و تو ...

چشم‌هایت ندیمه‌های عشقند
 با چشم‌های تو می‌شود
 از عشق تا افق را
 اندازه گرفت
 یا از عطر تو تا باران
 معلوم کرد
 چند گل مریم راه ست
 و یا تا خواب دست‌هایت
 چند قبیله کوچ
 باید از رؤیا گذشت
 با چشم‌های تو می‌شود
 مساحت لبخند را
 به دست آورد
 و طعم بوسه را
 معیّن کرد
 با چشم‌های تو می‌شود
 عاشق شد
‌‌ همان جا ماند
 و تکلیف سرنوشت را
 مشخّص کرد!

واگویه های پسری سر به هوا

روی تو... غزل چهاردهم

روزی به صفحه ی دل روی تو میکشیدم

خود را به هر خیالی سوی تو میکشیدم

با کلک خود به زحمت شاید که وا رهانم

دل را من از شکنج موی تو می کشیدم

زنجیر روی زنجیر، مخلوط مشک و عنبر

موی تو می نوشتم، بوی تو می کشیدم

ذکر و نماز و تسبیح بیهوده بوده ما را

باید که جان و دل را سوی تو می کشیدم

مهپاره ها به چشمم پتیاره جلوه می کرد

هر لحظه ای که ماه روی تو می کشیدم

مهر تو باغ رضوان قهر تو نار سوزان

این بود اگر که وصف خوی تو می کشیدم

معجز نداشت موسی خوش گفتی ای همایون

گر در بر عصایش گوی تو می کشیدم



واگویه های پسری سر به هوا

بتاریخ سی و نهم زمستان

شهریارم.... غزل سیزدهم

ما شهریار شهر پر غوغای عشقیم

پا تا به سر، سر تا به پا معنای عشقیم

در ابتدا عشق آمد و در انتها عشق 

ما نقطه ای در دفتر طغرای عشقیم

منصورسان ذکر انالحق داده ام سر 

در پای دار معرفت عیسای عشقیم

از عقل و دین و دانش و مذهب گسستیم

مجنون صفت در کوه و در صحرای عشقیم

فرسوده شد از عقل خودبین خاطر ما

با نقد عمر خویش در سودای عشقیم

روح القدس چون میزند دم از طریقت؟

از قطره ی ناچیز و ما دریای عشقیم

با عیسی گردون نشین ما هم نشینیم

در آتش زرتشت و آتشزای عشقیم

دامان این چرخ کهن ماوای ما نیست

ما جلوه ی پیدا و ناپیدای عشقیم

کمتر به ما آخر نصیحت کن ای همایون

ما مست از خود رفته ی صهبای عشقیم


واگویه های پسری سر به هوا

بتاریخ سی و دوم زمستان







تا آمدنت...

تا آمدنت

من و باران و پنجره

سر خیالت را گرم می کنیم.

تو هم زودتر بیا

که عمر لاله ها کوتاهست

و دلم را به خانه بیاور

که چشم هایم گوشه گیر

دست هایم دم ِ گریه اند!

دست هایت...

دست های تو در من

 تکثیر می شوند

در شاخه های بی شمار

و چشمانت شکوفه می زنند

در آبی بی حصار  آسمان

سایه ات قلب مرا

در آغوش می گیرد

عطرها بالا می روند

بهار سراسیمه می دود

دنیای تو را میوه می دهد

و پرندگان جهان

تو را در من لانه می کنند 

که از گلویشان 

بوی خوش زن می آید

در نغمه های ابدی!

تو...

مثل دانه ای در سیب

با هزاران باغ میوه

در قلب من تو پنهانی!

چشم هایت...

بگذار از چشمهایت بنویسم

چشم هایت حرف که می زنند

لب هایم سکته می کنند!