اگر و تنها اگر ...

اگر پرندگان می توانند   

لانۀ بهاریشان را داشته باشند  

اگر خدا می تواند بهشت داشته باشد   

پس محبوبم    

من هم می توانم تو را داشته باشم 

بیدار می شوم  

و روی میز شمعی روشن می کنم  

امشب کسی جز منُ  تو روی زمین نیست  

تو می نشینی رو به رویم 

و ما با همیم  

در لحظه ای که در زمان متوقف مانده است  

عشقی چنین را کسی نمی داند  

و این شبِ تولّد اوست  

تنها در دنیای کوچکمان  

تو و من در روشنای شمع   

ما آزاد می کنیم   

احساساتی را که می خواهیم تقسیم کنیم   

من اینجایم و خنده ات در هوا   

زبانم را بند می آورد 

افکار عاشقانه   

چون برگ های افتانِ رقصان در نسیم پائیزی  

در ذهنمان جاری می شود   

و در چشم هامان 

نگاهی لطیف و آه های اشتیاق پر می کشند 

ما لمس می کنیم  

و آتشی شعله می کشد  

که ما در قلبمان بر افروخته ایم  

دیگر زندگی ام را تنها سر نمی کنم  

در روح تو خانه ام را یافته ام  

ما می بوسیم بوسه های نفس گیر  

در تماس های آتشین  

در نجوای واژه های لطیف عاشقانه  

و فرشته ها را می شنویم  که می خوانند  

وقتی بهشت را برایم هدیه می آوری  

در آرامش میان الفت بازوانت 

در رایحۀ گیسویت  

مهربانی لبخندت  

و قدرت نگاه خیره ات  

اسیر افسون تو   

و آرامش حضورت وعدۀ فردائی ست  

که ما هرگز جدا نمی شویم  

و من خوشحال برای تو می میرم  

اینجا، پشت این میز   

که برای دو نفر چیده ام  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد