lمی دانی...


بی تو اما عشق بی معناست ، می دانی؟

دستهایم تا ابد تنهاست ، می دانی؟


آسمانت را مگیر از من ، که بعد از تو
زیستن یک لحظه هم ، بی جاست ، می دانی؟


تو ، خودت را هدیه ام کردی ، ولی من هم
شعرهایم را که بی پرواست ، می دانی؟


هر چه می خواهیم – آری – از همین امروز
از همین امروز ، مال ماست ، می دانی؟


گرچه من ، یک عمر همزاد عطش بودم
روح تو ، هم – سایه دریاست می دانی؟


«دوستت دارم!» - همین ! – این راز پنهانی
از نگاه ساکتم پیداست ، می دانی؟


عشق من ! – بی هیچ تردیدی – بمان با من
عشق یک مفهوم بی « اما» ست ، می دانی؟

این هم ” به هنگام پایان ”


به خونم تشنه اند آری
زمان در چنگ نامردان
هراسان و پریشانم
ز شیون های این دوران
همه سردی ز  افکارم تراوش میکند آری
نترسیدم
ولی سست است اندامم ز تنهایی
نه همراهی ، نه همپایی ، نه یاری ، آشنایی
به درد و رنج خو کردم در این ویرانه آبادی
در این تاریکی و ظلمت
فغان بیداد کرد ؛ آری
نفیرم مرد در چنگال استبداد و بی شرمی
همه سر در گریبان اند و فریادی نمی آرند
کجا رفتند از اینجا آن همه مردان رویایی
ز بلبلهای این ایوان ، دگر نایی نمی خیزد
هوا
سرد است و طوفانی و من در حال ویرانی
شدم حیران و سرگردان
شدم دیوانه ی دوران
ز بس فریاد کردم من که این دیوان
به خونم تشنه اند آری



بهره برداری نکنید لطفاً----آذر ماه ۸۱   

چون باد...



عریان شده در باد ، رها از دنیا
می دوم تا ته دشت
تا خود قله ی کوه
تا به خط خورشید
مرز پیوستن دریا به هوا
تا که با باد یکی گشته و یک رنگ شوم
آن زمان ؛
گونه ی یک کودک یک ساله ببوسم در خواب
کاه از گندم یک مزرعه ی چیده شده دور کنم
و همان تابستان
بوزم در ده باز
دخترک بی تاب است
من نسیم خنکی گشته و نازش بکنم
زنی از آن طرف چشمه سلامم می داد
موج بر خرمن گیسوی سیاهش زده و دور شوم
قایقی ساکن بود
ناخدا ، خسته ؛ به امید نسیمی خاموش
همه نیرو شده تا ساحل دورهم مسیرش بشوم
و چه آسان امروز
می شوم من چون باد


سه شب پیش ساعت پنج صبح و از شدت دلتنگی

*******************
نکاتی را خدمتتان عارض گردم اینکه نوشته های غمناک من به خاطر فردی خاص نیست . فقط شاید از روی عادت باشد . به کسی بر نخورد ولی بهتر است واقعیت ها را گفت تا اینکه به ظاهر دوستدار دیگران باشیم و به خاطرشان از روی تظاهر جان فدا کنیم.

"روی دل با خون نوشتم عـــشق ممنوع است و بس"
"زندگی یعنی تنفس پشت زندان قفس"
**********************
"باورم هرگز نکردی هان تویی دنیای من"
"عشـــــق را ممنــــــوع کردم بعد تو رویای من"


نهال...




نهالی از تند باد پاییز رهید ؛

به هنگام زمستان در زیر انبوه سپیدی خوابید

و بهاران با آواز بلبلان شکوفه زد ؛

سبز شد ، بیدار شد … درخت شد

و بی گمان تابستان به بار خواهد نشست

و به راستی ؛

حیات همین چرخه ی ساده اما

زیباست


چیزی شبیه واگویه هایم در ساعت چهار نیمه شب بیست و هشتم بهمن ماه هشتاد ونه

به گمانم...



به گمانم مردم 
… 
آری ؛ 
خوب که می نگرم ، از بودن خبری نیست
پس ؛ 
تو خیال کن هستم
شاید
از دریچه های حیات تو ، بتوان به طلوعی تازه 
سلام کرد ...!!!
بازنگری  در  شهریور هشتادو نه

گلهای کاغذی


گلهای کاغذی

آثار جاودانه ی گلدان بی کسی

سردند و بی فروغ

بی رنگ و بو و عطر

زیبا ولی دروغ!

 

 از های هوی دل

از باد در امان

از دستبرد شهرو

از دزدی خزان.

اینجا کنار من، سالهاست مانده اند

گلهای کاغذی هر لحظه تازه اند.

 

در خزان و برف، نه گریه کرده اند

در جشن آفتاب، نه خنده کرده اند

نه لحظه ی سپید، بر پیکرش دمید

نه شعله های شب، بر باورش رسید

گلهای کاغذی

بی ریشه اند ولی

بر حال مرگشان

 هرگز نمیرسی

چیزی در دلم فریاد می زند

این راز ماندگار، بی ریشه ماندن است

در نغمه ی حیات، از هیچ خواندن است

بر چهره ی بهار، سردی نشاندن است

بی رنگ و بی فروغ

بر جا ولی دروغ

گلهای کاغذی

جاودانه اند.

نگو کفر است...


نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان

نمی خواهم که باشد این چنین آخر

خدا را لمس باید کرد

نگو کفر است

خدا را می توان در باوری جا داد

که در احساس و ایمان غوطه ور باشد

خدا را می توان بوئید

و این احساس شیرینی است

نگو کفر است

که کفر این است

که ما از بیکران مهربانیها

برای خود

خدایی لامکان و بی نشان سازیم

خدا را در زمین و آسمان جستن

ندارد سودی ای آدم

تو باید عاشقش باشی

و باید گوش بسپاری

به بانگ هستی و عالم

که در هر خانه ای آخر خدایی هست

نگو کفر است

اگر من کافرم،

باشد!

نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم

نمی خواهم خدایم را

به قدیسی بدل سازم
 
که ترسی باشد از او در دل و جانم

نگو کفر است

که سوگند یاد کردم من

به خاک و آب و آتش

بارها ای دوست

خدا زیباترین معشوق انسانهاست

خدا را نیست همزادی

که او یکتاترین
عاشقترین

معبود انسانهاست...

فقط یک آرزو دارم...



اگر آواز می خوانم،

اگر اندوه،

از چشمان من پیداست،

اگر راه گلویم را گرفته، 

بغض پنهانی،

اگر دریا نه یک رودم،

به سمت خود پریشانی،

اگر باران ندارم،

ابر بی بارم،

اگر دیوانه ام، مستم،

فقط یک آرزو دارم،

بدانی:

"دوستت دارم"

شعری برای من...



به هر گامی که می پویم
همیشه در تکاپویم
مگر راهی به دست آرم
که از این رنج بگریزم
به کنجی خلوت و ساکت فرود آیم
قلم بر دست ، شمعی را بیفروزم

به روی برگه ای آرام بنویسم

ز آنچه در درونم سخت محبوس است



*******************



نوشته های من به کسی مربوط نمیشه و فقط ابراز احساسات درونی منه . لطفاً بهره برداری نکنید 

دردانه ها...


آنسوی  همین شیشه های بخار کرده
که برف
نرم نرمک ، نشیمن گاهی ساخته از برای خود
تو ؛ چه سخت گام بر می داری
هارمونی  قدم هایت اینحال
چه بی آهنگ است
مگر تو نبودی ، که خرامان
همین سپید گرفته سنگفرشهای  خیابان را
با من
نه
بی من
به آواز می پیمودی !؟
هیچ نگریسته ای ؛ دانه دانه برف
از آن دور و بالا
نه به سان  تندرهای  باران
که چنین نرم
برای ِ شنیدنت
آمده اند !؟
تو را
که همه برف های نشسته بر قرنیزهای  شهر هم
تماشا می کنند
باید
ترانه ای باشد از برایشان
آخِر این کهنه تصنیف های  خاک گرفته را
چند به تکرار باید خواند !؟
این سپیدکان  تازه رسیده
سالهاست
شاید قرنهاست
که بهتر زتو آگاهند
” زمستان است ” ، ” سرها در گریبان است “
می دانند که می بارند
” به روی  خار و خارا سنگ ”
.
.
.
.
.
.
.
تو
که به شال و قبا ، همه مسیرهای  برف پوشیده ای
تو که به کنج  گرم  پوستین ات ، خزیده ای
تو که سخت گام بر می داری
تو … !!؟
برای  این دُردانه های  آسمان  سُرخ
شعری خواهی گفت !؟!؟
آ ه
باور نمی کنم
.


[ هشتم بهمن ماه  89 - روز برفی ]

فنجان خالی


وقتی تکه ای از بی نهایت را ، با فراغ بال و حوصله ی تمام ، در فنجان آرزوهایم ،
 آرام آرام هم می زدم ، باز هم تو از قاب شیشه ای بیرون پریدی و زل زدی به من
حرارت چشمانت داغ تر از لیوان لمیده در دستانم بود و من انگار نه انگار که تو آمدی ؛
 فقط معجون خود ساخته ام را یکجا سر کشیدم
صدای نشستن فنجان به روی میز شیشه ای را نادیده گرفتم و با نگاهم تو را دنبال کردم ، 
که آمدی و نشستی درست روبروی من
خواستم با کلامی سردی سکوت اطرافمان را بشکنم ،
 اما گویا قرن ها فاصله بود از دنیای من تا دنیای تو
….سکوت…..
و نگاه های معنی دار تو ؛ به من ، به فنجان خالی روی میز ، و دنیای مه آلود پیرامونمان
….
تو رفتی ، مثل همیشه
باز هم به درون قاب شیشه ای- ات پریدی و اینبار هم زل زدی به من ، و من چون همیشه فراموش کردم
 تا با معجون خود ساخته ام از تو پذیرایی کنم
آخر هنوز هم اندکی از آنرا در پستوی خانه به یاد تو نگه داشته ام

ای فلانی شاید


ای فلانی شاید
زندگی بارانی ست ، که ببارد هر روز
تا من و تو ز نمش خیس شویم

ای فلانی شاید
زندگی غنچه گلی در شرف باز شدن
یا که با باد هم آواز شدن
یا دویدن ز پی هم باشد

ای فلانی شاید
زندگی قطره ی اشکی باشد
که گه از شادی و گه از غم یک فرد
ز چشمی ریزد

ای فلانی شاید
زندگی خندهء تو ؛ از پس یک حادثه
یک حرف ، که یک واقعه باشد

ای فلانی شاید
زندگی بوسهء یک مادر و کودک باشد
یا که عاشق شدن و مهر و محبت باشد

ای فلانی شاید
زندگی کوچ پرستوهایی ست
که سبکبال و رها
از من و تو دور شوند

ای فلانی شاید
زندگی طوماری ست
که به هر لحظه بخوانیم و ببینیمش ما

ای فلانی شاید
زندگی این شعر است

ای فلانی شاید
زندگی قصهء زیبای رفاقت باشد

ای فلانی شاید
زندگی
من؛
زندگی تو؛
زندگی ما باشیم



زمستانی

همگی می خندند...


عده ای زن که به یک سو همگی می خندند
دسته ای مرد به یک صحنه چه بد می خندند
کودکانی که در این نزدیکی ، همگی جمع شدند و به یکی می خندند
تو که از دور به این جمع نگاهی بکنی می فهمی
همه با هم به کسی می خندند
من حیران که از این جمع جدایم ز خودم می پرسم
چه شده است؟!! بهر چه این ها همگی می خندند‌؟
قصد کردم که به نزدیک روم تا که بپرسم ؛
آی…. ای مردم غافل : چه شده است‌؟! بهر چه اینگونه شما می خندید ؟!؟
من به هر گام که نزدیک شدم سوی جماعت
گوئیا ، دور شده از من و در هر قدمی می خندند
حالیا ، نیک نظر کرده چنین می فهمم
این جماعت همه دارند به ( من ) می خندند


شهریور هشتاد و نه


ما مطربان...


در پرده ها نظاره کن و رسم حیات بین
گر حاجب میانه برافتد ، گویند چه ها و چه بین
در پس هر آنچه چشم سر تواند دید
نقل است ، سری نهفته که دل تواند دید
ما کز قدیم ملحدیم در دید زاهدان و سالکان
رندیم به چشم خدایان و در صنف کافران
باشد ، همه اسرار و حقایق ، آن شما
حور و بهشت و زمزم و کوثر، نثار شما
ما مطربان خوشیم به ساز زمانه که بی اختیار
رنگ خزان به خود بگیرد و گاهی شود بهار


مثل شقایق ...


دست های من در انتظار نوازش موهای تو
لب های من در انتظار بوسیدن لب های تو
بگو کنون باز کجا هستی؟ 
بجای من که را میبینی ؟ 
 فقط بار دگر میخواهم تو را ببینم
اینجا در این حصار 
به یادت هستم  
چه زمانی عطر شقایق ت مرا مست خواهد کرد؟ 
من قلب پاره ام را دریدم 
و برایت جامی ساختم تا جانم را بگیرد 
عروسک طلایی من
عطر من را بیاد بیاور
 و رایحه باران روی خاک رس را 
من رنگین کمانم و تو 
تو همان هدیه آسمانی
 که یارای همسفر شدن مرا داری
من در انتظارت شبها را به صبح رساندم 
من قلب مهربانت را بوسیدم
و اشکهایم مهری از وجودم بود
بیا
تا با هم پرواز کنیم
تو بال و پرم باش
تنها به عرش نخواهم رفت.

مهربانی را بیاموزیم



مهربانی را بیاموزیم
فرصت آیینه ها در پشت در مانده است
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن
                                   آشناتر شد...
سایبان از بید مجنون
                                  روشنی از عشق....
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده است
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
                               یعنی یک نفر آبی است....
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر می آید از آن سوی دلتنگی
می شود برخواست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
می شود در کوچه های شهر جاری شد....!!!

این دیوانگیست


این دیوانگیست

که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه

خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم

این دیوانگیست

که همه رویاهای خود را تنها بخاطر اینکه

یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم

این دیوانگیست

که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شدیم

این دیوانگیست

که از تلاش و کوشش دست بکشیم بخاطر اینکه یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است

این دیوانگیست

که همه دستهایی را که برای دوستی بسوی ما دراز می شوند بخاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم

این دیوانگیست

که هیچ عشقی را باور نکنیم بخاطر اینکه

در یکی از آنها به ما خیانت شده است

این دیوانگیست

که همه شانس ها را لگدمال کنیم بخاطر اینکه

در یکی از تلاشهایمان ناکام مانده ایم

به امید اینکه در مسیر خود هرگز

دچار این دیوانگی ها نشویم

و به یاد داشته باشیم که همیشه

شانس های دیگری هم هستند

دوستی های دیگری هم هستند

عشق های دیگری هم هستند

نیروهای دیگری هم هستند

تنها باید قوی و پُر استقامت باشیم

و همه روزه در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پیش باشیم

انتظار...

تا کی در انتظار دیدنت به دیده هایم بیافزایم؟


                                                  رهایم نمی کنی از این دلتنگی؟؟؟



تو برایم شبیه دیواری

 

تو برایم شبیه دیواری

من برایت شبیه دیوارم

نه تو حرفی برای من داری

و نه من حرف تازه ای دارم


حرفها قبل از اینکه گفته شوند

در گلوی سکوت می میرند

گوشهایت همیشه سنگین اند

چشمهایت بهانه می گیرند


تا به کی مثل لالها باید

چشمهایم به این قلم باشد

تا به کی سهم من از این دنیا

دفتر و شعر و درد و غم باشد


سهم من چیست جز نبودن تو

سهم تو چیست جز فراموشی

من به دنبال تکه های دلم

تو سرت گرم یک هم آغوشی


من به دنبال جرعه ای احساس

در کویر محبتی به دروغ

تو به دنبال لحظه ای شیرین

در میان حقیقتی به دروغ


تو برایم شبیه دیواری

من برایت شبیه دیوارم

شاید این شعر آخرم باشد

من از این حس و حال بیزارم ... .

بازگشت...

نازنین، در گذر عشــــــق مرا یادی هست؟
یادی از وصف دل همچــو من زاری هست؟
رفتم از کنج دلت، دل غـــــــــــم یاران  دارد
یاری  ام کن صنما، جز تو مرا یاری هست؟
  قدر عشــــــق تو ندانستم و  دلباز  شدم 
 غیر من در دل این شهر، گنهکاری هست؟
حال بین، آمده  ام، بهر دلـــــــــت زار  و نزار
نظر انداز، مگر  جز  تو  خریــداری  هست ؟
پیر این منبر و آن زاهد دائــــــــــــــم صلوات
بگرفتند به من خرده، چه پنـــداری هست؟
ماه من، غمزه مزن، ناز مکن بهر "همـــــا "
دل اگر از تو  شفا خواست بگو، آری، هست...

شانزدهم بهمن ماه هشتاد ونه