؟؟؟  کشمکش ما 1 ساعتی به طول کشید تا اینکه مجبور شدم برای آزادی دستگاه خودم از مرکز تحقیقات جهاد کشاورزی استان همدان چکی به مبلغ 20 میلیون ریال را به امانت گذاشته تا دستگاه را خارج سازم . لازم به ذکر است که از آن تاریخ تا کنون نزدیک به 2 سال و 7 ماه میگذرد و هنوز چک بنده در معیت آن اداره محترم می باشد و تائیدیه را هم ندادند که ندادند. این مورد اول .

 

مورد دیگر اینکه در تاریخ 15/5/1387 بنده موفق به اختراع سیستم ثبت آنلاین جرائم راهنمایی و رانندگی با قابلیت استعلام فوری شدم که توانستم در اداره مالیک های صنعتی ایران نیز به ثبت رسانمش.سپس اوایل مهرماه پوستری دیدم با عنوان نمایشگاه اختراعات و ابتکارات ترافیکی ناجا که بنده طرحم را به این نمایشگاه ارسال نمودم . خلاصه دعوت شدیم به این نمایشگاه و جشنواره ای که در همین راستا برگزار میشد . پس از 8  روز اقامت ما در مرکز تحقیقات ناجا اعلام شد که هدیه ای نقدی و لوح تقدیری به ما میدهند و دادند هم. پس از آن ما آمدیم تا اینکه پس از 8 ماه از اخبار شنیدم ناجا طرح بنده را دارد اجرایی میکند ، گفتند شکایت کن اما از کجا به کجا؟

سئوال من این بود که اگر طرح من جدید بود و به ثبت رسیده است پس چرا من را از تجاری سازی طرحم مطلع نساخته اید و به نوعی فقط جهت تخلیه اطلاعاتی به تهران دعوت شدیم . و اگر طرح من را داشتید چرا به من هدیه چند صد هزار تومانی دادید ؟ اتفاقا  لوح های این موارد را به زودی همیجا آپلود میکنم .

خلاصه بماند .

 

اما طرح بعدی من سیستم اتوماسیون حوضچه های پرورش ماهی بود که این را  هم بدون هیچ حامی مالی ساختم . و به ثبت رساندم . در جشنواره کارآفرینی ابن سینا در سال 1387  که باحضور آقای واعظ زاده معاونت فناوری ریاست جمهور در استان همدان برگزار شد برگزیده شدم و قرار بود وام های بلاعوضی از مرکز رشد دانشگاه بوعلی سینا دریافت کنیم که طبق عادت به گرفتن ربع سکه آن هم با التماس مسئولان از دفتر دکتر زلفی گل ریاست دانشگاه بوعلی سینا توام بود . سفر مکه و کربلا و سوریه هم که هیچ . خلاصه مطلع شدیم که آقای واعظ زاده چند صد میلیون تومان به مرکز رشد کمک کردند تا هم میزان وام واحد های فناور را افزایش داده و هم جوایز ما  را پرداخت کنند. که تا به امروز هیچ کدام از این وعده ها عملی نشد و این پول نیز صرف پروژه های ساختمانی دانشگاه بوعلی سینا از جمله زورخانه ای چند صد متری در دانشگاه شد .

 

بعد از کشمکش های بسیار ما به عضویت بنیاد ملی نخبگان درآمدیم و سه میلیون تومان بلاعوض هم قرار بود به ما بپردازند که با چهار ماه تاخیر و به قیمت از دست دادن چند میلیون تومان الباقی وامی که از مرکز رشد طلب داشتیم و ضمانت هم داده بودیم گذشت.

در بهمن ماه سال 1388 به تهران دعوت شدیم تا در دومین جشنواره نوآوری بنیاد ملی نخبگان شرکت کنیم .پس از بازدید عموم ما به مرحله تجاری سازی رسیدیم . جالب اینکه طبقه بالای مصلی تهران ، محل برگزاری چند نمونه از دستگاه خودم را که 1 ماهی بود ساخته بودند و تازه میخواستند به عضویت بنیاد در آیند را دیدم و دانستم که ثبت اختراع در ایران به پشیزی نمی ارزد . این هم از بنیاد ملی نخبگان . خلاصه دو ماه بعد معلوم شد که به عنوان طرح برتر در مرحله تجاری سازی انتخاب شدم . اما خبری دیگر نشد .  جالب اینست که بنده در تاریخ 23/12/1388 درخواستی را به دفتر بنیاد ملی نخبگان مبنی بر ایجاد اولین لابراتوار شبکه های حسگر در ایران اراده دادم و اکنون پس از گذشت 7 ماه علیرغم تماس های مکرر بنده که به بیش از 16 بار انجامیده است هنوز نمیدانم موافقت شده است یا خیر .

یک شیرین کاری دیگر اینکه در آذر ماه 1388 آقای دکتر زلفی گل ریاست دانشگاه بوعلی سینا همدان به مرکز رشد دانشگاه بوعلی مرجعه کرده و میخواستند جبران بی تفاوتی های گذشته را نمایند .حین جلسه اعلام شد که خودمان ، طرحمان و مشکلاتمان را عنوان کنیم . بنده نیز مشابه دیگران عمل کردم تا اینکه آقای زلفی گل گفتند که یعنی چه ، بقیه طلب آقای همایی را به ایشان بدهید . !!! حدود 40 نفری در این جمع حضور داشتند .  خلاصه از فردای ان روز پیام آمد که چرا مشکلاتت را در این جمع عنوان نمودی و از فردای آنروز من به مرکز رشد ممنوع الورود شدم . چند روز بعد به دفتر دکتر زلفی گل رفتم و شکایت خودم را ابراز داشتم و مسئول دفتر قول همکاری دادند یعنی از تاریخ دی ماه 1388 تا کنون پس از 6 بار مراجعت بنده و ارسال شکایت دوم در تاریخ اردیبهشت 1388  تا امروز 31  شهریور ماه هنوز جوابی با بنده نداده اند یا شاید جوابی ندارند .

 اینها فقط 4 مورد از این موارد بیستگانه کم لطفی های مسئولان به پژوهشگران ، مخترعان و ... بود . هر کدام از این دوستان من که در این حرفه کار میکنند نیز مشکلات بسیاری دارند که فقط ما از درک همدیگر بر می آییم.

این مشکلات بعلاوه چند صد مشکل دیگر سدی است تا اینکه من قسم بخورم که واسه همیشه اختراع ، ابتکار ، فناوری ، پژوهش و کار را در این جامعه ی به ظاهر عدالت محور و دوست دار فکر نو  را کنار گذاشته و در اولین فرصت ممکن عطایشان را به لقاءشان بسپارم و از این کشور برای همیشه بروم حتی به گینه ی بیسائو .لااقل در آنجا دم از عدالت و حمایت نمیزنند. 

گفتم که به زودی مدارک را همینجا آپلود میکنم و واسه همیشه از این فضای مجازی خداحافظی میکنم . 


پایان راه...


بی مقدمه بگم ، مرسی که این ۵ سال منو تحمل کردید . 

اوضاع روحی من بهم ریخته . احتمالاً واسه همیشه از این محیط خداحافظی کنم.

خسته ام از همه چیز ؛

موفق و موید و پیروز باشید.


ته مانده ی یک مرد

"احسان"



وداع...



تو به من می گویی



                      نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد


چه تفاوت دارد


باد با هر نفس آمد آمد     خانه ما ز درون طوفانی ست

۲۸ شهریور ۱۳۸۹

آرزو...


بیا از انتها نیز فراتر رویم
بیا بگریزیم و از فردا پیشی بگیریم
دست در دست هم ، سکوت را بشکنیم
و خداوند را در خویش احساس کنیم
پرواز کنیم و غروب خورشید را در سرزمینی تازه طلوع کنیم

زمستان 85

گل قرمز...


باغبان خسته؛
گل قرمزبیمار؛
باغ
در حسرت باران شاید؛
خاک
در فکر درخت؛
کرم
در اندیشه ی سیب؛
باغبان ، خسته ؟
گل قرمز؛
پر .. .پر

مرا شبیه غزلهای خود بسوزان زن...

مرا شبیه غزل‌های خود بسوزان زن!
وشعله شعله دلم را زخود بگیران زن!
مرا که همسفر سال‌های همسانم
بکن برای خدا لحظه‌ای پریشان زن!
اسیر ورطه تکرارم و سکوتی زرد
به دشت تشنه روحم ببار باران زن!
کسی برای دل من غزل نمی خواند
تو مرحمت کن و چشمی به من بچرخان زن!
مرا به وسعت چشمان خویش مهمان کن
سبد سبد گل شادی سرم بیفشان زن!
نمانده مهلت عمرم بیا و کاری کن
رسیده برگه تقویم تا زمستان زن!
احسان_همایی 

یاد تو ...

به یادت باز هرشب

دستی بر آیینه قلبم میکشم .
شاید بیابم تقدیر را ...نمیدانم..
چگونه خواهمت دید؟؟؟
                              با آغوشی باز .یا دستانی سرد؟؟؟
چه خواهم دید .نمیدانم؟؟
کمکم کن ...
که باز از تو میخواهم    نشانم بده راهی.
بگذار بسویت بیایم  و مگذار از غیر طلب کنم آنچه را که فقط تو میدانی.

ویران...

درختی بودم که هر سال بهاران شکوفه هایم زیبایی دشت و سبزه زار بود.
انبوه میوه هایم هر تابستان به رایگان ارزانی تو بود.
سایه‌ء برگهایم مامن آرامش رهگذران و مسافران بود.
شاخه هایم آویز تاب بازی کودکان بود.
تنهء استوارم گرمی بخش پشت خمیده ء کهنسالان بود.
منطره ء زیبای وجودم الگوی وصف شاعران و هنرمندان بود.
خزان برگریز در پیچ پیچه شاخه هایم غم شکسته ء عشاق سرگردان بود.
سپیدی برف بر روی شانه هایم یاد آور گذشت ایام بود.
ریشه هایم استحکام خاک پوشالی بود.
و روحم …. ارزانی طبیعت بود.
اما حال…..؛
بیا..با چشمان گریان بیا .
!!!تا ببینی بر من چه ها رفته است

بگو کسی نیاید...


دراز کشیده ام،
روی تخت ،
نگاهم معلق ،
اتاق ساکت ،
بخاری روشن ،
چراغ خاموش ،
کرکره آویزان ،
دستگیرهء در می چرخد ،
دلم می لرزد ،
در قفل است ،
دستگیره می چرخد و باز می گردد ،
صدای گام هایی می آید که می رود،
… می رود ،
خوب بود که در اتاق قفل بود ،
وگرنه من باید از روی تخت بلند می شدم ،
سکوت اتاق می شکست ،
چراغ روشن میشد ،
نگاهم می افتاد
و
دلم می شکست .

کپی رایت...

پس اون همه 
حرفها٬
دوستت دارم ها ٬
با هم بودن ها ٬ 
برای هم مردن ها ٬
شعر ها ٬ 
فریادها ٬ 
با هم خواندنها ٬
دروغ بود؟

- نه٬ ولی مخصوص تو نبود !...  به هرکسی میشد گفت ٬‌ مثه همون خانومی که داره از خیابون رد میشه . چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ ... چیه کپی رایت داره؟

گاهی...

fairy
گاهی اوقات به این نتیجه می رسم که هیچ چیز مال من نیست
من , یک جزء از هیچ بزرگ دنیایی هستم که بدون هیچ دلیلی , و بدون هیچ اراده ای به اینجا تبعید شده ام
درون دست های من , سیب سرخ گاز زده ایست که نمی دانم چطور به دست من رسیده است
و من همینطور سرگردان به همهمه های مبهم اطراف خویش گوش سپرده ام
محیط من را , هاله ای سیاه و غلیظ از دروغ پوشانده است
و بر فراز سرم , آسمانی به وسعتی که نمی دانم
به وسعت ندانسته هایم
و به رنگ آبی , که پس زمینه دست نیافتنی آن است مثل انتهای خواسته های بی انتهای من
اطرافم را آدم ها گرفته اند که هر کدامشان , مثل من ,

بدون اینکه بدانند برای چه , بر سنگفرشی از باقیمانده مردگانشان , قدم می زنند
و گاهی هم , برای اینکه چیزی گفته باشند زیر لب زمزمه می کنند : چه هوای خوبی !
من جزء لاینفک دروغ ها و آدم ها و مردگانی هستم که بر سطح توده ای مدور
بر مدار صفر درجه ای به مرکزیت نوری دست نیافتنی می چرخند
می دانم , روزی , به دلیلی که هیچ ارتباطی به من نخواهد داشت
در حفره ای تاریک , که هیچگاه متعلق به من نخواهد بود
در زیر سنگفرشهایی که خیلی زود , گذرگاه عابران بی خیال خواهد شد
مدفون می شوم
انگار نه انگار که بودنی برایم بوده است
و انگار نه انگار که رفتنی
این موضوع نه به من مربوط می شود و نه به هیچ کس دیگر
این موضوع یک اتفاق ساده است
یک اتفاق ساده مسخره
برای اینکه تنوعی باشد برای گریز از تکرارقدم زدن های بیهوده
و به گمانم کسی هم آن بالاهاست
که نظاره میکند مردن تدریجی ام را  ...

                                                از فراز آسمان لاجوردی دست نیافتنی ......

این هم من . همین دو شب پیش . قبول؟؟؟



نکته حائز اهمیت اینه که عکس خطاب به همه ی بازدید کنندگان بود .که فرموده بودند کیستی. اون قاب ها مربوطه به یه سری جنگولک بازی های من . بازم دوستانی که میخوان بیشتر بدونن برن اینجا رو نیگا کنن : 

    www.homaee.blogsky.com 

انکسار...


         مرا شبیه غزلهای خود بسوزان زن!

         وشعله شعله دلم را زخود بگیران زن!

         مرا که همسفر سالهای همسانم

         بکن برای خدا لحظه ای پریشان زن!

          اسیر ورطه تکرارم و سکوتی زرد

         به دشت تشنه روحم ببار باران زن!

          کسی برای دل من غزل نمی خواند

         تو مرحمت کن و چشمی به من بچرخان زن!

         مرا به وسعت چشمان خویش مهمان کن

          سبد سبد گل شادی سرم بپاشان زن!

         نمانده مهلت عمرم بیا و کاری کن

         رسیده برگه تقویم تا زمستان زن!




یادم نیست چه تاریخی بود

و نکته اینکه شعر ها و متن های من هیچگونه مخاطب خاصی نداره.

نشد که بشه !!!

صبحانه حرام شده...


همیشه ازسر بی خوابی است

نه برای آرایش شعرم 
گاهی که ناگزیرم
ماه را از پیشانی پنجره بیاویزم
و انقدر بچرخانم
که از سرگیجه اش
خوابم بگیرد و 
نفهمم
خورشید چند شنبه
صبحانه ام را خورده است

تو اگر از چرخش دلخراش ماه 

غمگینی
سری به این پنجره بزن
و شاعری را از خواب بیدار کن
که شب از چرخش صورتت
خوابش بگیرد 
و فردا 
صبحانه اش را
با خورشید قسمت
 کند



بهار 1380

رویای عشق...


عشق  خاطره ایی دور است

 در ذهن پیر مردان روی نیمکت پارک

که وقتی با هم حرف می زنند

میان دود سیگار محو می شود

راهم را ادامه می دهم

می خواهم بین این دیوار ها منتظر تولد  پنجره ایی باشم                  

                 شاید این کوچه دانه ایی را که

 سالها پیش  کاشته ام فراموش

                                                    نکرده باشد

می دانم سهم بزرگی است

 که نام تو روی پیشانی من باشد

و نام من

روی زمین تو غلت بخورد

من می خواهم بخوابم

می خواهم دراز بکشم

و برای اولین ایست بازرسی             

داستانی سر هم کنم

                 یادم باشد  نام تو را که حالا

 بین پیشوند و پسوند ها اسیر است

نبرم

"متبرک باد نام تو "

بین انگشتان جوهری من

که مشت می شود روزی و می چکد روی زمین

روزی که من هم خاطره ایی می شوم

میان خاکستر سیگار ها ی روی نمیکت پارک



                             یک روز پاییزی سال 1384 همدان




پی نوشت  : نکته ای جا ماند که این عکس کاملا بی ربطه . این واسه جنگولک بازی های گذشته منه. همین

یکی چون او ...


روی دل با خون نوشتم عـــشق ممنوع است و بس

زندگی یعنی تنفس پشت زندان قفس

زیر بارانم رها کردی بدون جان پناه

بعد تو باران نمی شوید دگر از تن گناه

در نگاه هر چمن گویی دو چشمت خفته است

تو همیشه بهترینی گر چه دل آشفته است

قهرمان این حکایت تا ابد تنها تویی

راز خود را با که گویم همدم شب ها تویی

رفتی و شب های من مهتاب را دیگر ندید

رنگ دریا رادلم در خواب هم دیگر ندید

رفتی و زنجیر بستم لابلای پنجره

رفتی و آتش زدم من قصه های خاطره

رفتی و اشک است مهمان دل پر حسرتم

یک بغل حسرت بمانده در سکوت غربتم

رفتی و گسترده گشته پنجه تاریک درد

رفتی و این خانه گشته همدم غم های سرد

چشم خیس شمعدانی پر زبهت بی کسی است

او هنوزم آشنای کوچه دلواپسی است

دل به امید که بندم که دلم در بند توست؟

دل هنوزم جان فدای آخرین لبخند توست

رفتی و دنیای مارا زیرو رو کردی عزیز

عشق را در چشم دیگر جستجو کردی عزیز

باورم هرگز نکردی هان تویی دنیای من

عشـــــق را ممنــــــوع کردم بعد تو رویای من

یا حق...

خاطره ...


به دیواره ی دل 

در قاب طلائی 
تصویر تو را نصب کرده ام 
اگر میخ خاطره ها نباشد 
قاب عمرم می افتد 
و سکوت پر احساس بدون هراسم می شکند 
ای ستون استوار همه امیدهایم 
دستهای لرزان پر از احساسم را 
به سوی درخت پرثمر الطافت دراز می کنم 
به امید آنکه 
بی بهره برنگردند 
و با جفائی دیگر 
میخ خاطرات خوبمان را
از دیوار دل برنگیری
که چه سخت است شنیدن 
صدای شکستن قاب خاطره ات

عذر خواهی...


از همه ی دوستانی که احساسات قشنگشون رو ابراز می کنن سپاسگذارم . اما باید بگم که دوباره پروژه هام شروع شده یه کم کمتر وقت میشه که بیام اینجا  و خدا میدونه که از 8 صبح تا 8 شب مشغول پروژه ها هستم . ببخشید . هم دارم یه مقاله مینویسم و هم دارم واسه یه جا درخواست میدم اگه بشه میخوام برم . تا ببینیم خدا چی می خواد .

چرا؟...

 

 

ذهن همیشه پرسان است:چرا؟ برای چه ؟

و اگر جوابی برای " برای چه " نیابی،

کم کم آن پرسش ارزش خود از دست می دهد.

این گونه است که عشق قدر خود از کف داده است.

منظور از عشق چیست؟

به کجا می کشاندت؟

از دستیابی به آن چه طرفی می بندی؟

با آن آیا به مدینه فاضله، به آن بهشت موعود دست خواهی یافت؟

البته ، با این منطق ، عشق را محملی نیست.

پوچ است و بی معنا.

هدف از زیبایی چیست؟

غروب را می بینی ، غرق در شور می شوی که تا کجا زیباست!

و هر ابلهی می تواند بپرسد: چه معنایی در این غروب است؟

پاسخی نمی یابی...

و اگر معنایی در آن نیست، چرا به عبث لاف زیبایی می زنی؟

گلی زیبا، تابلوی زیبا، آهنگی زیبا، شعری زیبا، همه و همه هیچ معنایی ندارند.

چیزی را نمی توانند ثابت کنند و نه هدفی را رهنمونند.

و در زندگی تنها همین چیزهای بی معناست;

تکرار می کنم;

زندگی تنها همین چیزهای بی معناست.

معنا به این مفهوم که هدفی را دنبال نمی کنند، به جایی رهنمونت نیستند و چیزی

از آنها به دست نخواهی آورد.

به سخنی دیگر،

زندگی خود به تنهایی است که معنا می یابد.

Your mind is always asking why? For What?

And anything that has no answer to

The question, "For what?" slowly, slowly

Becomes of no value to you. That is how love

Has become valueless. What point is there in

 Love? Where is it going to lead you? What is

Going to be the achievement out of it? Will

You attain to some utopia, some paradise?

Of course, love has no point in that way.

It is pointless.

What is the point of beauty? You see a

Sunset – you are stunned, it is so beautiful,

But any idiot can ask the question, "What is

The meaning of it?" and you will be without

Any answer. And if there is no meaning then

Why unnecessarily are you bragging about

Beauty?

 A beautiful flower, or a beautiful painting,

Or beautiful music, beautiful poetry – they

Don’t have any point. They are not

Arguments to prove something neither are

 They means to achieve any end.

And living consists only of those things

Which are pointless

Let me repeat it: living consists only of

Those things which have no point at all,

Which have no meaning at all – meaning in

The sense that they don’t have any goal, that

They don’t lead you anywhere, that you don’t

 Get anything out of them.

In other words, living is significant in

Itself.

یه تلخند...


یه خاطره یا تلخند براتون بگم.

آخه چند سال پیش قرار بود واسه همدان خط راه آهن کشیده بشه.

بعد از چند سری کش و قوس های فراوان و با تلاش مسئولان ذینفع!!!!!!!

بالاخره با سفر جناب آقای هاشمی رفسنجانی به استان همدان میرفت که آرزوهای دیرینه این مردم سلحشور به واقعیت تبدیل بشه.

دیری نپائید که آقای هاشمی یک نقطه از خاک مقدس این استان را با کلنگی از پیش تزئین شده مزین فرمودند. و با احترام خاصی از این شهر به سوی دیار تهران آباد  عظیمت فرمودند.

اما رفتن همانا و فراموش شدن این قضیه .


تا اینکه بعد از دوره ی ایشان جناب خاتمی اومدن و طی مراسم خاصی ادامه راه آقای هاشمی رو  پیگیری کردند و همان نقطه از  شهر رو با کلنگی البته به مراتب پیشرفته تر از کلنگ آقای هاشمی و مجهز به سوخت گاز مایع(CNG) را بیشتر مزین فرمودند . صحت و سقم این حادثه به حدی بود که باشگاه و تیم راه آهن همدان هم در حال شکل پذیری بود. اما قصه ادامه داشت . طی این هشت سال هم خبری نشد .


تا اینکه جناب احمدی نژاد به سمت ریاست جمهوری برگزیده شدند. انتظار ها رو به پایان بود . طی شعار های آقای احمدی نژاد الان سومین سالی بود که همدان باید به قطب اقتصادی تبدیل می شد. اما آقای احمدی نژاد هم اومد همدان. همه گفتن دیگه این قضیه راه آهن به پایان رسیده انتظار ها به سر اومده .

همه ی شرایط فراهم بود :  جناب آقای احمدی نژاد + هیئت همراه +جمعی از مسئولین + کلنگ با سوخت هسته ای +.....

اما انگار یه نفر این وسط نمی خواست این کار انجام بشه . همه چی بود اما همه به دنبال اون نقطه میگشتن .


همون شخص مورد اشاره با بیل خودش نقطه ای که آقایان هاشمی و خاتمی کنده بودن را پر کرده بود و اینجا بود که همه سرگردان شدند.

همه به دنبال اون نقطه (چاله) میگشنی .هی گشتندی و گشتندی تا خسته شدندی.و به دیار خویشتن برگشتندی.

سرتونو درد آوردم اما این قصه ادامه داره ولی امیدواریم در ساله ۱۴۸۶ بالاخره این انتظار به پایان برسه. در ضمن از کسانی که مانع پیشرفت این شهر شده اند خواهشمندیم لطفا به افغانستان مهاجرت کنند تا مشکلی پیش نیاد. این بحث فقط جنبه یاد اوری داشت و من قصد توهین به شخص یا اشخاص خاصی رو نداشته ام .


به امید فردایی بهتر

 

 

 

تو...


درون تو تنها گذرگاهی است که می تواند یاری رسان باشد.

با سفر به درون می توانی به هستی چنگ بزنی.

در آن لحظه، با همه چیز احساس یگانگی ژرفی می کنی.

و دیگر تنها نیستی،غیر تو کسی نیست.

این تنها تو هستی که در همه سو بسط یافته ای و در همه چیز تجلی کرده ای،

این تویی که در درخت شکوفا شده ای ; این تویی که در ابرهای نقره ای می خرامی،

در دریای بیکران،قطره ای و در رود، جاری.

این تویی در جانوران و این تویی در انسانها.



There is only one door which can help      

You and that is within you.

Taking a jump into yourself, you have   

Plunged into existence.

In that moment you feel a tremendous

Oneness with all. Then you are no longer

Lonely, no longer alone, because there is

 nobody who is other than you.

There is only you expanded in all

Directions, in all possible manifestations. It is

You flowering in the tree; it is you moving in

a white cloud. it is you in the ocean, in the

river. It is you in the animals, in the people.

وقتی...

 

وقتی ذهن میشناسد،آن را دانش می خوانیم.

وقتی دل می شناسد،آن را عشق می نامیم.

و آنگاه که وجود می شناسد،با مکاشفه روبروئیم.



When mind knows, we call it knowledge.

When heart knows, we call it love.

And when being knows, we call it meditation

اصل مطلب !!!

 


انکار چرا ؟؟؟ همیشه عاشق لحظه های آخرم که با هزار دلهره باید رفت سراغ اصل مطلب ...
یکسری مفاهیم وجود دارند که تا فیلسوف نباشی نمی توانی درک درستی از آنها داشته باشی ... در ک درست از وجود ، هستی ، ...
حالا تکلیف تو چیست که .... هم نیستی چه برسد به فیلسوف ؟؟؟فکرت درگیر می شود و یک مدتی گرگیچه(یا به قول من گو گیجه)  وصف ناشدنی می گیری و اگر شانس با تو یار بود برمی گردی به زندگی عادی سابق !!! اگر هم بدشانسی ات تا حدی است که حتی تو فنجان قهوه ات هم سایه بختک افتاده باشد که حسابت با کرام الکاتبین است و می افتی تو یک سیکل معیوب که پایانی ندارد ...
البت این فنجان قهوه را محض دور هم خوش بودن نوشتم و گرنه باید د ر ِ(درب ) دنیا یی که آینده را توی یک فنجان نقش می زنند گـل گرفت به کسر گاف !!!
حالا این همه صغری و کبری چیدن چه ربطی دارد به اصل مطلب ، تقریبا تو مایه های ربط یک چیزیست به شقیقه !!!
(چون اصولاً مطلب بالا هیچ ربطی ندارد به مطلب پایین )
شاید تدارک یک مهاجرت را بینم ... البت از نوع مجازی ...
یعنی یک جورهایی با یک کوله پشتی از تجربه دوستان که در این مکان یافتم، پاسپورت بر دست بروم یک گوشه بلاگستان و جل و پلاسم را ولو کنم  و زندگی خارجکی جدیدی را شروع کنم ... شاید
شاید هم یک کارهایی کردم که خودم هنوز نمی دانم ...
هر چه کنم و نکنم ، چاق سلامتی خواهم داشت با آنانکه خواندن وبلاگشان جزیی بود از کارهای روزانه ام ...

یه جایی خوندمش

یک فال حرف حساب...

امروز دل تنگم . نه دلتنگ کسی . بلکه دلم از خودم به تنگ آمده .گویی دیگر در خودم نمیگنجم . یا من شدم وصله ی مزاحم خودم . یا خودم شدم سر بار من.

بیخیال انگار از من و خودم یکی گلایه داره . اما کدومه نمیدونم .

چند سالیه که از کودک درونم دور شدم .می خوام یه سری چیزا بنویسم . اما نمیدونم که دقیقا مخاطبام کیا هستن که متن و طوری بنویسم که بیشتر به دردشون بخوره . چند روزه که از تحقیقاتم بدورم . از صبح تا عصر خونه ام و پای کامپیوتر و به هیچ کدوم از کارایی که باید انجام بدم هم نمیرسم. عصر هم که میشه به یه بهونه میرم بیرون خیابونارو متر میکنم . تقریبا تمام خیابونای شهر رو متر کردم .دیگه جایی نمونده . بعدش اینکه با یه چهره هایی روبرو میشم که انگار عروسی دعوت شدن .




باور کنید دیروز از یه مسیری داشتم میرفتم آدمایی که از روبه رو میومدن انگار بالای همین خیابون عروسی دعوت بودند.مدل های متنوع ، رنگهایی جورواجور ، آرایش های متعارف و نا متعارفی که خودتون می دونید . به کجا میخوایم برسیم؟؟؟ نمیدونم . اما اینو فقط میدونم که اینا درده و نه اون دختری که اون طوری پوشیده و آرایش کرده مقصره و نه اون پسری که تموم توجه اش رو گذاشته واسه برانداز کردن هیکل اون خانوم .



مشکل رو باید ریشه یابی کرد . به عبارتی بعضی از این موارد حاصل تاثیر عواملی است از قبیل شبکه های ماهواره ای مثل فارسی 1 .بحث من خوب بودن یا بد بودن این عوامل نیست بلکه میخوام بگم که اینا همه به نوعی تاثیر گذاره . مثبت یا منفی ، بستگی به این داره که در چه محیطی کپی بشه .وقتی زیر ساخت های یک پدیده یا رفتار آماده نباشه به نوعی خیلی زود توی چشم میزنه و عده ای هم از این موارد سر خورده میشن . البته این بهترین حالاتشه .

حتی الگوی پوشش دختربچه هایی که هنوز حق انتخاب ندارند که مطابق با هنرمندان محبوب خواهران و مادرانشان !!!!خیلی از افراد هم که پا روی تمام عقایدشان گذاشته اند و



دایره این تاثیرات فقط به مردم جامعه بر نمی گرده بلکه رسانه ملی ما نیز به نوعی ماهواره ای شده . بعد از تقلید نحوه ی ژست و نشستن مجری اخبار شبکه 1 از شبکه بی بی سی پرشین ، کار رسید به اینکه شبکه خبر اعلام خبر ها رو به صورت زیر نویس از شبکه فرانس 24 و شبکه بی بی سی تقلید کرد که گویا اعتراضاتی شد و رنگ زیر نویس ها رو به بدترین حالت ممکن تغییر داد . و حالا شبکه دیگری که  مجموعه جراحت رو  این روزا پخش میکنه از سریال های فارسی1 تقلید کرده و اعلان اتفاقات قسمت بعدی رو داره . بازم من میگم کاری به خوب بودن یا بد بودنش ندارم . من در حدی نیستم که بخوام تعیین تکلیف هم بکنم . اما عرض من اینه که چه ایرادی داره ما از خیلی موارد کشور های دیگه الگو برداری کنیم ؟چرا فقط در موارد فرهنگی و سمعی بصری که اتفاقا موارد منفی اش بیشتره ما الگو برداری میکنیم . اما نمیتونیم از موارد مدیریتی و دیسیپلین کشوری مثل آلمان الگو برداریم ؟؟  پیامبر اعظم (ص)می فرمایند : دانشمند تر از شما کسی است که از دانش دیگران به دانش خود بیفزاید .

از این حدیث اینگونه استنباط می شود که میتوانیم از دشمنانمان الگو بگیریم و در جهت افزایش بهره وری همه ی دستگاه های عامل استفاده کنیم . دلیل این حرفم اینه که من چند سال پیش مشترک چند تا مجله آلمانی بودم مثل تی وی تودی که برنامه های تلویزیونی 34 کانال ملی آلمان رو واسه 1 ماه آینده برنامه ریزی و چاپ کرده بودند . جالب اینه که ظرف 5 ساله گذشته تا اون تاریخی که من اون مجله رو میخوندم اظهار شده بود که فقط 2 تا برنامه تلویزیونیشون با تاخیر پخش شده است . اما جدا از اینها یه سری راجع به قوانین و نظمی که در ادارات آلمان وجود داره سرچ کنید میبینید که جای الگو برداری زیاد هست اما متاسفانه در این موارد ما علامه دهر هستیم و جای هیچ پیشنهاد و انتقادی هم نیست .

در زیر عکس هایی از نمونه الگو های ایرانی میذارم ببینید کدوم واقعا اجرا میشه . خودتون قضاوت کنید :


ای بابا انگار زیادی حرف زدم و از هر دری سخنی اما اینا موضوعاتی بود که باید راجع بهشون مینوشتم تا راحت بشم .  مرسی که خوندی

رها...


چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

چه نکوتر آنکه مرغــی ز قفـس پریده باشد

پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند

چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد

من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم

که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد

عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید

نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد

اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند

به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد.