جهان....غزل شانزدهم

...

آمادگاهی است جهان، خسته در آن جامی چند

راه گم کرده در این بادیه حیرانی چند

زین گذرگاه که مابین وجود و عدم است

دم به دم میگذرد خیل پریشانی چند

آفتاب است و زمین تفته و خاموش نسیم

راه گم کرده در این مرحله عریانی چند

نی ز زاهد بود امید نه درویش و نه شیخ

بهر آوارگی بی سر و سامانی چند

تا ز پیدایش عالم نبرد پی آدم

کی توان زیست به امید سخندانی چند

زیر این سقف فرو رفته مجویید کسی

تا که آبی بزند بر دل عریانی چند

چون همایون به مسلمانی خود خندیدم

نهضتی را که بدیدم ز مسلمانی چند


واگویه های پسری سر به هوا


بتاریخ هشتاد و پنجم زمستان نود و سه

ابد ... غزل پانزدهم

آنچه بر عرش برین طعنه زند محفل ماست

رشک صد جنت و فردوس و جنان منزل ماست

وعده هایی که دهد زاهد خودبین بهشت

بامی و ساز و نگاری همگی حاصل ماست

من ز بگذشته و آینده نگویم سخنی

هجر و وصل صنمی ماضی و مستقبل ماست

طبع ما گرچه سرشتند به درد و غم و رنج

ریشه ی مهر و وفا نیز در آب و گل ماست

گر چه ما مهر به لب در زده و خاموشیم

رمز صد راز فرو بسته نهان در دل ماست

گر همایون به عبث عمر گرامی سر شد

همه از حیله ی زهاد و دل غافل ماست



واگویه های پسری سر به هوا