صدای سکوت رو می شنوی ؟
صدای سکوت که از اون ور کوه های دور دست میادپس به ندای سکوت من پاسخی بده
------
یادم نیست چه تاریخی بود
ساده می گویم ، ز طوفانی که در این روزها بر پاست
تو نگاهم کردی
و چه سرد است هنوز
وقتی تو نیستی
چه فرقی میکند کرواتم را از کجا ببندم ...
مسافر که باشی تمام جاده ها تو را لی لی خواهند کرد
بلیتت تو را دست دست میکند
ایستگاهی میشوی / وسط شهر
ریل میکشی دور خودت .... که تاب دیگران را نداری ........
و هیچ چیز مرا بر نمی گرداند ...
حتی دستهایی ... که لای مو های تو جا گذاشته ام ...
من از تو میگذرم / شبیه یک جنس غیر قانونی از مرز های خیس تنهایی
خودت را به رخ تنهایی من بکش
به رخ ریل هایی که دل خوشی از قطار ها ندارند ....
و هیچ چیز مرا بر نمی گرداند / که ریل ها ... دور برگردان ندارند ...
خط میکشم دور خودم ... که تاب پشت خط ماندن /حرف های تو با دیگری را ندارم
دیگری
کرواتش را از هر کجا ببندد /بوی دستهای تو را میدهد ....
دیگری / شب ها تو را به اسم کوچک صدا میزند ...
.
.
مسافر که باشی تمام جاده ها تو را لی لی خواهند کرد
مسافری که خودش را دست بلیتش میسپرد ....
و تنها زنگ میزند که که بگوید :
عزیزم ... قرص 12 شبت را فراموش نکن ....
تازگی عاشق ِ یک دخترکی گشته دلم
عاشقِ کولی ِ ده
کولی ِ دست فروش
که به خورجین ِ به دوش
می فروشد
لبخند
می فروشد
پیوند
می دهد شاخه گلی سُرخ به هر رهگذری
می کشد دست نوازش به سر ِ هر کودک
می دهد مهر و امید
میخرد
یأس
و
غم
و
درد
و
فِراق
وَه که بی شک دل ِ دریایی ِ او
چه سخن ها دارد
…
شامگاهان از دور
دید َمش خسته و شاد
لب ِ آن رود ِ بزرگ
دسته ای موی ِ سیاه
شسته با آب ِ روان
بَه
چه عطری دارد
خوب می دانم من
تن ِ او ، نرمترین برگ ِ گل ِ تاریخ است
خانه اش همچون باد
گه همینجاست و نیست
همگان می دانند
لب ِ او ، سرخترین سرخی ِ این آبادی ست
…
دادمش صبح سلام
خنده ای کرد قشنگ
نرم و آهسته مرا گفت ؛ درود
گرم شد
سردی ِ لخت ِ تنم
با نگاهی همه نور
دست ِ پُر خواهش ِ من
گشت دراز
و دلم بود عیان
او سبک بود
همجنس ِ حباب
و چه بی بند و رها
به گمانم دختر
با نسیمی آرام
اوج می گیرد
تا دور
…
و من آگاه شدم
واژه ی
” قید “
تهی از معنی ست
وقت ِ آن است که برخیزم زود
به ، چه رویایی بود
دل ِ ما هم در خواب
عاشقی کرد
چه خوب
خواب پر زمزمه ای بود دیشب
که امشب تا سحر آبم کند
اردیبهشت نود
باد می دود در حجم موهایت
تو میدوی در حجم خیالم
و زمان
می دود تا از باهم بودنمان سبقت بگیرد
روسری ات می رقصد
چشمانت پرواز میکند
دستانت
خیس شرم
لبریز میشوم؛از حجم خاطراتم
روزها و سال ها میگذرد از آن روزی که برای اولین بار قلم به دست گرفتم تا التهابات ذهن خسته ام را بر صفحه های بی جان بنگارم
نمی دانم چه کسی اینگونه نوشتن را به من آموخت؟
شاید هیچ کس
آری هیچ کس!
تا جایی که به یاد دارم تنها بودم
تنها بودم و نوشتم برای یافتن همدمی میان آن همه تنهایی هایم
اما اکنون که به خود می نگرم هیچ چیز از آن روزگاران در من نمانده ست
دیگر خودم را نمی شناسم
نمیدانم چرا و از کدامین روز گم شدم؟!
خاطرات مبهمم را که زیر و رو میکنم به جایی نمیرسم
اما یک چیز هنوز هم تغییر نکرده
تنهایی هایم
کاش میشد به آن روزها برگردم و خود را بیابم
میخواهم کودک درونم زنده بماند و زندگی کند
میخواهم باز هم در کوچه ها بدوم
میخواهم تنها دغدغه ام این باشد که دیر به مدرسه نرسم
میخواهم بازهم دوستان خیالیم را صدا بزنم
میخواهم شیطنت کنم بی آنکه بگویند از تو انتظار نمی رود
میخواهم صدای خنده های کودکانه ام گوش فلک را کر کند
میخواهم صدای زوزه گرگ نوار قصه ام مرا بترساند
و شب ها که کابوس میبینم به آغوش مادرم پناه ببرم
میخواهم در حوض بزرگ حیاط خانه قدیمی پدربزرگم،بی پروا آب تنی کنم
و باز هم در حال تاب خوردن برای تنهایی خودم غصه بخورم
با صدای بلند شعر بخوانم و رها شوم از هر چه قید
آه!
چه کسی کودکی مرا ربوده است؟!