درمکث پایانی یک غزل
عریان
دل به وزن عشق می سپارم
بر مرگ حماسه
حماسی نمی توان گریست
نجات آینده بر دوش واژه نیست
شاعران بی معجزه
پیامبران ناشناسند
سپیدی نه رنگ صلح
که نشان برگ های نانوشته است
اسفند هشتاد و نه - پشت میز کار شعر زیبایی بود .
زمستان بود
گونه آسمان سرخ شده بود ازسرما
وقتی دستش را گرفتم فهمیدم
زمستان بود وسرما
زبانم را برید
نتوانستم حرف دلم را بزنم
من
من سالهاست که لالم
در این دوران بی رحمیجدا از بازی و رندی
دلم صد ها سخن داردبه دور از وحشت اندوه و بی مهری
اگر در دل نوائی بودسخن از شام تاری بودن
نگاهی در نگاهی بودهمه از پاکی دل بود
سخن ها صادق و جانها صفائی داشت
امید عاشقان جانانمی دانی. . .هوائی داشت
ولی افسوس و صد افسوس
نگاه مردمان دیگر خدائی نیست
سخن از عشق و همدردی و یاری نیست
زمانه بس عوض گشته
امید مردمان کوهی هوس گشتهنمی دانی. . .
عزیز دلتمام آرزوهایمدر این گرداب شوم قرنعبث گشته
چندی ست که در سایه سار درختی بلند گیاهکی کوچک پا گرفته است به امنیت و آسودگی
روز از پس روز رگهای باریک ریشه های سست اش را می تاباند به ریشه ها ی استوار درخت تا پا سفت تر کند در بستر این خاک نا آشنا ..
برای آن گیاه کوچک که عطر گلهایش را پیشکش می کند ..
اسفند هشتادو نه
به شقایق سوگند که تو برخواهی گشت
من به این معجزه ایمان دارم ...
" منتظر باید بود تا زمستان برود، غنچه ها گل بکنند ... "
نیمــه ی گـُمشــده ام نیستـی
که بـا نیمـه ی دیگــر
به جُستجـویت برخیـزم
تـــو…
تمـام گُمشـده ی منــی!
تمــام گـُمـشــده ی مَــن…!
رفتن و گم شدن از ماست نه از فاصله ها
دل از اینهاست که تنهاست نه از فاصله ها
گرچه دیگر همه جا پر زجدایی شده است
مشکل از طاقت دل هاست نه از فاصله ها
نقش کم رنگ سرابی که گذر گاه من است
شاید از چشم تو پیداست نه از فاصله ها
همه درها شده بستــــــه ز غم فاصله ها
زخم هر عشق ز درهاست نه از فاصله ها
گرچه دیگر همه کس سرد شده اند، این یکبار
این همــه درد نه از ماست نه از فاصله ها
ای که با مردن من زنده شدی
چه از این زنده شدن حاصل توست؟
کینه تلخ مرا کم مشمار
که به خون خواهی من قاتل توست
تا به دندان بکند ریشه تو
می تپد در رگ من کینه من
گور عشق من اگر سینه توست
گور عشق تو شود سینه من
تب تندی که مرا تشنه گداخت
عشق من بود و مرا دشمن بود
در تو بیمایه اگر درنگرفت
چه کنم قلب تو از آهن بود
کاش از سینه خود می کندم
این نهالی که به خون پروردم
کاش چون مکر تو را می دیدم
از تو و عشق تو بس می کردم
دل تو مرده صفت خاموش است
دل من پر تپش از سوداهاست
چه توان کرد که خشکی خشکی است
چه توان کرد که دریا دریاست!
هان مپندار مپندار ای زن
که چنین زود دل از من کندی
تو به هرجا که روی تنهایی
تو به هرجا که روی پابندی
من تو را باز به خود خواهم خواند
من تو را از تو رها خواهم کرد
تا کنارم بنشینی همه عمر
بندت از بند جدا خواهم کرد!!!
حالم گرفته مثل همین روزگار تار حالم به مثل خود و غم و این شکسته تار در وحشتی سترگم و در حسرتی عظیم بودن میانه ی دل و رفتن از این گـــذار آئینه ها شکسته و مهتاب بی رمق پروانه بی شقایق و دلدار بی نگــار عمری غزل نخوانده و مجنون تر از همه بغضی حزین نشسته بر این نای بی حصار آه ای شروع ممتد خلقت میان پلک پروازهای گمشده د ر آسمان یـــــار عمری است در نبودنت طرفی نبسته ایم بهر "هما" نظر کن و منت ز دیــده دار... چهارشنبه - چهارم اسفند ماه هشتادو نه
سر به آری
سر به نه
سر به تاسف
تکان نده
سر به سرم مگذار
من به تماشای تکان های لب هات محتاجم
حرف بزن...
این شعر نیست آتش خاموش معبدی ست
این شعر نیست قصه احساس سنگهاست