تو در من...

در مساحت من

پراکنده چنانی

که باران

در خیال کویر

رویا...

صدای عطرت در من

تا هفت قبیله گل سرخ

آن سوی باران می رود

رؤیای بی پایان من

جز تو...

حرف هایم را ورق می زنم

از خطوط خاطره

چیزی جز حضور تو

به گوش نمی رسد

یادم آمد

یادم آمد که منم رفتنی ام...
یادم آمد که منم خسته ازاین بی کسی ام....
یادم آمد که اگر...
تو نباشی به کنار دل من
من پر از تنهایی 
من پر از غصه و غم
من پر از خستگی ام...

می شود اما...

می شود

باغچه را پروانه کاشت

و به اعتبار دست هایت

به دلتنگی یاس ها پایان داد

می شود

حوض را آز آسمان پر کرد

و به اعتماد لب هایت

به ماهی ها خنده را آموخت

می شود

در فرصت چشمانت

برای شب از چراغ گفت

و از سایۀ پلک هایت

برای خالیِ بیداری رؤیا چید 

می شود

در نفس های تو

بادبادک شد

و با دنباله ای از باران

برای خوشبختی شمعدانی  

دست تکان داد

می شود 

با عطر تو

سر هر خاطره گلخانه زد

می شود یک شهر را

از پنجره تا پنجره گل کاشت

می شود

با چشم های میشی ات

فنجان شب را قهوه کرد

می شود

تا صبحگاهان در کنارت

خواب را دیوانه کرد

می شود

با تو تا دیروز رفت

روزهای بی تو را

از روزگارم پاک کرد

می شود

در سایه ها

خورشید کاشت

می شود تا دورها

از گریه ها لبخند چید 

می شود

آرزو را با تو تا تصمیم رفت

وقتی که هیچ تقدیری

حریف دست هایت نمی شود !

حتّی...

حتّی واژۀ غمگین هم

خوشحال می شود

وقتی نگاهش می کنی!

حال چشمان تو...

مهم نیست چه می نویسم

همینکه تو می خوانی

من حال چشمانت را

از واژه ها می پرسم!

یک شب...

یک شب تو را

از واژه ها می دزدم

تا تهِ زندگی می دوم

آنوقت اگر مَردند

مرا بگیرند!

آبی من...

آبی که می پوشی

تکّه ای از آسمان

گم می شود

ناز...

برای ناز تو

باید پر از نیاز بود

و من

هر چه بی قرارتر می شوم

سکوتم بلندتر می شود!

حسادت...

موهایت را ببند

از باد اذیّت می شوم

شالت را دور گردنت بپیچ

گنجشک ها سرک می کشند

دست هایت را امّا

به من بده

بگذار کلاغ ها

خبر به عالم برسانند

تو را

با من دیده اند!

دست هایت...

دست هایت

عقربه های عمر من اند

که روزگارم را طی می کنند

عطر تو...

 برای جلب پروانه ها

به حیاط خانه مان

کافی ست در آن قدم بگذاری

صدای عطرت

کوچه را کر می کند!

من...

من با خیالت

عشق را

تمرین می کنم

تا کی ازین سراب

به دریا رسانی ام !