عشق تو... غزل بیستم

دولت عشقت ز دنیا بی نیازم می کند

هم شکستم می دهد، هم سرفرازم می کند

می نهد بر دوش من صد بار منت آسمان

تا که یک بار آشنا با اهل رازم می کند

کرده سرگرمم به بازی روز و شب چون کودکان

مام این دنیای دون گویی که نازم می کند

هر چه گیرم دامنش را بلکه گردد یار من

از سر خود آن پریشان طرّه بازم می کند

کرده مغرورم به خود آنگونه کز کبر و غرور

صعوه آسا در نبرد شاهبازم می کند

هر کسی را از مجازی در حقیقت می برند

لیک این افسانه از حق در مجازم می کند

این تحول های گوناگون همایون عاقبت

در قمار زندگانی پاکبازم می کند 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد