روزگار سیاه من

گاهی و باز هم گاهی

آمدم اینجا بنویسم شاید با خودم خلوت کرده باشم، روزگاری شده است که نه میتوان دوست داشت و نه دوست داشته شد. فاعل و مفعول هر دو گناهکارند. کلا بطن این عمل قباحت دارد. وقتی دوست داشتنت به پای گناه و معصیت گذارده شود، دیگر دل و دماغ ادامه راه نیست. اینکه افکارت، رفتارت و خواسته هایت بخواهد تمام زندگی ات را از عقایدش دور کند مساوی با مرگ است. چنان گفت برای بعد که گویا از 1 ثانیه آینده هم مطلع بود. اصولا ما آدمها همه همین هستیم، اینقدر عقب عقب میرویم تا از آن سوی دیگر بیافتیم. مثل تشنه ای به آب تا حرف از رعایت شد انگار دنیا را به ایشان داده اند.

بیش از همیشه پشیمانم که چرا خواسته یا ناخواسته عقایدم را تحمیل کردم. 




این نیز بگذرد.  

خیالم...

از خیالم که می گذری

از بوی تو

من باغ ِ باران می شوم

وز شاخه های باد

سیب می چکد در من !

ناز او...

دلم آشفته آن مایه‌ی نازست هنوز
مرغ پر سوخته در پنجه‌ی بازست هنوز
جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید
دل به جان آمد و او بر سر نازست هنوز
گرچه بیگانه ز خود گشتم و دیوانه ز عشق
یار، عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز
خاک گردیدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز
گرچه هر لحظه مدد مى‌دهدم چشم پر آب
دل سودازده در سوز و گداز است هنوز
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصه ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
گرچه رفتى ز دلم حسرت روى تو نرفت
در این خانه به امید تو بازست هنوز
این چه سوداست «عمادا» که تو در سر دارى
وین چه سوزیست که در پرده سازست هنوز

زنده‌یاد عماد خراسانی

خاطرات...

خاطرات را

نمی شود تنها گذاشت

مثل بچّه ها

باید دستشان را گرفت

وگر نه گم می شوند !

شب من و خیال تو...

پرده های شب که می افتد

میان ریختُ پاش خواب هایم

دنبال چشم های تو می گردم

روزگار ندارم از دست رؤیاها

همیشه همین جا

کنار خیالم بودی

فردا که بیاید

باید از باران بپرسم

شاید که دیده باشد

پروانه ای تو را دزدیدست

و من

تمام گل های دنیا را خواهم چید

و خون تمام پیله ها را خواهم ریخت

تا دیگر

کسی تو را از من نگیرد !

وسوسه طعم تو...

دلم

گنجشک عاشقی ست

که از من

می پرد به شاحه های زندگی

و با چینه دانی خالی

به لانه بر می گردد

هیچ دانه ای

طعم تو را نمی دهد !

چشم من، اشک من...

محبوب من !

به چشمانت بگو

با احتیاط

از خیالم بگذرند

دانه های اشک

مشغول کارند

چشم هایم

در دست انتظار ست !

واژه نیست...

چگونه بگویم

که حسّ من به تو چیست

وقتی که هیچ حرفی

با تو برابر نمی شود ؟!

دامن کدام واژه را بکشم 

که مثل آفتابِ غروب

تو هم بچرخیُ آرام

در آغوش من بنشینی ؟!

کدام واژه را

به شانه ام بنشانم

تا تو پر بکشی

به افق های گرم سینه ام ؟!

کدام واژه را می شود پاشید

تا تو چون کبوتران خانگی

به بام دل من بنشینی ؟!

میان این کلمات

دنبال احساس من نگرد

وقتی که واژۀ آفتاب هم

با سایه فرقی نمی کند !

زن...

زن را که از آفرینش کم کنند

دیگر خدا هم نمی تواند خودش را اثبات کند

خیال من ...

خیالم

به گل های باغچه می ماند

نسیم ات که می وزد

 در عطر بارانُ

لبخند آسمان

از برگی به برگی دیگر

 در تو وا می شود

من واژه می شوم

بوی تو را می پوشم

تا خودم را

به چشمانت برسانم