نیا...

نیا بهار ...
هوا را عاشقانه نکن
بین من و او هنوز زمستان است!

بوی عیدی (فرهاد)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شعر...

شعر اگر دست مرا بسته است
شعر اگر حال منِ خسته است
لطف نموده که به من سر زده‌است
به روی تصویر تو ضربدر زده‌است
شعر مرا ز ناز تو نوش‌تر
از بغل نحس تو آغوش‌تر
شعر مرا رهانده از بند تو
قدر حریف طرحِ لبخند تو
شعر نبود عشق کجا؟ من کجا؟
شعر نبود فلج بُدم از دو پا
شعر نبود سیب هوس کال بود
از دهنم تا به دلم لال بود
شعر عزیز...رفیق شبهای من
هرزه‌ی هر لحظه‌ی تنهای من
شعر نفسگیر دو سر سوخته
آتش تو درونم افروخته
نوشتنت را که‌ام آموخته؟
خلعت تو که بهر من دوخته؟
قلم بدون تو پر از خواهش است
با یدِ من سخت به فرسایش است
تا تو میان این دو ظاهر شوی
بر تنش گسسته قاهر شوی
طلوع شیرین فلق میزند
نطفه‌ی خودکار علق میزند
توله‌ی تو رعد برانگیخته‌ست
با تپش قلب من آمیخته‌ست
به گردنش اسم من آویخته‌ست
طرح تو را که در سرم ریخته‌ست؟
نقشه‌ی پیچیده‌ی ویرانی‌ام!
در کف پا زخم خیابانی‌ام!
مقصد هر مسافر جان به کف!
لوله‌ی منظوم به سمت هدف!
با تو‌ام ای شعر!جوابم بده
رحم بس است,بیش عذابم بده
مروّتت را بتکان پشتِ در
تیغ به قلبم بنشان تیز تر
خون دلم را بچکان پشت سر
نصف بُکُن هیکل من از کمر
دست بکش,روح مرا نوش کن
بر ضربان جگرم گوش کن
روح تو را که در سرم کِشته است؟
کار خدا پنبه‌ی ما رشته است!
خون دلم را بچکان پیش پات
من به فدای شاخه و ریشه‌هات
شرم ندارد شعر این بی پدر
دست زلیخا بُده اش زیر سر
گفت بیا عاشق یوسف شویم
رو به سر و صورت خود تف شویم
گفت بیا تا که ترنجش دهیم
به حسن زیبای تو رنجش دهیم
تو را که دید و به کَفَش تیغ زد
عشق به رنگ کفنش جیغ زد
شعر خشاب همه این تیغهاست
طرح براندازی این جیغهاست
شعر ببین با تو جنون کاشتند
آب نبود...تو را به خون کاشتند

خورشید من...

تو باشی نیازی به خورشید ندارم
می خواهم فتوسنتز را در کنار تو تجربه کنم

درد...

درد از آنجا آغاز می شود که
 در عین داشتنت
نداشته باشمت

...

دنیای بی وفا را
قربانی بهشت کردند
تا من اینجا
جهنم شان را
آغوش باشم

اعجاز

معجزه که شاخ و دم ندارد!
سلیمان با هدهد حرف مى زد،
من با تو ؛
تویى که هیچوقت نیستى ...

---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و ششم اسفندماه نود و یک

چشمان تو...

  شاعـــــران درگیر ِ چشمان تو اند
    روزها با واژه مهمــــــــان تو اند
    شب شود با یک بغل بیت الــــغزل
  شــب نشین ِ، چشم، گــریان تو اند


---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و ششم اسفندماه نود و یک

ترس...

همیشه می ترسم که 
بهار بیاید و 
زمستان هنوز نرفته باشد

---
امروزانه های احسان
بتاریخ بیست و ششم اسفندماه نود و یک

نقاش...

هیچ وقت نقاش خوبی نـخواهم شد 
امشب دلی کشیدم 
شبیه نیمه سیبی 
که به خاطر لرزش دستانـم 
در زیر آواری از رنگ ها 
ناپدید ماند ...
---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و پنجم اسفند ماه نود و یک

کاش میگفت...

کاش می گفت،
همین امشب، مهمان گلهای پیراهنم باش



---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و پنجم اسفند ماه نود و یک

استقبال...

از بدرقه خسته ام

دلم استقبال می خواهد.....!

---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و پنجم اسفند ماه نود و یک

شال گردن...

یک شال گردن به زمین افتاده
همیشه
نشانۀ یک آدم ِ سر به هوا نیست
گاهی

آدم برفی ها هم خودکشی می کنند ... 


---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و پنجم اسفند ماه نود و یک

خیال...

تمام بدی ِ خیال اینست:
تو را می شود دید، 
نمی شود بوسید .....

---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و چهارم اسفند ماه نود و یک

مترسک...

مترسک آهی کشید و به دوردست ها خیره شد
حتی دیگر کلاغ های هر شبی هم سراغی از او نمیگرفتند
دخترکی را دیروز همراه پیرمرد صاحب مزرعه دیده بود،بعد از روزهای متمادی که تا کیلومترها اطرافش حتی پرنده ای هم پر نمیزد
دخترک کنارش مکثی کرده بود،به آستین هایش که در باد تکان میخورد مدتی خیره مانده بود و پرسیده بود:
پدربزرگ مترسک ها دست ندارند؟
پیرمرد نگاهی کرد و لبخند زد : چرا دخترم،دستهایی از چوب دارند تا کلاغ ها رویشان اندکی استراحت کنند و خندیده بود و سری تکان داده بود
دخترک اخمهایش را در هم کرد و گفت:مگر نباید کلاغ ها را از مزرعه فراری بدهند؟
پیرمرد خندید و گفت:چرا عزیزم ولی دیگر کمتر کلاغی از مترسک ها می ترسد
شب بود و مترسک به ماه خیره مانده بود و می اندیشید
به مترسکی که بود و نبودش فرقی نمیکرد
نه برای کلاغ ها
نه برای پیرمرد
و نه دیگر حتی برای چشمان مهربان آن دخترک
.
.
.
.
و لبخندی تلخ برای همیشه در چهره ی همه ی مترسک ها خشکید

-------
انگار تاریخ گم شده است


---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و چهارم اسفند ماه نود و یک

حال من...

حالِ من
چون بادی است
عطرِ تو را
زوزه‌کشان
بر شانه می‌کشد...

---
امروزانه های احسانی
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و چهارم اسفند ماه نود و یک

فدای سرت...

فدای سرت 
کمی فقط کمی 
منو به خودم برگردون.

---
امروزانه های احسانی
بی مخاطب خاص

رفتن...

بوی رفتن می‌دهی

در را باز می‌گذارم

وقتی برو که گنجشــک‌ها و ســتاره‌ها

خوابــــــــند…

می آیی

می آیی
و من خیلی وقت است که رفته ام
این تکرار یک واژگونه تقدیر است
از آن گذشته های سرد
که من از راه رسیدمُ تو رفته بودی ...

---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و پنجم اسفند ماه نود و یک


گنجشک


خوشبختی یک اتفاق کوچک و ساده بود در آغوش تو 
آرامش یک خانه امن
برای گنجشکی که گم شده بود در هیاهوی بی رحم یک شهر شلوغ
تو رفتی ... خانه ویران ماند
و آن گنجشک گم شد لای دودکشهای سیاه آن شهر شلوغ

---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و پنجم اسفند ماه نود و یک

کاش...

کاش میشد مثل نفس 
تو را حبس کنم درون سینه ام

چشمانت...

تنها  

 چون پرنده ای که جفتش مرده           

                                      درون اتاقم 

                     اتاقی که قلبم درآن جای نمیگیرد 

                                                    پشت میز تحریرم 

                                                                    نشسته ام 

 کتابهایم جلو چشمانم به پرواز درمی آیند 

                                      ومن در تمام آنها 

                                      چشمان تورا می بینم 

                                              که بر من نمی نگرند 

    وبرمن چون آبند بر مسافری که در کویر زندگی سرگردان است  

                                                 واز فرط تشنگی تورا سراب می بیند 

 هرقدر با مای بی تو می جنگم شکست میخورم 

 چرا که این سرباز بی سلاح  

                                 تنها 

                               چون پرنده ای که جفتش مرده 

  به ستیز با تنهایی میرود  

                        وچون اورا می شکند تنهاتر می شود 

 روحم زنگار بسته 

   آیینه ای پیش رویم هست 

                       دنبال تو می گردم 

                           وخود را تنها می یابم

دوبیتی...

دلم گرفته و بارانی است چشمانم
 بهار  آمده  افسوس من نمی دانم 
به دام آن مژه هایت چنان گرفتارم
 که هریکش بُوَد میله های زندانم

---
امروزانه های احسان
بی مخاطب خاص
بتاریخ بیست و چهارم اسفند ماه نود و یک

باور...

باور ِ باخته ی عشق را به هیچ قیمتی دگر باز پس نخواهید گرفت از دنیا!

---

پندهای احسان

بتاریخ بیست و یکم اسفندماه نود و یک

نوشتن...

من از تو می نویسم
ولی همیشه هم به همین سادگی نیست!

---
دلبرانه های احسان
بتاریخ بیست و یکم اسفندماه نود و یک