سکوت...


صدای سکوت رو می شنوی ؟

صدای سکوت که از اون ور کوه های دور دست میاد
اره صدایی که همه چیز رو میگه بدونه این که گوشی رو و کسی رو به خودش جبل کنه
من صدای اون رو دوست دارم
خیلی دل نوازه مثل صدای تار روی تاخچه عمو جان
صدای اونم مثل صدای خسته گنجشککه
منم میخوام صدام رو مثل اونا از همه بگیرم
میخوام فقط تو .. فقط فقط تو که
صدای سکوت رو میشنوی
منو بشنوی و حسم کنی

پس به ندای سکوت من پاسخی بده


------

یادم نیست چه تاریخی بود

هیچ...

 


ساده می گویم ، ز طوفانی که در این روزها بر پاست

از همان موج خروشانی که می کوبد بر این دل ها
آه … آری
چه سنگین هر غزل ، هر شعر ، حتی یک ترانه
چو بغضی کهنه در پستوی پر پیچ و خم این سینه می ماند
چقدر اندوه بیهوده ، سراسر درد ، چون خروار
خمیده پشت این انسان
ربوده خواب از چشمان
چو عشقت بال و پر بگشود در این دشت
به تیری آتشین ، دستی پر از کین
به بی مهری ، به بی میلی ، به تردید
شود نابود و ویران ، گوییا هرگز نبود است هیچ

بادی از سمت شمال...


تو نگاهم کردی

و چه سرد است هنوز
بادی از سمت شمال
دل من می شکند

رو به فردای چنان می نگرم
که دریغا روزی
عشق هم باز آید
آب در رود شتابان چون مرگ
تو چنانی و چنین
سایه هم از من گریزان است وای...
بغض آهی کهنه
در دلم می شکند

چشم هایم نتوانند گریست
دل من مرد ولی
صبح پیدا شده است
خواب بینند مرا
در سحرگاهی سرد
بادی از سمت شمال
دل من می شکند

وقتی تو نیستی

وقتی تو نیستی

چه فرقی میکند کرواتم را از کجا ببندم ...

مسافر که باشی تمام جاده ها تو را لی لی خواهند کرد

بلیتت تو را دست دست میکند

ایستگاهی میشوی / وسط شهر

ریل میکشی دور خودت .... که تاب دیگران را نداری ........

و هیچ چیز مرا بر نمی گرداند ...

حتی دستهایی ... که لای مو های تو جا گذاشته ام ...

من از تو میگذرم / شبیه یک جنس غیر قانونی از مرز های خیس تنهایی

خودت را به رخ تنهایی من بکش

به رخ ریل هایی که دل خوشی از قطار ها ندارند ....

و هیچ چیز مرا بر نمی گرداند / که ریل ها ... دور برگردان ندارند ...

خط میکشم دور خودم ... که تاب پشت خط ماندن /حرف های تو با دیگری را ندارم

دیگری

کرواتش را از هر کجا ببندد /بوی دستهای تو را میدهد ....

دیگری / شب ها تو را به اسم کوچک صدا میزند ...

.

.

مسافر که باشی تمام جاده ها تو را لی لی خواهند کرد

مسافری که خودش را دست بلیتش میسپرد ....

و تنها زنگ میزند که که بگوید :

عزیزم ... قرص 12 شبت را فراموش نکن ....‬

دختر ِ کولی...


تازگی عاشق ِ یک دخترکی گشته دلم

عاشقِ کولی ِ ده

کولی ِ دست فروش

که به خورجین ِ به دوش

می فروشد

لبخند

می فروشد

پیوند

می دهد شاخه گلی سُرخ به هر رهگذری

می کشد دست نوازش به سر ِ هر کودک

می دهد مهر و امید

میخرد

یأس

و

غم

و

درد

و

فِراق

وَه که بی شک دل ِ دریایی ِ او

چه سخن ها دارد

شامگاهان از دور

دید َمش خسته و شاد

لب ِ آن رود ِ بزرگ

دسته ای موی ِ سیاه

شسته با آب ِ روان

بَه

چه عطری دارد

خوب می دانم من

تن ِ او ، نرمترین برگ ِ گل ِ تاریخ است

خانه اش همچون باد

گه همینجاست و نیست

همگان می دانند

لب ِ او ، سرخترین سرخی ِ این آبادی ست

دادمش صبح سلام

خنده ای کرد قشنگ

نرم و آهسته مرا گفت ؛ درود

گرم شد

سردی ِ لخت ِ تنم

با نگاهی همه نور

دست ِ پُر خواهش ِ من

گشت دراز

و دلم بود عیان

او سبک بود

همجنس ِ حباب

و چه بی بند و رها

به گمانم دختر

با نسیمی آرام

اوج می گیرد

تا دور

و من آگاه شدم

واژه ی

قید

تهی از معنی ست

وقت ِ آن است که برخیزم زود

به ، چه رویایی بود

دل ِ ما هم در خواب

عاشقی کرد

چه خوب



خواب پر زمزمه ای بود دیشب

هیچ...

باران میخواهم
پشت تمام هیچکس هایت کسی پنهان شده است
چتر میخواهم
آسمان مدتی ست نمی پوشاند هوای بارانیم را
برگ میخواهم
شاید صدایی لطیف تر از درد قلبم را بخراشد
عشق میخواستم
در خم کوچه های حیرت،باختم
رنگ را
دل را
پائیز را
لبخند را
آه میخواهم

که امشب تا سحر آبم کند


اردیبهشت نود

سکوت...


باد می دود در حجم موهایت

تو میدوی در حجم خیالم

و زمان

می دود تا از باهم بودنمان سبقت بگیرد

روسری ات می رقصد

چشمانت پرواز میکند

دستانت

خیس شرم

لبریز میشوم؛از حجم خاطراتم



اردیبهشت نود

کودکی هایم را پس بدهید...



روزها و سال ها میگذرد از آن روزی که برای اولین بار قلم به دست گرفتم تا التهابات ذهن خسته ام را بر صفحه های بی جان بنگارم

نمی دانم چه کسی اینگونه نوشتن را به من آموخت؟

شاید هیچ کس

آری هیچ کس!

تا جایی که به یاد دارم تنها بودم

تنها بودم و نوشتم برای یافتن همدمی میان آن همه تنهایی هایم

اما اکنون که به خود می نگرم هیچ چیز از آن روزگاران در من نمانده ست

دیگر خودم را نمی شناسم

نمیدانم چرا و از کدامین روز گم شدم؟!

خاطرات مبهمم را که زیر و رو میکنم به جایی نمیرسم

اما یک چیز هنوز هم تغییر نکرده

تنهایی هایم

کاش میشد به آن روزها برگردم و خود را بیابم

میخواهم کودک درونم زنده بماند و زندگی کند

میخواهم باز هم در کوچه ها بدوم

میخواهم تنها دغدغه ام این باشد که دیر به مدرسه نرسم

میخواهم بازهم دوستان خیالیم را صدا بزنم

میخواهم شیطنت کنم بی آنکه بگویند از تو انتظار نمی رود

میخواهم صدای خنده های کودکانه ام گوش فلک را کر کند

میخواهم صدای زوزه گرگ نوار قصه ام مرا بترساند

و شب ها که کابوس میبینم به آغوش مادرم پناه ببرم

میخواهم در حوض بزرگ حیاط خانه قدیمی پدربزرگم،بی پروا آب تنی کنم

و باز هم در حال تاب خوردن برای تنهایی خودم غصه بخورم

با صدای بلند شعر بخوانم و رها شوم از هر چه قید

آه!

چه کسی کودکی مرا ربوده است؟!