غم...

کمِ تو مرا غم...

غمِ تو مرا بسیار...

باران...

هیچ بارانی

بی هدف نمی بارد

یا جائی

آغوشی به دنیا می آید

یا جائی

بوسه ای بی آغوش می میرد

 

بعد از من...

نمی دانم بعدِ من حرف هائی که از تو در دلــــــم می ماند کجا می روند ؟! واژه ها کــه نمی میرند ! شاید خــــــــدا آنها را به باران بیاموزد تا برای شقایق ها بخــــــــواند یا برای پنجره ای کــــــــه ماهش رفته است! 

فرشته ها شاید آنها را یواشکی بردارند تا خودشان را جای تو بگذارند! 

شاید هم قاصدک ها دلـــــــــم را به یغمـــــــا بردند و در حاشیۀ کوره راه هـــــــای بی مسافر پاشیدند تا حوصله شان سر نرود! 

و شاید بادهای نیمه شب دفتر دلم را روی نیمکت های خالــــــی برای ستاره ها ورق بزنند! 

رؤیاهـــا شاید آنها را با خود می بـــــــرند و میان خواب های عاشقانه پـــراکنده می کنند! 

یا شاید در آبشارهای تابستانی بر گونـــــــــــه های دخــــــترکان عاشق افشان شوند! 

مــــرداب ها با خیال تو برای نیلوفرانشان شعر بگویند! 

و شاید چشمه ها برای پونه هائی کـــه از آنها جدائی ندارند دفتر خاطرات بنویسند! 

من نمی دانم با حرف هائی کــــــه از تو در دلم می ماند خدا چه خواهد کرد؟! فقط می دانم که بعدِ من باید چاره ای بیندیشد برای عشقی کـــــــه هرگز نمی میرد! 

و تو در پروانگی ِ احساسی جاودانه می شوی کـــــه هیچ گلی به یاد نخواهد داشت پروانــــــــه ای چنین اش دوست داشته باشد! 

و هیـــــــــــچ قصّۀ عاشقانه ای باور نمی کند کـــــــه در یکی نبودِ تو میان شب هایم چنان ات فانــــوس برافروخته ام کــــــــــــه هیچ شمعی در حافظۀ سوخته اش نمی گنجد! 

و هـــیچ کلاغی باورش نمی شود کــــــــه آخر تمام قصّه ها از دست هایت برایش خانــــه ای ساخته ام! راستی یعدِ من، خدا با دلی که تو را دوست می داشت چه می کند؟!

من...

من

در چشم های تو

به دنیا آمدم

و روزی

در گوشه ای از پائیز 

دنیا را

 به مقصد گونه هایت

ترک خواهم کرد!

عشق...

عشق جاذبه ایست

که تنها

سیب های رسیده

در جذّابیّت آن می افتند

من...

من

عاشق تو هستم

این

گفت و گو ندارد !

عشق...

عشق شربت گوارائی ست

که از دانه های زهرآلود خشخاش می گیرند

و ناشی اگر باشی کارت تمام است !

به او بگویید...

به او بگوئید

سبزترین برگ بهاری بودم

که بی هوای اش

زردترین برگ خزانی افتادم!

ماه من ...

ماه من!

من برایت پر از برکه ام

و هر شب تو را

در آغوش اعماق خود می کشم

که دنیای من

همین دورهای نزدیکست!

زن...

زن

بال پرواز رؤیاها ست

 

عمر من ...

عمر من

یک لحظه بیش نیست

که در خواستنت

مکرّر می شود

گل من ...

من اگر می بویم

بخاطر تو ست

ماه می درخشد

چون خورشید آنجا ست !

زن را ...

زن را می شود

مثل گل سرخ

فقط به عطرش گوش داد

فهمیدن اش کار دنیا نیست !

 

زن ها...

زن ها

نویسنده به دنیا می آیند

تا سرنوشت را بنویسند !

دوستت دارم...

دوستت دارم

آن سان که رفتنت هم

توان توقّف حضور تو را در من

نخواهد داشت!

عشق...

عشق همان ست

که قلب ها را تغییر می دهد !

رویا...

رؤیا

بوسیدن تو ست

زیر آبشار گیسویت

آنها که در خواب می آیند

سراب های بی آبند !

 

در من پراکنده ای...

مثل گل های خودرو

تو در من پراکنده ای

هیچ خیالی از دلم نمی گذرد

که تن اش به تو نخورده باشد !

وقتی خدا...

وقتی خدا

برای زیر پایت 

بهشت می سازد

پروانه ها مانده اند

و باران توی فکر ست

چشم های تو را

من کجا بگذارم ؟!

وقتی که دوستت دارم...

وقتی که دوستت دارم

گوئی در یک روز سرد زمستانی

دست های تو را می پوشم 

گوشۀ حوصله ام ساکت می نشینم

به قطره های باران گوش می سپارم

و به شعله های عشق تو می نگرم

و در جیرجیر ِ بی تعجیل ِ واقعیّتی آرام

چون رقص نرگس های زرد

در نفس برکه های سبز 

در صندلی احساس عاشقانه ام

چشمان تو را تاب می خورم

وقتی که دوستت دارم

گرم و شرجی می شوم

عشق ات به من می چسبد

و من چون شبنم

در عطر گل ها می درخشم

وقتی که دوستت دارم

بیرون می دویم

و در برف فرشته می سازیم

و جهانمان را

با فریادُ هُل دادنُ خنده

دست تکان می دهیم

وقتی که دوستت دارم

و دنیای من

از لبخند چشمانت چراغانی ست

دیگر

هرگز نمی خواهم بمیرم

وقتی که دوستت دارم !

فکر تو...

فکر کردن به تو

دلم را گلدوزی می کند !

زندگی...

تا نیابم تو را 

زندگی نخواهم کرد !

اهل بارانم...

اهل بارانم

ساکن خیال تو

گل فروشی می کنم

نبش چشمان ات

میان یک شهر پنجره

خریدارت !

بازوانت...

بازوانت

سرزمین باستانی ام

و چشمانت

مرزبانان دلیر عشق

نام کشور من

اسم توست!

دلم...

دلم

دفتر چشم های تو ست

در چهار فصل بهار

برای پرواز پروانه

در عطر بی زوال گل !