خیال...

رفته ای
و من
هر روز به موریانه هایی فکر می کنم
که آهسته و آرام
گوشه های خیالم را می جوند......
تا «بی خیال »نشده ام برگرد....

---

چشمانت...

با دیوانگی چشمانت
دل می بازم
به لبخندی کمرنگ
--- 
با مخاطب خاص

...

تکّه ای از جاودانه گی ات را
لای روزنامه بپیچ و
                 به من بده

خراب...

جمعی به در پیر خرابات خرابند

---
سروده ای از شهرام ناظری

یادمانه...

 - چه چیزها که یادمان آمده درموردچیزهایی که یادمان رفته وچه چیزها که یادمان رفته
- چه چیزها که به یادمان نیامده درموردچیزهایی که ازیادمان رفته یا به یادمان آمده

باد...

باد رقصید و درختان گل کردند
کز کرده اند عاشقانه
دو سنجاب پیر

رنگ بی رنگی...

در سرزمین رنگ
نقاشی سیاه و سپیدت
چه دیدنی است

امروزانه...

تو روبروی آینه   من روبروی تو
پیراهن برهنگی ات سخت شعله ور
کجاست مرد یا  زنی
که عاشقانه تماشای ما کند.

از دختر خیال ام برای معشوقه اش...

موهایم را
آنقدر کوتاه میکنم
تا خاطره انگشتانت را
از یاد ببرند ...

... ... دیری نمی پاید،
خاطراتت
دوباره می رویند .. !

--
از دختر خیال ام برای معشوقه اش...

---
پی نوشت: من مجردم

و...


تــــــــــــمام افســـــــــــــــــــانه هایم خــــــــاکستر شده ....
دســــــــتانم خیس تراز هر چــــــــــــــــــــــتری 
آغــــــــــــوش خـــــــــــــدا برایم باز تر شده ....

استقبال...

می آید
آنکه در کوله بارش تمام شبهای تنهایی را داشت
می آید
از جاده ای که چشمهای من تا سحر
سبز از انتظار شد
می آید آنکه نمیداند اینجا
تمام وسعت این جان
تنگ تنگ دارد ذره های شوق را روی لبهایش طوری می کشد
تا نفهمد چه دردی چنگ انداخته در پوست و گوشت و استخوانش
می آید آن قاصدکی که روزی از بام دلتنگی پرید
به سرای دل عاشقش رسید
و در برابر افق دیدگانی که به روی شب بسته بود
پرواز را فریاد کشید
این دستان و این جان
واژه ای از من نخواه
تمام من همان درد یست
که آمدی تا غبار خستگیش را بتکانی
آسمان
تا لبهای بسته خدا فرو رفته در هبوط یک سلام..
اینجا سرای تمام ایستادگان است..
و برای آنکه میداند طاق امید همیشه بلند است
تمام استقبالش
عشق
است...

----
با مخاطب خاص
26 خرداد 91

شب....

همه شهر شب
عطر تو را گرفته است
به روی دلتنگی دستی بکش
تا که ماه ارام بگیرد


---
25 خرداد 91

آفتاب زندگی...

آفتاب زندگی،
بهارنارنج عریان را
به نرمی لمس کن،
رنگ نفسهایش به سمت خاطره بر گشته است..
-----
خرداد 91

بیداد...

رفتی و بعدِ تو
دیگر بجای باد ،
در شاخه های بید ،
فریاد می وزد …

----
با مخاطب خاص
خرداد 91

دلـــــــــــم...

دلـــــــــــم کمــی...

دروغ چــــرا؟؟؟؟؟

خــیلـــــــی زیــــــــــاد

تــو را میــــــــخواهــــد...

---
بلکه مخاطب خاص

آرامشم...

هیچ چیزی
جز نگاهت آرامم نکرد.
عشق میدانست
که چشم ها
منزلگه هزارن حرف در سکوت است
هبوط کرد بر سرای دل
از منظر نگاه
تا که در عروجی دوباره از تمام جان
ساکن منزلگهش شود
به وصال
---
با مخاطب خاص 
25 خرداد 91

بابا شدن ها...

بابا که شدم ، 
به دُخترم پول توجیبی نمیدم
تا یواش از پشت سرم بیاد
دستاشو حلقه کنه دور گردنم 
موهاشم بخوره تو صورتم 
در ِ گوشم پچ پچ کنه 
بگه بابایی بهم پول میدی ؟ 
داریم با بچه ها میریم بیرون 
موهاشو بزنم کنار . 
ماچش کنم ، 
بگم برو از جیبم وردار بابایی 
به خاطر دخترم هم که شده ، 
یه روزی بابا میشم.

----
24 خرداد 91

فلسفه چشم تو...

تو چشمانت را ببند
جهانی در نگاه من بیدار است

---
با مخاطب خاص

24 خرداد 91

با تو...

ترک دل
آن کند
که طعم نگاهت را نچشیده باشد
من خود امانت دار چشم های توام
عشق را
حلقه در دستان باران میکنم
تا زمان وصال
----
25 خرداد 91

تو می دانی...

تنها تو می دانی 
آن ثانیه ها که نفس هایت 
طنین آرامش 
و آغوشت 
دریای محبت بی کران بود
تمشک های پر طراوت لبانت 
چه گرمایی در دل داشت 
که به اعجازش 
بالغ شدم...
----
24 خرداد 91

تو...

تو تمام می شوی 
در لحظه ای که 
دنیا برایت 
باری است 
که تحملش را
شانه های تو
نا توانند
و تودر پس پنجره ای 
به نورهای 
ریز و درشت و محو شهر نگاه میکنی 
که در چشمانت 
محو و محو تر میشوند
و آدمهایی 
که از فاصله ای چنین 
ریز و ریزتر
دور و دورتر میشوند
و حس شان 
و روحشان 
از تو غریبه و غریبه تر
توبا خودت 
از همه بیگانه تری...

از من به تو امانت...

یک روز زندگی روشن است و روز دیگر تاریک.
از روزهایی که روشنند نور بگیریم که در روزهای تاریک روشن باشیم.

خاص

کسی در روزهای من گم شده؛
جیب هایش پر از بی دغدغدگی
چشم هایش رها تر از باد
دست هایش زلال
صدایش طنین بی نجوای سادگی
مخاطب ناپیدا نادیده گم شده !

---

سحر ....

میدانم
کجای این دنیایی
باد
سبکبال از کوی تو می آید
و برای من
از تمام شبهایت می گوید
که تکیه داده بر دیوار،پشت پرچین واژه ها،خودت را با  آسمان ،روبرو کردی
دلتنگی و باران
سحر محرمترین اتفاق روزگار منست
غریب، افتاده ایست
که هجرتش از شب است و به روز هم نخواهد رسید
با این حال ابروی دل دعاگوست
گمان مبر تنهایت گذاشته ام

که تمام دلت را پا به پای نوشتنهایی بگذرانی که از  آن منست و دیگری مالک خود میداند
گمان مبر نمیدانم خستگیهایت دیگر دونقطه چین بی نهایتیست
که دارد لیز میخورد به سوی نقطه ای دیگر
من با توام
و در وقت هفتم سحر
برکت عشق را بر پنج پره معصوم
گره می زنم به ایام
و روزگارت
همیشه و تا هنوز
وقت وقت اجابت دلست و  آسمان
به وقت سحر
زمان بی پایان غریبی دارد..


---
واگویه ها
15-3-91

کاش امشب...

مخملی سیاه و پر نگین
لباس ِ سنگینی بر تن ِ آسمان
و هوایی که بی هیچ دلیل
آبستن ِ نسیمی خنک بود
و برگهای درختان
سر مست
گرم ِ بازی سایه و نور
با تک تیرک ِ چراغ کوچه
و تو
آرام
سوار بر خنکا ی نسیم
دلبر و مواج
همذات با نور
پاورچین پاورچین
آمدی
آرام پرده را کنار زدی
و پای بر پلک ِ خوابم گذاردی
گام به گام
قدمهایت را بر پلک ِ خوابم
معبری می شوم
نفسی عمیق
و وجودی سرشار از تو
دستانم عطر ِ پیراهنت را گرفت
آن دم که پیراهنت را
کشان کشان
باد می برد
و من صیاد ِ آن شدم
و ربودمش ز دست ِ باد
دیگر هیچ شبی
این چنین
فرصتم نیست
تا شمایل ِ دل آرامت را
به نظاره بنشینم
...
کاش امشب را
هیچ دستی
گلیم ِ سحر نبافد