یلدا را شادباش می گویم...




دیگر سفارشی نیست, تنها جان تو و جان پرندگان پر بسته ای که دی ماه به ایوان خانه می آیند,
خداحافظ

بی تو...


بگذار با تو بگویم

بی خاطرات تو،

تلخ است،

تک بیت های نانوشته ی من....

درد...


کجا باید ملاقاتت کنم

ای هم نفس با دردهای آدم و حوا

من هم،

دردهای نازنینی دارم از شبهای بی پایان...

آب و آیینه...


تنها نشسته ام به شاخه توفان.

بگذار تا خراج بستاند،
فانوس چشم تو؛

از آب و آینه و آدم...

مریمانه...


حرفی بزن،

به عذر گناهی؛

شاید شکوفه ای بدمد،

بر شاخه های مریم

در باغ پرت دل...

یاد تو...


آیینه ای به دست،

در جستجوی واژه ی شیرین آشتی

می گردم

در لابلای دفتر مشق شبانه ام...

شاخه های مریم...


بر شاخه های مریم

شعری نشسته بود

با صد هزار قافیه

پنهان ز چشم من!

تو...


آیینه ای به وسعت خورشید

در جستجوی چشم تو
سوز می زند
به پای بوس حادثه ای نادر؛
تکرار حادثه ای دیرین...

نگاهت...


هنوز چشم سیاهت،

نشان قافله هاست!
دوباره گوشه ی ابرو نشان بده، مریمانه؛
که طاق ابروی مستت،
خراج فاصله هاست...

لبخندت


کنارلبخندت،

سیاهچاله چاه زنخدان؛
دروغ میگوید
ستاره های شهادت
دوباره میگویند
و سنگ ستبر
میگرید
کسى نگفت
که بگذارتیشه را
فرهاد
فقط کم بنویس
که تلخ میشود
این آب آشتى
بى تو
فقط
کمى بنویس...

بهانه...


ستاره ها رفتند!

*
چه ابرهای غلیظی،
کنار چشم زمین،
بهانه می گیرند...

مریمانه


تمام قافیه ها را

کنار شب چیدم
و در عبور دوباره برایم
ترانه ای رویید
به وصف قامت شیرین
به تیشه ی فرهاد...

امشب


باز هم امشب

من
یکی از کاسه هایم را
می گذارم در کنار شب
میچکد در او
قطره ای از چشمهای آن ستاره
جوهر خط من آماده است
می نویسم عشق
نام تو
ناگاه

سر بر می کشد

از دفتر من..

طلوع کن


کنارتخت زلیخا

نگاره لیلى
کشیده دست
به سمت پیاله دیگر
وعاشقان دروغین
بلیط موزه بدست
درانتظار
عکسى به یادگار
***
طلوع کن