همین...


درمکث پایانی یک غزل
عریان
دل به وزن عشق می سپارم
 
 
بر مرگ حماسه
 حماسی نمی توان گریست
 نجات آینده بر دوش واژه  نیست
شاعران  بی معجزه
پیامبران ناشناسند
 سپیدی نه رنگ صلح
که نشان برگ های نانوشته است


اسفند هشتاد و نه - پشت میز کار شعر زیبایی بود . 

لال...

زمستان بود
گونه آسمان سرخ شده بود ازسرما
وقتی دستش را گرفتم فهمیدم
زمستان بود وسرما
زبانم را برید
نتوانستم حرف دلم را بزنم
من
من سالهاست که لالم

افسوس...


دستم را روی کاغذ می گذارم

می نویسم از حجم سرد بی تو بودن

می لرزم , در خود فرو می روم

تو را می بینم , خودم را می بینم

در کنار هم چون عهد قدیم

استوار و پا بر جا

چون درختی ریشه دوانده در عمق زمین

گرم می شوم , نمی لرزم

چون تو هستی در کنارم

*
*
*
*

...... افسوس

دگر دیر است

کنون یخ بسته ام من

بی خوابی...


.
.
.
بی خواب که می شوی
هزار هزار ترانه هم که بخوانی
چشمانت
ساز خواب کوک نمی کنند
انگار
به وقت ِ نقل ِ قصه ی پریان ِ شهر ِ صد دروازه هم
سنگینی پلک هایت
بی وزن می نماید
در قیاس ِ با
سنگینی تن ِ خرابت
نه
گناه چشمانت نیست
پیچ پیچ ِِ ذهن توست
که هوشیار و بیدار
خسته از خفتن های بیهوده
راه می گیرد و در مسیر خیال
همه فکر می شود
ایستاده به تلی از آوار ذهن تو در توی ِ تو
به اندیشه می اندیشد
به کاوشی نو
تا برهی و دمی
از قیل و قال ِ حالی همه دم کرده
بیاسایی
نه
گناه چشمانت نیست
کوس فراموشی ها می باید کوفت
تا لحظه ای هر چند خرد
بازار مسگرهای ِ آن بالا
تو را و چشمانت را
به فراغت ِ خواب ِ کودکانه وا بگذارند
این حال
خوش
نا خوش
خوب
بد
چه فرق
تنها ، ضمیر شاعرانه هایت
آوازها می سازد و تو
بی اختیار
به جستجوی گوش هایی شنوا
چشم تنگ می کنی
تا مگر
اندکی
تو بگویی
شرح حزن بی دلیل را


***************
به تاریخ بیست و چهارم اسفند هشتاد و نه . دامنه ی الوند

دوران

در این دوران بی رحمیجدا از بازی و رندی

دلم صد ها سخن داردبه دور از وحشت اندوه و بی مهری

اگر در دل نوائی بودسخن از شام تاری بودن

نگاهی در نگاهی بودهمه از پاکی دل بود

سخن ها صادق و جانها صفائی داشت

امید عاشقان جانانمی دانی. . .هوائی داشت

ولی افسوس و صد افسوس

نگاه مردمان دیگر خدائی نیست

سخن از عشق و همدردی و یاری نیست

زمانه بس عوض گشته

امید مردمان کوهی هوس گشتهنمی دانی. . . 

عزیز دلتمام آرزوهایمدر این گرداب شوم قرنعبث گشته

سرنوشت...



چندی ست که در سایه سار درختی بلند گیاهکی کوچک پا گرفته است به امنیت و آسودگی

روز از پس روز رگهای باریک ریشه های سست اش را می تاباند به ریشه ها ی استوار درخت تا پا سفت تر کند در بستر این خاک نا آشنا ..

روز از پس روز ساقه های لرزانش را بالا میکشد روی آن تنه ی تنومند.. تا سر،بالاتر و بالاتر بساید به آسمان آبی و گرمای آفتاب آشنا ..
در آغوش چتر درخت
گو باران را که ببارد با دانه هایی درشت از ابرهای دلتنگی..
گو برف را که بنشیند یکدست سپید بر برگها و شاخه ها در گذر ایام ..
گو باد را بوزد به وقت طوفان غم..
 خیالی نیست!

برای آن گیاه کوچک که عطر گلهایش را پیشکش می کند ..


اسفند هشتادو نه

اعجاز...

به شقایق سوگند که تو برخواهی گشت

من به این معجزه ایمان دارم ...

" منتظر باید بود تا زمستان برود، غنچه ها گل بکنند ... "



تمام من ...

نیمــه ی گـُمشــده ام نیستـی
که بـا نیمـه ی دیگــر
به جُستجـویت برخیـزم
تـــو…
تمـام گُمشـده ی منــی!
تمــام گـُمـشــده ی مَــن…!



دل من...

نمی دانم !
دل من نازک است
یا چشمان تو تــیز
هر چه نگاه به تو می دوزم
...بند دلم
...پاره می شود



سبز...

عادت نکرده ام در باد عفیفانه برقصم
دوست دارم لحظه عبورت از من قرنها طول بکشد
تنم گندم خیسی است در باران
لمسم کن
اگر سبز می خواهی ام








مسافر یک رویا

 



مسافر
همیشه چیزی دارد برای
جا گذاشتن

از فرودگاه که برگشتیم
در خانه را که باز کردم
دیدم از پشت پنجره
یک موج بزرگ با کف های سفید آمد
و زد به شیشه
و آب همه ی اطاق را گرفت
موج که عقب کشید
دخترکی ایستاده بود
در درگاه
دخترکی با خیسی چشمان پدرش
و شیرینی لبخند مادرش
دخترکی با طراوت که خودش بود
...
گفته بودم
مسافر همیشه چیزی دارد
برای جا گذاشتن
تو
رویاهایت را
برای من گذاشتی

فاصله ها ...

رفتن و گم شدن از ماست نه از فاصله ها

دل از اینهاست که تنهاست نه از فاصله ها

گرچه دیگر همه جا پر زجدایی شده است

مشکل از طاقت دل هاست نه از فاصله ها

نقش کم رنگ سرابی که گذر گاه من است

شاید از چشم تو پیداست نه از فاصله ها

همه درها شده بستــــــه ز غم فاصله ها

زخم هر عشق ز درهاست نه از فاصله ها

گرچه دیگر همه کس سرد شده اند، این یکبار

این همــه درد نه از ماست نه از فاصله ها

کینه ها...

 

ای که با مردن من زنده شدی

چه از این زنده شدن حاصل توست؟

کینه تلخ مرا کم مشمار

که به خون خواهی من قاتل توست

تا به دندان بکند ریشه تو

می تپد در رگ من کینه من

گور عشق من اگر سینه توست

گور عشق تو شود سینه من

تب تندی که مرا تشنه گداخت

عشق من بود و مرا دشمن بود


Tanbour player


در تو بیمایه اگر درنگرفت

چه کنم قلب تو از آهن بود

کاش از سینه خود می کندم

این نهالی که به خون پروردم

کاش چون مکر تو را می دیدم

از تو و عشق تو بس می کردم

دل تو مرده صفت خاموش است

دل من پر تپش از سوداهاست

چه توان کرد که خشکی خشکی است

چه توان کرد که دریا دریاست!

هان مپندار مپندار ای زن

که چنین زود دل از من کندی

تو به هرجا که روی تنهایی

تو به هرجا که روی پابندی

من تو را باز به خود خواهم خواند

من تو را از تو رها خواهم کرد

تا کنارم بنشینی همه عمر

بندت از بند جدا خواهم کرد!!!

خدا...

من خدایی دارم، که در این نزدیکی است
نه در آن بالاها
مهربان، خوب، قشنگ.........چهره اش نورانیست
گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من،
ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد
او مرا می خواند، او مرا می خواهد
او همه درد مرا می داند

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی
چون به غم می نگرم، آن زمان رقص کنان می خندم
که خدا یار من است، که خدا در همه جا یاد من است
او خدایست که همواره مرا می خواهد...........

او مرا می خواند، او مرا می خواهد............
او همه درد مرا می داند................

ای اشک...


حالم  گرفته  مثل همین  روزگار   تار

حالم به مثل خود و غم و این شکسته تار

در وحشتی سترگم و در حسرتی عظیم

 بودن  میانه ی دل و رفتن  از  این  گـــذار

آئینه ها  شکسته و  مهتاب  بی  رمق

پروانه  بی  شقایق   و  دلدار   بی   نگــار

عمری غزل نخوانده و مجنون تر از همه

بغضی حزین نشسته بر این نای بی حصار

آه ای  شروع ممتد  خلقت  میان  پلک

 پروازهای   گمشده   د ر  آسمان   یـــــار

عمری است در نبودنت طرفی نبسته ایم

بهر "هما" نظر کن و منت  ز  دیــده دار...




چهارشنبه - چهارم اسفند ماه هشتادو نه


احساس...

احساس سرشارت را،


سرریز مکن در رودخانه ای که...


 که انتهایش را آب فاضلابی به فحشا می کشاند...


سکوت...

سر به آری
سر به نه
سر به تاسف
تکان نده
سر به سرم مگذار
من به تماشای تکان های لب هات محتاجم
حرف بزن...




تنهایی...



در کف دستم


   اگر دانه نباشد


تو هم میپری

        

     گنجشکک



اسفند هشتاد و نه

مرسی از دوست...


این شعر نیست آتش خاموش معبدی ست

این شعر نیست قصه احساس سنگهاست

این شعر نیست نقش سرابی ست در کویر
این شعر نیست زندگی گنگ رنگ هاست
...
گر شعر بود بر لب خشکم نمی نشست
گر شعر بود از دل سردم نمی رمید

گر شعر بود درد مرا فاش می نمود
گر شعر بود تیغ به زخمم نمی کشید

این شعر نیست لاشه مردیست پای دار
این شعر نیست خون شهیدی ست روی راه

این شعر نیست رنگ سیاهی است در سپید
این شعر نیست رنگ سپیدی ست در سیاه

گر شعر بود مونس چنگ و رباب بود
گر شعربود از دل خود می زدودمش

گر شعر بود بر لب یاران سرود بود
گر شعر بود نیمه شبی می سرودمش