رسم عشق...


تو آن شب بارش چشمان نمناک مرا دیدی

به رسم عشق خندیدی

نگاهت را ز من مستانه دزدیدی

ولیکن باز تابیدی

ز شرق سینه ی سردم

ندانستی که مدهوشم

که هر دم جامی از لعل لبت نوشم

حدیث آشنایم را نفهمیدی

من آن گمگشته در افسون چشمانت

که جان میگیرد از گلواژه های ناب لبخندت

دلم میگفت هستم تا ابد سرمست و پابندت

تو روزی آمدی از دوردست سبز رویایم

قرارم از کفم رفت و

قرار عاشقی مان ماند

در پس کوچه های بی قراری ها

به رسم عشق خندیدی

نگاهت را ز من مستانه دزدیدی

سکوتم را برای لحظه ای حتی،نفهمیدی

ولی من خوب می دانم

تو آن آبی ترین لبخند احساسی

که همچون عطر شب بوها

میان دفتر شعرم همیشه تازه می ماند


*********************

به تاریخ فروردین ماهی گمشده

تاب...



تاب میخورم

تمام کودکی ام را

همپای ساعتی

که نبودت را

وارونه تاب خورده


فروردین نود

شعــــــــــــــــر...

برایت شعری خواهم سرود...



دلنوشت...

خمره ای عشق به دست
به سراغ شب من می آیی
به سراغ همه تاب و تب من می آیی
پشت آن پنجره ی صبحدمان
پشت آن پلک زدن های مدام هیجان
روی رگبرگ کدامین گل سرخ
اسم مان حک شده است؟
بر تن نازک آن تازه درخت
نغمه ای ساخته ام
تو بگویی لبخند،من لب خاطره خواهم آمد
به تو خواهم خندید
بغض را پشت سکوت،دفن خواهم کرد
باغ بارانی من
به نفس های تو خواهد پیوست
ساکن لحظه ی پروانه شدن ،پیله ی پنجره ام را
به تپش های سه تارت بگشا

سبکبالی...


خوب که نگاه می کنی هنوز هم بارقه ای از امید پهنه ی هستی را روشن می کند

خوب که محو شوی آسمان هنوز هم آبی ست،هنوز هم از پس ابرهای تیره غم خورشید لبخند می درخشد.
مات نگاه آسمان که بشوی با حرکت سیال ابرها همنوایت می کند و دیگر این تویی همان توی از غصه ها سنگین که به سبکی پر پروانه ها در باد چرخ میخوری و پرواز می کنی
غرق می شوی در بی کرانی که برای لحظه ای حتی از زمین جدایت می کند
بگذار دغدغه هایت لحظه ای خانه ی ذهنت را وداع کنند و رها شوی،رها
بگذار نفس های بریده ات عمیق شوند و جان بگیرند
چرا فکر می کردی بی نهایت را می توان در قفس کرد و آرام نشست؟
بگذار یک بار هم چیز دیگری غیر از اشک آرامت کند

س ب ک  ب ا ل   ب اش

ماه من...



سر هم صحبتی دارم ، من و این ماه دیوانه

به شب می گویم از خورشید و می سوزد چو پروانه

دلم می خواند از عشق و به من تقدیر می شورد

که می داند فریب است این؛ نگاه و بوسه و شانه

خدا می خندد و یک گل برایم اشک می ریزد

چه مستم میکند این می؛ گلاب و خون به پیمانه!

همان بادی که بی مقصد، تمام شهر راچرخید

اسیر گیسو ا نت شدبه جرم گشت دزدانه

صدا می آید از فرهاد و با آهنگ شیر ین اش

شکوهی می دهد خسرو به بزم رقص شاهانه

گلوی شعر می گیرد برای شین در عشقش

ولی بی نقطه می ماند غمی در سین افسانه

*****************
چهارم فروردین نود - خوشحال میشم نظر بدی
*****************