زن... غزل هجدهم

مرا شبیه غزلهای خود بسوزان زن!

وشعله شعله دلم را زخود بگیران زن!

مرا که همسفر سالهای همسانم

بکن برای خدا لحظه ای پریشان زن!

اسیر ورطه تکرارم و سکوتی زرد

به دشت تشنه روحم ببار باران زن!

کسی برای دل من غزل نمی خواند

تو مرحمت کن و چشمی به من بچرخان زن!

مرا به وسعت چشمان خویش مهمان کن

سبد سبد گل شادی سرم بیفشان زن!

نمانده مهلت عمرم بیا و کاری کن

رسیده برگه تقویم تا زمستان زن!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد