برف...


رویاهایم را برف گرفته


من


تو


چشمانِ مزاحمِ آدم برفی ها



کاش آفتاب بزند

رفت...


وقتی که رفت 

من مصلوب خویش بودم 
او حواری عشق 
انگاه که باز امد 
من کالبدی 
تهی بودم 
او بی باور 
به صلیب