این روزها

برای خواندن من به اینستاگرامم سر بزنید:

Haniedorri

 

 

میان این همه بنده، خدا ، گمم کرده...

دلم برای پست های وبلاگی تنگ شده . برای نقد ها. برای کامنت گذاشتن ها . برای حانیه ای که آرزویش شاعر شدن بوووود. که همه ی دنیایش شده بود آدم های مجازی که بعد واقعیت شدند. حالا . این روزها آیینه ها خاکستری تر از همیشه اند. آدم را نشان نمی دهند. و همان حانیه ی کوچولو که حالا بیست ساله شده، این روزها به تصویر آینه زل می زند شاید بفهمد چه مرگش است. و هی لبخند می زند.... هی لبخند می زند... هی لبخند....


از اجتماعی های قدیمی ام بخوانید:


باید عادت کنی به این قصه

به غم روزهای تکراری

شده حتا به زور ... دست از این

آرزوهای دور برداری


بین این گرگ های تشنه به خون

باید عادت کنی به بره شدن

باید عادت کنی به این تکرار

خام افکار روزمره شدن


خسته از روزها و آدم ها

دائمن فحش بر لبت باشد

شب کنار زنت بخوابی و

قسط و چک خواب هر شبت باشد


خستگی هات را بپوشاند

تیپ معمولی اداره ای ات

خسته از کار بازگردی به

خانه ی کوچک اجاره ای ات


پسرت در اتاق ... قبل از تو

غرق فکر دوچرخه خوابیده

دخترت غرق فکر پیراهن

که تن همکلاسی اش دیده


باید این وضع را قبول کنی

گرچه لبریز از غم و دردی

مثل شب های قبل امشب هم

دست خالی به خانه برگردی....

تهران ... شهر بی آسمان

صد وعده و حرف پوچ و مبهم زد و رفت

از منطق عشق و عاشقی دم زد و رفت

هر بار غم نبودنش عادت شد

برگشت .. نمک به زخم هایم زد و ...

                                               { رفت }

تقدیم به خودم (با بغض بخوانید) :

خودم نبوده ام انگار ... نوزده سال است

تمام عمر وجودم میان مه گم بود

همیشه قبله ی انگشت های آدم هام

همیشه زندگی ام باب میل مردم بود


کسی به نام خودم همکلام شب هایم

همیشه همدم اشکم پتوی بدبخت است

{برای دلخوشی دیگران نفس بکشی}

ببین ... تصور این حال و روز هم سخت است


تمام عمر به ساز زمانه رقصیدم

که آخرش هم از آینده دست بردارم

من از سیاهی این شعر ها دلم خون است

چقدر گریه کنم پا به پای اشعارم؟


دروغگویی آیینه خسته ام کرده

چقـــــــــــدر خسته ام از خنده های زورکی ام

نشسته است جهانی برای تبعیدم

میان قلب من و خواب های کودکی ام


رسیده ام ته خط ... در حوالی مردن

در این زمانه کسی فکر غربت من نیست

جنون به ثانیه هایم رسیده است اما

جنون بهانه ی خوبی برای مردن نیست


تمام عمر دلم را به هیچ خوش کردم

که جای شخص خودم... چند ثانیه باشم

همیشه زندگی ام یک امید باطل بود

همین امید که یک روز "حانیه" باشم...



" تهران .. هیچ چیز خوبی ندارد ... هیچ چیز ... انگار الهه ملک محمدی این ها را از زبان این روزهای من نوشته :

خیلی چیزها را گذاشتم و آمدم.شاید باورت نشود ... اما این روزها هر وقت به خودم آمدم...خودمی نبود!

میدانم...دیگر برای ننه من غریبم بازی ها دیر شده.ولی از خدا که پنهان نیست..تو هم بدان ، روزی نیست که این غربت ها توی گلویم جمع نشود!


"" من دختر ابرهای باران زده ام ....

قد می کشم پشت تمام خنده هایت!!!

بیکار ... شبیه گرد یا شن هایم!

همصحبت دیوار و خود و جن هایم

وقتی که تو نیستی ... {من و تنهایی}

دلبسته ی پاکت مسکن هایم!!

 

تو ممکن است از من دور شده باشی ، اما کوچک... هرگز! ، بگذار بگویند چیزی از پرسپکتیو نمی داند

 

بر چشم تو زل که می زند تصویرم

 یک ذره اگر دور شوی... می میرم!

من خواسته ام فقط همین بوده و بس:

یک بوسه ، به زور هم شده ... می گیرم!!

 

و اما غزل: 

پدرم فکر می کند با زور ، می شود عشق را بخشکاند

ذکر توبه...گناه و استغفار ، توی گوشم مدام می خواند

از زمانی که کشف کرده تو را در دل من... مدام در خانه

با خودش فکر می کند که چطور عشق را در دلم بمیراند؟!

عادتم داده بنده بودن را ، بسته پای مرا به سجّاده

لای قرآن نوشته بختم را... حال و روز مرا نمی داند

دوست دارد که کور و کر باشم ، مثل مادر...همیشه بازیچه

که فقط از گناه می ترسد ؛ صبح تا شب نماز می خواند

به خیالش که کافرم دیگر...عشق تو آبروی من را برد

لکه ی ننگ عشق را با آب از وجودم به زوووور می راند

دزدکی شعر می نویسم و بعد ، صورتم سرخ سیلی باباست

عاقبت از خیال من تنها ، شعرهایم برات می ماند

***

تجربه شد بهشت در دل من ، آن زمان...آن شبی که ماه گرفت

آن زمان که لبان من زیرِ ، لب تو مزه ی گناه گرفت!

 

 

*امروز فردای سه روز پیشه! کنکورو مثل یه سیب گاز زدم رفت! تجربه ی خوبی بود! همین!

** بوووووووس : برسه به دست فرشته ی کلاخه م و الهه م!

***خدا خیر دهد این کفشهای بندی را، که رفتنت را ، کمی به تاخیر می اندازد!  "..."

 

تعطیل

به قول الهه:

 می روم که دانشجو برگردم

 

این وبلاگ تعطیل شد تا فردای کنکور ریاضی 91

 

خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــی دعام کنید لطفن!

ادامه نوشته

باد می رفت به سروقت چنار / من به سروقت خدا می رفتم

اینجا دوباره شب ...

 

تا خودنویسم را گرفتم توی دستم باز

یک جاده ی دیگر کشید از قلب من تا تو

اینبار هم من عشق آموز دلم هستم

انگار شعرم باز آدم می شود با تو


امشب منم تا صبح در آغوش رویاها

یک بار دیگر تو میان دام چشمانم

مانند یک کودک که از لبخند سرشار است

با دیدنت پر می زنم تا اوج ایمانم


امشب تمام ابر ها در دست های من

خط می کشم بر روی هرچه عشق دنیایی

کل جهان را لمس کردم بین دستانم

در آسمان قلب من تو ماه شب هایی

 

تکمیل شد معنای خوشبختی میان ما

پیوندمان دارد جهانی می شود انگار

بو می کشم عطر نفس های تو را، امشب

با خنده پاسخ می دهی عشق مرا هر بار

 

من غرق چشمانت به دنیا می زنم لبخند

یکباره اما می شوی دور از من و این خواب

لعنت به زنگ ساعت و این صبح بی موقع

باید که چشمم را بدوزم باز بر مهتاب

 

تولد + شعر

  تا حالا شده یه نفر تو زندگی وجودش خیلی برات تاثیر گذار باشه؟ بعضی ها حضورشون تو زندگی خیلی مهم نیست. اگه نباشن هم هیچ اتفاقی نمی افته. تازه گاهی تو خونه تکونی دلت لازمه که بیرونشون هم بکنی. ولی بعضی ها... بعضی ها حضورشون بزرگه و تاثیرگذار. باید از اون گوشه موشه های دلت برشون داری بیاری بذاری جلو چشمات. که هی نگاشون کنی. هی لذت ببری از این همه خصلت خوب تو وجودشون. که بشن سنگ صبور. ذلت که گرفت باهاشون حرف بزنی. بشن شریک غم و شادی ت.

بعد یه سیم خاردار دور قلبت بکشی نذاری بدا وارد شن و همچنین نذاری خوبا از قلبت برن بیرون.

از وقتی که معنی رفیق و همدم و ... رو فهمیدم همین کارو کردم. با یه خونه تکونی درست و حسابی قلبمو سه قسمت کردم. قسمت اولی که شد مال خدا. بد هم که نداریم. اونایی که خیلی تاثیرگذار بودن رو گذاشتم یه طرف. بقیه رو هم طرف دیگه.

از همون اول از مهم ترین و تاثیرگذار ترین و عزیزترین آدمای تو قلبم « حمیده » بود. کسی که همیشه سنگ صبورمه. تو غم و شادی باهامه. به حرفام گوش میده. حوصله مو داره... راهنماییم می کنه. کمکم می کنه... کسی که...

کسی که از ته ته دل دوسش دارم و کسیه که هر چقدم تو قلبم خونه تکونی کنم جاش ثابته.

امروز حمیده ی من وارد شونزدهمین بهار زندگی میشه.

همه ی اینا رو گفتم که ته ته تهش بگم:

خواهر عزیزم

 تولدت مبارک

 


و اما شعر ...

انتظار

چکه چکه می چکی بر خاطرم

مثل یک رویای شیرین توی خواب

تا قلم دستم گرفتم باز هم

دسته گل ها می دهد قلبم به آب

 

اولش مجذوب چشمانت شدم

بعد از آن تک مرد دنیایم شدی

خورد دل هامان گره با همدگر

تا قیامت ماه شب هایم شدی

 

غصه ها را عشقمان از من گرفت

قبل از این بودم نهال کوچکی

روزها را قد کشیدم با تو و ... 

دور شد دنیای من از کودکی

 

می شود تکرار هر شب واژه ای

انتظار و انتظار و انتظار

تو خدای قلب من بودی ولی

پر کشیدی،از دلم رفتی کنار

 

نقش چشمانت شده رویا و خواب

تو شدی فرهاد و من شیرین تو

رفته ای اما به  یادت زنده ام

مرد باش و از دلم جایی نرو

 


پ.ن: خب غیبتهارو ببخشید. دارم درس می خونم خفـــــن!

پ.ن 2: از حمیده هم معذرت که واسش شعر نگفتم. شاید چون خوبی ش تو شعر نمی گنجه.

بود و نبود

چشمان تو تعبیر شب و دریا بود

در عمق نگاهت همه ی دنیا بود

هر چند که غم خانه به افکارم داشت

تنها خوشی ام اینکه: دلت با ما بود

سیگار که می کشی دلم می گیرد

چشمهایم هنوز بسته اند. دستهای پدر را روی سرم احساس می کنم. موهایم را نوازش می کند. می گوید: گلی. گلی خوشگلم. پاشو عزیز دلم. پاشو دیگه بسه خواب. پاشو قربون چشمای خوشگلت بشم من. پاشو بابایی. ببین رفتم یه گل سر خوشگل جدید خریدم برات. می خوام موهاتو ببافم. پاشو دیگه...

از این که باز هم بوی سیگار می دهد لجم می گیرد. خودش به مادرم قول داده بود دیگر سیگار نکشد. از وقتی مادر و خواهرم در آن تصادف وحشتناک مرده اند دوباره سیگار می کشد. بین افکار خودم هستم که دوباره میگوید: گلی پاشو دیگه. بلند شو فردا چهلم مامان و ...

ادامه ی حرفش را می خورد. وقتی می بیند دوباره اشک از چشمانم می آید می گوید: بابایی آخه تا کی می خوای هیچی نخوری و صبح تا شب گریه کنی؟ زندگی جریان داره. اونا رفتن من که نمردم. تو داری خودتو داغون می کنی. غذا که نمی خوری. همش هم گریه می کنی. بسه دیگه

بی حوصله نگاهش می کنم. این چهل روز انگار به اندازه ی ده سال پیرتر شده. می فهمم خنده ی روی لب هایش تصنعی است و فقط به خاطر من می خندد و از ته دل چقــــدر غمگین است. موهایم را که بافت بلند می شویم و به آشپزخانه می رویم. به زور چند لقمه صبحانه به من می دهد. و از خانه بیرون می رود. می مانم تنها. می روم عکسهای مامان و خواهرم را نگاه می کنم. دلم برایشان تنگ شده. لباس می پوشم و می روم سر خاکشان.

شب پدرم با دو پیتزا به خانه می آید. بعد از غذا کنارش می نشینم. دوباره سیگار روشن می کند. برمی گردم در چشمانش زل میزنم بی حوصله می گوید: بابایی. امروز اعصابم یه کم خورده. کارای اداره و شرکت همه قاتی پاتی شده. واسه همون سیگار می کشم که آرومم کنه. گیر نده.

حرفی نمی زنم. سه نخ دیگر هم می کشد و من باز هم سکوت می کنم. انگار او هم دلش تنگ است. بلند می شود و می گوید: برا فردا همه چی حاضره. صبح میریم سر خاک و مسجد و بعدم نهار میریم رستوران. لباسای مشکیت آماده باشه واسه فردا. شب بخیر

همان مراسم مسخره. تمام فامیل و دوستان به سر خاک مادر و خواهرم آمده اند. گریه می کنند. من اما گوشه ای ایستاده ام. این چهل روز آنقدر گریه کرده ام که امروز گویا چشمانم خشک خشک است. فقط تماشا می کنم. بغض گلویم را گرفته. دارم خفه می شوم. به سختی نفس می کشم اما بغض ها گریه نمی شوند. فقط نگاه می کنم. تمام خاطراتمان جلوی چشمم است. دلم برای مادرم تنگ شده. که باز به اتاقم بیاید. شب که خوابم نمی برد دوباره بخندد و بگوید: هیفده سالت شده هنوزم من باید برات لالایی بخونم؟ بخواب دیگه. دلم تنگ شده که باز با خواهرم فیلم ببینیم و بخندیم و ناخن هایم را لاک بزند. دلم تنگ شده که باز چهار نفری برویم بیرون و شام بخوریم. دلم تنگ شده که ... در افکارم غرقم که پدر صدا می زند: گلی. بیا بریم.

از سر خاک که برگشتیم دیگر توان هیچ کاری ندارم حتی گریه کردن. به آشپزخانه می روم تا قرص آرام بخش بخورم و بخوابم. پدرم را می بینم. روی مبل نشسته و خیره به زمین شده و سیگار می کشد. به سمتش می روم و دستم را جلو می برم تا سیگارش را بگیرم که می گوید: دلم برا زنم و دخترم تنگ شده. سیگار می کشم که آرومم کنه. گیر نده گلی. بی خیال. برو بخواب

حرفی نمی زنم. بی آنکه قرص بخورم به اتاقم بر می گردم. صبح که بیدار می شوم پدرم رفته. کاغذی که به آینه اتاقم چسبانده شده بود را می خوانم: دخترم ظهر میام دنبالت ناهار بریم بیرون. ساعت یک آماده باش. قربونت: بابا

به اتاق خواب پدر می روم تا کمی آنجا را مرتب کنم. زیر سیگاری اش کنار اتاق است. همین دیروز آن را خالی کرده بودم. ده تا ته سیگار داخلش است. می دانم همه ی آن ها را دیشب کشیده. با عصبانیت ظرف را بر می دارم و خالی می کنم.

سوار ماشین پدر که می شوم باز هم بوی سیگار می آید. حرفی نمی زنم. نهار می خوریم و بر می گردیم خانه.

****

حالا سه ماه از رفتن دو عضو خانواده می گذرد و من و پدر کم کم به نبودشان عادت کرده ایم.

عصر است و من مشغول خواندن درس هایم هستم. پدر به خانه می آید. با خوشحالی به اتاقم می آید و می گوید: گلی. اون پروژه بود که با دوست مامانت شریک شدم. یادته؟ امروز به بهره برداری رسید. موفق شدم. خیلی خوشحالم.

-          جدی می گین؟ تبریک می گم بابا. واقعن خوشحال شدم.

لباس می پوشم و با پدر بیرون می رویم تا به مناسبت موفقیتش در پروژه ای که یک سال است درگیرش است شام مفصلی به من بدهد. در فضای باز رستوران نشسته ایم که پدر سیگار روشن می کند. هنوز اعتراض نکرده ام که خودش می گوید: خیلی خوشحالم. چون خوشحالم می خوام سیگار بکشم. گیر نده دیگه.

حرفی نمی زنم. جدیدا گاهی سرفه می کند. می دانم از سیگار است اما نمی توانم حرفی بزنم. شب که برگشتیم دوست پدر به خانه مان آمده. هر دوی آن ها سیگار می کشند. پدر مرتب سرفه می کند اما بی خیال سیگار نیست. همین که تمام می شود یک سیگار دیگر روشن می کند. در آشپزخانه- طوری که پدر و دوستش مرا نبینند- ایستاده ام و سیگار کشیدنشان را تماشا می کنم و غصه می خورم. همین طور که حرف می زنند می شمارم هر کدام ده نخ سیگار می شکند تا اینکه دوست پدرم از خانه می رود.

به سمت پذیرایی می روم تا ظرف های میوه و زیر سیگاریشان را جمع کنم که پدرم دوباره سیگار روشن می کند. دیگر طاقت ندارم نگاهش می کنم با صدایی شبیه فریاد می گویم: بسه دیگه. تا کی می خوای سیگار بکشی؟ ریه هات داغون شده. خودت قول...

-          اِ! گلی داد نزن همسایه ها می شنون. خسته ام می خوام سیگار بکشم. گیر نده دیگه. ای بابا

بی آنکه ظرف ها را جمع کرده باشم به اتاقم بر می گردم. درد معده ام دوباره شروع شده. از درد به خودم می پیچم و پدر را صدا می کنم. به اتاقم می آید. درد معده امانم را بریده صدایش را می شنوم که می گوید: گلی. چی شده؟ باز معده ات درد می کنه؟ چی شده آخه؟ صبر کن زنگ می زنم اورژانس. ولی نه طول می کشه.  بذا خودم ...

دیگر حرفهایش را نشنیدم. از حال رفته بودم. بیدار که می شوم در بیمارستان هستم و پدرم نگران بالای تختم ایستاده. نگاهم می کند و می گوید: بیدار شدی؟ الهی قربونت بشم بهتری؟

چند لحظه فکر می کنم تا همه چیز یادم می آید. پدر دوباره می پرسد: خوبی گلی؟ الان دکتر میاد معاینه ت می کنه. یه دقیقه صب کن. باشه باباجون؟

-          معدم درد می کنه هنوزم بابا!

-          آره دخترم. دکتر گفت عصبیه. چی کار کنم بهتر شی باباجون؟ آب می خوای؟

-          نه. فقط تورو خدا شما دیگه سیگار نکش. همین.

نگاهم می کند. هنوز هم نگرانی در چشمانش است. دکتر به اتاقم می آید و بعد از معاینه می گوید: چیزی نیس. عصبی بوده. یه مسکن بهش زدیم. می تونین ببرینش. بعد هم رو به من ادامه می دهد: اعصاب خودتو خورد نکن. زندگی همینه. ازش واسه خودت دیو نساز. نذار از پا دَرِت بیاره. باهاش کنار بیا. بد و خوب و سخت و آسون داره. اگه نداشت که نمی شد زندگی.

به خانه بر می گردیم. پدر مرا به اتاقم می برد و تخت را آماده می کند. دراز که کشیدم از اتاقم بیرون می رود. خوابم نمی برد. بیدارم که یک ساعت بعد پدر به اتاقم می آید تا مطمئن شود که حالم خوب است. خودم را به خواب می زنم تا نفهمد بیدارم. دستش را روی پیشانی ام می گذارد که تب نداشته باشم. چند دقیقه بعد به نشیمن می روم. پدرم روی کاناپه نشسته. عکس مادرم دستش است و سیگار می کشد. مرا که می بیند می گوید: بیداری بابا؟

نگاهش می کنم و حرفی نمی زنم. دوباره می گوید: اینجوری نگام نکن. نگرانتم. برا همین باید سیگار بکشم. گیر نده دیگه. برو بخواب باباجون. منم سیگارم تموم شه می رم بخوابم. شبت به خیر

چند دقیقه می ایستم و نگاهش می کنم. سیگار دیگری روشن می کند و من بی آنکه حرفی بزنم به اتاقم بر می گردم.

"مـاه من"

ميشمارم لحظه ها را روز و شب

تا كه باز آيي از اوج آسمان

غصه ها هر چند بال از من گرفت

مي خرم درد پريدن را به جان

 

مي پرم با بال عشقم تا به اوج

تا كه دستم را بگيرم سوي تو

كور از دنياي واهي گشته ام

خيره شد چشمان من بر روي تو

 

قفل شد لبهايم از ديدار تو

پيش چشمانم جهان بي ارزش است

كل دنيايم: نگاه بارزت

مي كشم بر روي لبهاي تو دست

 

مي چكانم حس خود را توي اشك

اشك مي ريزم من از شوق وصال

حال من بدجور خوب است از خوشي

نام تو سلطان دل شد در خيال

***

آسمان ابري شده اي ماه من

وحشت رفتن سراغم آمده

غول غم ها پا به افكارم گذاشت

غصه ي تركت رگ دل را زده

 

ديو حسرت هم حسودي كرده است

باز هم يك ابر آمد روي ماه

دور كرد از من تو را اينبار هم:

سهم من شد تا هميشه بغض و آه

مهتاب

ترانه از اتاقش بیرون رفت. پدرش روی كاناپه دراز کشیده بود و مشغول عوض کردن کانالهاي تلويزيون بود. متوجه حضورش نشد. مادرش هنوز از مهمانی شبانه برنگشته بود. به آشپزخانه رفت. باز هم سرش درد می کرد. یک قرص آلپرازولام خورد و به اتاقش برگشت. كنار پنجره رفت و آن را باز كرد. ماه به طور زيبايي نور افشاني مي كرد. نسيم خنكي مي وزيد و سايه ي درختان روي ديوارهاي كوچه نقش هاي جالبي ايجاد كرده بود. خيره به نور ماه كنار پنجره ايستاده بود كه فكر بيدار شدن آن هم صبح زود آزارش داد. به تختش رفت و خوابيد.

ساعت حدودن چهار صبح برای نماز بیدار شد. از پله ها پایین رفت که برود و وضو بگیرد. کفش های مادرش را جلوی در دید. وضو گرفت و نماز خواند و رها را هم برای نماز بیدار کرد.

به اتاقش برگشت. سردرد هنوز هم آزارش می داد. دراز کشید. خوابش نمی برد. کتاب بادبادک باز را برداشت و شروع  به خواندنش کرد. کتاب هنوز دستش بود که خوابش برد. صبح ساعت شش و نیم با صدای دعوای پدر و مادرش بیدار شد.

-          دیشب کجا بودی؟

-          به تو مربوط نیست.

-          یعنی چی؟ تو بیخود کردی بیرون رفتی! خسته شدم از این مهمونیات. بس کن دیگه. هیچ زنی تا اون موقع شب بیرون نمی مونه. اصلا دیشب ساعت چند برگشتی؟ من تا یک بیدار بودم هنوز نیومده بودی.

-          دهن منو باز نکن. خودت ديروز ساعت 7 عصر كجا بودي؟ ها؟ خودم ديدمت كه با اون عوضي... حوصله ی جر و بحث ندارم. برو کنار می خوام آماده شم برم گالري. به تو ربطی نداره کجا میرم.

-          اگه همین سه تا بچه...

هنوز دعوایشان ادامه داشت. ترانه اهمیتی نداد. رها را بیدار کرد كه براي مدرسه آماده شود. رامين را هم بيدار كرد و لباس تنش كرد تا براي مهد كودك حاضر شود. خودش هم وسايلش را جمع كرد و با سرويس به مدرسه رفت.

ظهر كه برگشت مادرش خانه نبود. غذا درست كرد. سر ميز نهار رامين گفت: ترانه؟ چرا مامان بابا همش دعوا مي كنن؟

مانده بود جوابش را چه بدهد؟ گفت: دعوا؟!!! نه عزيزم. دعوا نمي كنن كه. اونا همش شوخيه.

-          خودم ديدم بابا ديشب داشت به مامان حرفاي زشت مي زد. از همون حرفا كه مي گي هر كس بگه دهنش نجس مي شه.مگه دهن آدم بزرگا نجس نميشه؟

-          چرا عزيزم . هر كس از اون حرفا بزنه دهنش نجس مي شه و خدا دوسش نداره

-          پس چرا بابا ميگه؟

-          رامين جون مگه نمي دوني موقع غذا نبايد صحبت كرد؟ غذاتو بخور.

غذا كه تمام شد ترانه ظرفها را شست و رامين را به اتاقش برد و صبر كرد بخوابد. به پدرش زنگ زد.

-          بابا امروز مي توني بياي دنبالم بريم دكتر؟

-          باز دكتر چي؟

-          سرم درد مي كنه. بريم پيش دكتر مغز و اعصاب.

-          من كلي كار دارم.امروز جلسه دارم. برو دنبال درست. يه روز ديگه ميريم دكتر.

درسهايش را خواند و عصر كمي با رامين بازي كرد. به اتاق رها رفت. رها مثل هميشه مشغول درس خواندن بود. پرسيد: از درسا چه خبر خواهري؟ همه چي خوب پيش ميره؟

-          اي بدك نيست. مي گذره ديگه. امروز امتحان حرفه داشتيم. نوزده و نيم شدم. راستي ترانه هفته ي ديگه چهارشنبه جلسه ي تقدير از شاگرد اولاي اين ترمه. مامان و بابا هر دوشون گفتن وقت ندارن بيان.

-           

-          خب...خب مي خواي من بيام؟

-          نه خيرم. همه دوستام با مامان باباهاشون ميان. من مگه چه فرقي با بقيه دارم؟ همش دوستام تعريف مي كنن ظهر كه ميرن خونه ماماناشون بهشون خوش آمد ميگن. ناهار خوشمزه براشون درست مي كنن. چرا مامان باباي ما اينجوري نيستن.

-          خب درگير كارشونن ديگه. ما هم شايد بايد دركشون كنيم. چي ميشه گفت؟

-          برو بابا. من كار ندارم كه برا هم ديگه همسر خوبي نيستن. ولي حداقل مي تونن كه پدر و مادر خوبي برا ما باشن.

-          چي بگم؟ اينم شانس ماست ديگه.

رها با بي حوصلگي گفت: خيله خب. ما كه ديگه داريم عادت مي كنيم. اصن بايد باور كنيم مامان بابا بي مامان بابا. لطفن داري ميري در رو هم پشت سرت ببند من درس دارم.

 شب ترانه شام رامين را داد و او را خواباند. خودش و رها هم غذا خوردند و به اتاق هايشان رفتند. ساعت ده مادرش و نيم ساعت بعد از او پدرش به خانه آمدند.هر كدام به اتاق خود رفتند.

مشغول مرور كردن درسهايش بود كه صداي گريه ي رامين از اتاقش آمد. مادر به اتاق ترانه آمد و گفت: برو ببين باز چشه؟ اينم كه هر شب گريه مي كنه. اَه . پس كي ميخواد بزرگ بشه؟ خسته شدم ديگه. مي خوام استراحت كنم.

اين را گفت و رفت. چند ثانيه بعد صداي بسته شدن در اتاقش آمد. ترانه به اتاق رامين رفت و بغلش كرد.

-          چي شده عزيزم؟

-          خواب بد ديدم.

-          خيلي خب عزيزم. گريه نكن. من كنارتم. هيچي نيس. ببين خوابتم تموم شد. مي خواي برم برات آب بيارم؟

گريه اش شديد تر شد: نه نرو. تنهايي مي ترسم. همينجا بمون.

-          خب خب باشه. مي مونم. مي خواي برات قصه بخونم؟

-          نه. دوس دارم مامان برام قصه بخونه.

ترانه سكوت كرد. رامين از بغلش بلند شد و به سمت كمد رفت كتاب مورد علاقه اش را برداشت و گفت: بيا بريم بديم مامان برامون قصه بخونه.

ترانه برادرش را بغل كرد و روي تخت نشاند. خودش هم كنارش نشست و گفت: آقا خوشگله مامان از صبح گالري بوده. خسته است. بيا من برات بخونم.

رامين با لجبازي گفت: نميخوام. مي خوام مامان بخونه. تازه مامان دالري نبوده كه...

-          دالري نه. گالري. چرا عزيزم. از صبح اونجا بوده.

-          نخيرم. بابا وقتي اومد به مامان گفت چرا از صبح گالري نبودي؟ بازم داشته شوخي مي كرده؟

-          آره عزيزم. حالا هم بيا برات قصه بخونم. و گرنه مي رم اتاق خودم تنها بموني ها!!!!!

برايش قصه خواند و صبر كرد خوابش ببرد و بعد به اتاقش برگشت.

فرداي آن روز ترانه از مطب دكتر وقت گرفته بود. كم كم بايد براي سردرد هايش فكري بر مي داشت. لباسهايش را پوشيده بود و آماده بود برود كه رها گفت: منم بيام ترانه؟

 قانعش كرد كه خودش مي روم و اتفاقي نمي افتد و جاي نگراني هم نيست. هنوز به سر كوچه نرسيده بود كه رها زنگ زد.

-          الو. رامين دستشو با چاقو بريده. بدو بيا داره گريه مي كنه.

ترانه به سمت خانه دويد. دست رامين برش عميقي خورده بود و خون مي آمد و رامين هم يكبند گريه مي كرد. به پدرش زنگ زد.

-          بابا! بيا خونه. رامين دستشو برونده. بايد ببريمش بيمارستان. فكر كنم بايد بخيه بزنن.

-          خودت ببرش. يا زنگ بزن مامانت بياد. من جلسه دارم. بعدشم بايد برم سر ساختمون نقشه هارو تحويل بدم. نمي تونم بيام.

بعد هم گوشي تلفن را قطع كرد. زنگ نزده مي دانست مادرش هم همين جواب را خواهد داد. رامين را آماده كرد و به بيمارستان برد.

دستش را بخيه زدند. پرستار بخش گفت: دخترم اين فرمو بده مامان باباي بيمار پر كنن.

-          مامان بابام نيومدن. بدين خودم پر مي كنم.

فرم را گرفت و پر كرد و دو ساعت بعد با رامين به خانه برگشتند. دست رامين مي سوخت. هنوز گريه مي كرد. يك قرص آرام بخش به او داد و به اتاقش برد و صبر كرد خوابش ببرد.

شب كه پدرش به خانه آمد گفت: رامين حالش خوبه؟ توام بد موقع زنگ زدي. اگه يه ساعت زودتر زنگ مي زدي شايد مي تونستم بيام.

-          اينو بايد به رامين بگين. بهش بگين از اين به بعد وقتي خواست دستشو بِبُره اول زنگ بزنه ببينه شما وقت داشته باشين.

اين را گفت و به اتاقش رفت. نيم ساعت بعد مادرش را ديد كه به اتاق رامين مي رفت. ده دقيقه بعد بيرون آمد و گفت:

فردا مهين خانوم زودتر مياد پيش رامين مي مونه. نمي خواد بره مهد. بمونه خونه. توام حواست باشه خبر بگير ازش امشب.

-          من درس دارم. كلي درسام مونده. فردا امتحان حسابان هم دارم. هيچي نخوندم. قرار دكترمم كنسل شد. خودتون مواظبش باشين.

-          من خسته ام. دكتر هم مگه نگفتم حق نداري تنها بري؟ به خودت تلقين نكن. دوستم دكتره ازش پرسيدم گفت سردرد اگه با حالت تهوع همراه باشه خطرناكه. سردرداي تو از كم غذا خوردنته. يكم بيشتر بخور كه سردرد نشي. شب به خير.

به اتاق رها رفت و كمكش كرد انشا بنويسد و از رها خواست كه امشب او پيش رامين بخوابد و مواظب رامين باشد.

-          برو بابا. من خودمم درس دارم. فردا دو تا امتحان دارم.

-          خب عزيزم همين يه امشب فقط. خواهش مي كنم.

-          نه نميشه.

آن شب هم مثل همه ي شب ها ترانه مواظب رامين بود و تا صبح چندين بار به رامين سر زد.

روزها مي گذشت. ترانه و رها و رامين به تنهايي عادت كرده بودند. رامين مثل قبل بهانه نمي گرفت كه مي خواهد با مادر و پدر نهار و شام بخورد. دعواهاي پدر و مادر و اختلاف هايشان هم همچنان سر جايش بود. ترانه هم درس مي خواند، مدرسه مي رفت، غذا درست ميكرد و سعي مي كرد به رها و رامين هم كمك كند و نگذارد فكر كنند تنها هستند.

-          رها من دارم مي رم كلاس. كاري با من نداري؟ مواظب رامين باشي ها. باهاش بازي كن تا من برگردم بعد خودم كمكت مي كنم مشقاتو بنويسي. اين دوساعت حواست به رامين باشه. خب؟

-          تو كه اين هفته اصن تمرين نكردي. كجا ميري؟

-          يه كم بلدم. همون كافيه.

-          زود بيا. رامين بهونه مي گيره ها. من درس دارم نمي تونم زياد مواظبش باشم.

ترانه از خانه بيرون آمد. سرش شديدا درد مي كرد. هر طور بود خودش را به فرهنگ سرا رساند و سر كلاس رفت.

همين كه وارد كلاس شد ديگر نفهميد چه شد. وقتي بيدار شد رها و مادر و پدرش بالاي سرش بودند. با بي حالي پرسيد: من كجام؟

دكتر گفت: بيمارستان. خوبي الان؟ مي توني برام توضيح بدي كه چه اتفاقي افتاد؟

احساس سستي و بي رمقي مي كرد. با همان بي حالي جواب داد: من سرم درد مي كرد. بعد يهو سرم گيج رفت و همه جا سياه شد. بعدشم ديگه نفهميدم چي شد.

-          قبلنم سر درد مي شدي؟

-          بله. يكي دو سالي ميشه...

-          علائم ديگه هم داري؟

-          گاهي خون دماغ ميشم.

-          نور چشماتو اذيت مي كنه؟ دكتر رفتي تا حالا برا سردردت؟

-          نه زياد. بله يه دكتر رفتم. قرص داد گفت يه هفته بخور خوب نشدي بيا برا آزمايش.

-          خب خوردي؟ خوب نشد؟

-          خوردم ولي خوب نشد. آزمايشم نرفتم.

-          چرا؟

-          نشد ديگه. مامان بابام وقت...

بقيه ي حرفش را خوردو ساكت شد. دكتر با نگراني نگاهش كرد. پرستار را صدا كرد و دستور آزمايش خون و سيتي اسكن برايش نوشت و به پدر و مادرش گفت تا وقت معلوم شدن نتيجه ي آزمايش بايد در بيمارستان بستري باشد. بعد از سيتي اسكن هنوز احساس سردرد مي كرد. رامين در حالي كه نفس نفس مي زد به اتاقش آمد و با گريه گفت: پس كي خوب ميشي؟ چرا نمياي خونه؟ راستي اين آقاهه دم در هم رام نميداد تو. مي گفت كوچولويي. بيمارستان جاي آلوده ايه. منم گفتم الان خواهرم مياد باهات دعوا مي كنه. بيا بريم دعواش كن. مي خواست نذاره بيام پيشت. من دلم تنگ شده بود خب...

خنديد و گفت: پس چه طوري اومدي تو؟

-          حواسش كه پرت شد يواشكي از كنارش بدو بدو كردم و فرار كردم اومدم پيش تو.

-          خب داداشي مرسي. ولي بيمارستان جاي خوبي نيس. پره آمپوله.

رامين با نگراني گفت: خب باشه. به من كه نمي خوان آمپول بزنن كه بترسم.

-          آره. ولي بهتره زود بري خونه و بخوابي. فردا من ميام. باشه؟

-          پس كي برام قصه بخونه؟ تا تو نباشي كه خوابم نميبره. من تنها مي ترسم.

-          خب امشب رها برات قصه مي خونه فردا شبم من. باشه؟ نري من ناراحت ميشما. دوس داري ترانه ناراحت بشه؟

با ناراحتي و بغض سر تكان داد و قبول كرد كه به خانه برود. پدر رامين و رها را به خانه رساند و دوباره برگشت بيمارستان.

صداي دعواي پدر و مادرش از بيرون اتاق مي آمد. باز هم دعوا مي كردند. اما بعد از چند دقيقه ساكت شدند.

ترانه از تخت بلند شد و به سمت در رفت. از شيشه ي كنار در ديد زد. دكتر كنارشان ايستاده بود. جواب سيتي اسكن هم در دستش بود.

صداي دكتر را شنيد كه گفت: شما تحصيلاتتون چيه؟

پدرش با بي حوصلگي گفت: چه فرقي مي كنه آقا. من فوق ليسانش معماري دارم خانومم هم ليسانس يه رشته ي هنري رو داره. حالا اين چه ربطي به سردرداي ترانه داره؟

-          دو تا آدم تحصيل كرده نفهميدين اين همه وقت بايد بيارينش دكتر؟

-          آقاي دكتر اينو به باباش بگين. هر روز جلسه داره. از اين ساختمون به اون ساختمون. از اين شركت به اون شركت. خسته شدم ديگه. اصن به فكر خانوادش نيس. اين اگه مرد زندگي...

-          من؟!!!!!! چرا خودتو نمي گي؟ كيه كه از صبح تا شب گالريه؟ ها؟

-          من اگه از...

صداي دكتر را شنيد كه تقريبا با فرياد مي گفت: مهم نيس تقصير كيه. اين جواب آزمايش دخترتون. تومور داره. زيادي پيشرفت كرده. احتمالن نميشه كاريش كرد. به هر حال توكلتون به خدا باشه. ما شيمي درماني رو از هفته ي ديگه براش شروع مي كنيم.

با نا اميدي ادامه داد: البته فكر نمي كنم جواب بده.

حرفهاي دكتر كه تمام شد ترانه به سمت پنجره ي اتاق بيمارستان رفت. باز هم مهتاب بود. چه ماه قشنگي. باز هم شاخه ي درختان و سايه هايشان روي ديوار نقش هاي قشنگي ايجاد كرده بود. به ماه خيره شد. زير لب با خود گفت: پس حالا شبا كي برا رامين قصه بخونه؟؟؟

بازم دلم گرفته. دلم برات تنگ شده ها!!!!!!

 مرگ هم به تساوی تقسیم نمی شود

عجبا ! هیچ کس هنوز

به سهم کم اش از مرگ

                        اعتراض نکرده است

                                            (محمدعلی بهمنی)


 دلم گرفته. باز كسي دعوايم نكند. دل است ديگر. مي گيرد. دلم تنگ است. براي روزهاي... روزهايي كه به هيچ بهانه اي مي خنديدم. كسي از ته قلبم مي گويد: آرام بگير. بالاخره تمام ميشود.

ولي نميشود. انگار دل تنگي ها پايان ندارد. آخ كه چقدر اين روزها بغض مي كنم. چقدر دلم برايت تنگ مي شود.

مگر خودت نمي گفتي دل تنگي ها تمام ميشود؟ نگفتي بالاخره يك روز اين درد ها تمام ميشود؟ ببين. تمام نشد. نه تو آمدي نه دردها تمام شد. امشب باز هم ميان چهار ديوار اتاقم سرم را بين دست ها گرفتم و گريه مي كنم. از درد. دردي كه مدت هاست...

دلم كه مي گيرد ديوان حافظ را باز مي كنم:

در ازل پرتوي حسنت ز تجلي دم زد / عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

حافظ هم انگار ما را سر كار گذاشته. الان دو ماه است هر وقت ديوانش را باز مي كنم همين شعر مي آيد.

مي روم جلوي آيينه. به تصوير خودم نگاه مي كنم.

-         تو ديگه چته؟ چرا انقد رنگت پريده؟ تو هم دلت گرفته؟ چرا زير چشات گود افتاده. باز گريه كري؟

جوابم را نمي دهد. بر مي گردم آلبوم عكسهايم را از كمد بر ميدارم. كودكي هايم. چقدر شاد بودم. چقدر خنده هاي بي دليل ولي از ته دل. راستي چند وقت است از ته دل نخنديدم؟

قرآن را بر مي دارم.

-         خدا جون. دلم گرفته. بغلم مي كني؟ مي خوام بيام سر بذارم رو شونه هات گريه كنم. اجازه هس؟

باز هم صدايي نمي آيد. دوباره سرم را بين دست ها مي گيرم. كمي كه آرام شد دوباره قرآن را بر مي دارم. صفحه اي را شانسي باز مي كنم. مي آيد:

و الصّافّاتِ صفّاً. فَالزّاجراتِ زجراً. فَالتّالِياتِ ذِكراً. اِنَّ اِلهكُم لَواحِدٌ. رَبُّ السّماواتِ وَ الاَرضِ و ما بَينَهما و رَبُّ المشارِق.

قرآن را مي بندم و در آغوش مي گيرم و مثل هميشه زير لب زمزمه مي كنم: الهي شكرت.

 


پ.ن: اين فقط يه دل نوشته است و هيچ ارزش ديگه اي هم نداره.

 

در نگاه خسته و دستهای زحمت کش تو عشق را دیدم.تولدت مبارک پدرم

شعر من تقديم قلب پاك تو
اي كسي كه تا ابد پيش مني
تو هماني كه به عشقش زنده ام
خار غم را از وجودم مي كَني

تو هماني كه كنارم بوده اي
او كه با يادش روم تا بي كران
تا تو هستي پيش من باباي من
مي روم با تو به اوج ِ آسمان


خستگي هر چند در چشمان توست
مهرباني هايت اما بي حد است
مي رسي از راه و عاشق مي شوم
[عشق با لبخند هايش آمده ست]

پاك كردي غصه را از قلب من
من به قربان تو و آن دستها
داده اي من را نجات از زندگي
شا كليد درب اين بن بستها

يافتم در صورت زيباي تو
عشق و پاكي و محبت را پدر
دستهايت را به دستانم بده
تا ببوسم پشت دستت را پدر


تو نواي قلب سنتور مني
معني ِ من در هواي زيستن
باز هم روز تولد آمده
روز ميلاد تو بابايي من

-----------------------------------------------------

پ.ن:مرسی از الهه ی عزیزم برای کمک کردن بهم واسه هر چه بهتر گفتن این شعر.

پ.ن.۲:شعرم رو با رنگ سبز نوشتم چون بابام عاشق رنگ سبزه

اینم عکس باباجونم(علی دری) فقط یه ماشاالله هم بگین چشم نخوره باباییم

ناف بر

-          مامان. من هنوز بچه ام. می خوام درس بخونم. خیلی بی انصافیه که ...

-          ساکت شو دختر. می خوای خون راه بیفته؟ تو از وقتی به دنیا اومدی به اسم محمد ناف برت کردن. بابات و عموت کلی برا شما دو تا خواب دیدن.

-          آخه مامان من اصن محمدو نمی شناسم. حتی یه بار هم راجع به خواسته هاش و هدفش از ازدواج باهاش حرف نزدم.

-          بسه دیگه. پاشو برو. این حرفا چیه؟ مدرسه می ری که این چیزا رو یاد بگیری؟ رسمشون همینه دیگه.

-          مگه بابا تو همین خونواده نبود؟ چطور با شما ازدواج کرد؟ مگه رسمشون ازدواج فامیلی نبود؟ چطور با یه غریبه ازدواج کرد؟

-          بله ولی تاوانشم پس داد. تا ده سال همه فامیلاش باهاش قطع رابطه کردن که رسمو زیر پا گذاشته و آبروشونو برده. هنوز که هنوزه با خیلی از فامیلاش رفت و آمد نداریم. مگه نمی بینی؟

-          آخه مامان...

-          آخه بی آخه. حواست به غذا باشه میرم خونه ی مریم خانوم روضه اس. دیگه هم نشنوم از این حرفا بزنی.

 

-          آبجی! آبجی حواست کجاس؟ با شمام. میگم کجا برم؟

-          برو سمت جاده سنگزار. لابد بردنش اونجا.

-          خیلی خب. گریه نکن. ایشالا که می رسیم.

-          تو رو خدا زود برو داداش. بچمو کشتن. طفلک همش می گفت من محمدو نمی خوام ها. گوش نکردم.

-          خب تقصیر شمام هست دیگه. این رسم احمقانه اس. چطور قبول کردی دخترت پایبند همچین رسمی بشه؟ مگه ازدواج زورکیه؟ مگه یه عمر زندگی شوخیه؟ اصن مگه سپیده چن سالشه که می خواین عروسش کنین؟

با حرف برادرش گریه ی اکرم خانم شدید تر شد. بر سر و صورتش می زد و از خدا می خواست همه چیز به خیر بگذرد.

موتور مهدی کنار جاده ایستاد. اکرم سپیده را غرق در خون دید که زیر دستان پدر و برادرش کتک می خورد. به سمت آنها دوید.

-          چیکار می کنی؟ ولش کنین. کشتین بچمو.

خودش را روی سپیده انداخت و گفت: اگه می خواین بزنینش اول باید منو بزنین.

-          پاشو برو گمشو اون ور. هر چی می کشم از تو می کشم زن. تو بهش رو دادی. هی گفتی درساش خوبه بذا دیپلمشو بگیره. من که داشتم سه سال پیش عروسش می کردم.

-          مامان. سپیده باید بمیره تا این لکه ی ننگ از پیشونی ما پاک شه.

-          آخه تو از کجا می دونی اون عوضی راس گفته؟ من دخترمو می شناسم اهل این کارا نیس.

-          غلط کرده. اون پسره رو هم می کشم. آبروی ما رو بردن این دو تا.

سپیده دیگر کاملا بیهوش شده بود اما پدر و برادرش دست بردار نبودند. اکرم همچنان ناله و شیون می کرد. حتی برادر اکرم -مهدی- هم حریف این دو مرد نمی شد. چند دقیقه بعد آمبولانس و بعد از آن پلیس رسید. مهدی با آنها تماس گرفته بود. هر طور بود سپیده را به بیمارستان بردند.

-          آقای دکتر. دخترم حالش چطوره؟

-          تا عصر بهوش میاد. چه بلایی سرش اومده؟ تصادف کرده؟ یه دست و یه پاش شکسته. تمام بدنش آسیب دیده. چطور این اتفاق افتاده؟

-          تقصیر منه آقای دکتر. به حرفاش گوش نکردم

اکرم دوباره زد زیر گریه. به اتاق سپیده رفت. دخترش را با بدنی کبود و دست و پای گچ گرفته که دید انگار تنش آتش گرفت.

بعد از دقایقی پرستار داخل اتاق امد و گفت: اِ! خانوم. کی شما رو راه داده اینجا؟ بفرمایین بیرون. مریضتون باید استراحت کنه. الانم  که بی هوشه. اینجوری بالا سرش واستادین گریه می کنین که چی؟

-          دخترمه خانوم. می خوام بمونم پیشش. می خوام باهاش حرف بزنم.

-          الان بی هوشه. برین بیرون وقتی بهوش اومد خبرتون می کنیم.

با آنکه دلش می خواست پیش دخترش بماند اما مجبور شد از اتاق بیرون برود.

-          سپیده عکستو بده

سپیده که هول شده بود من من کنان گفت:

-          عکس؟! ک ک ک دوم عکس؟

-          عکس پرسنلیت دیگه. برا کتابخونه ی مسجد می خوام. گفتن کارت جدید می خوان صادر کنن. دیروز خانوم صدیقی گفت عکستو ببرم.

-          عکس ندارم.

-          چرا داری. خودم هفته پیش کنار کتابات دیدم. برو درست نگاه کن هست.

-          نه مامان. نیست. دیروز کتابامو مرتب کردم.

-          یعنی چی؟ من خودم دیدم.

 

-          خانوم. خانوم. با شمام. چرا هر چی صداتون می کنم جواب نمی دین؟

-          ببخشد. حواسم نبود. بله چی شده؟

-          یه آقایی بیرون از بخش منتظرتونن.

اکرم بیرون رفت. مهدی بود. گفت خواسته داخل بیاید که راهش نداده اند. اکرم گفت عصر برای ملاقات بیاید و حرفهای دکتر را برای مهدی توضیح داد.

-          حاجی نیومد دیدنش؟ سینا چی؟

-          نه. هیچکدوم نیومدن. وجدان ندارن که. اگه وجدان داشتن این بلا رو سر دخترم نمی آوردن.

-          آبجی. درست تعریف کن. چی شد که این اتفاق افتاد؟

-          اول تلفن زنگ زد. دوست سپیده بود. باهاش که صحبت کرد خیلی هراسون شد. پای تلفن اشک می ریخت هنوز گوشی دستش بود که حاجی و سینا درو محکم باز کردن و اومدن تو. سپیده سریع گوشی رو گذاشت. حاجی داد می زد. اومد جلو زد تو گوش سپیده. شروع کرد به کتک زدنش. منم دویدم سمت سپیده. دستای حاجی رو گرفتم حاجی پرتم کرد گوشه ی اتاق. بعد هم سینا اومد دستای منو گرفت که جلو نرم. حاجی هم همینطور سپیده رو کتک می زد. منم گریه می کردم. حاجی بین کتک زدناش یه چیزایی می گفت.

گفت:" حالا میری با اون پسره ی ولگرد پاپسی دوست می شی آره؟دختره ی خر آشغال می کشمت. تو آبروی خانواده ی ما رو بردی. حالا چطور سرمو جلو داداشم و خاندان بلند کنم؟ جواب محمد رو چی بدم؟ هان؟ بگو عوضی. بهش بگم نامزدت رفته با یه ولگرد دوست شده؟ تقصیر ننت بود. اونم از تو خرتره. هی گفتنم بذا عروسش کنیم بره خونه محمد. هی گفت بذا دیپلم بگیره. بذا درس بخونه. آخ آخ چقد احمق بودم قبول کردم. گفتم دختره میشه مایه ی افتخارم. بعدا می گم دخترم دیپلم داره. نمی دونستم مدرسه می ری که این کثافت کاریارو یاد بگیری. خاک تو سر من با بچه بزرگ کردنم."

یهو سینا گفت:" بابا. ببریمش سنگزار. باید همین امروز بمیره. این آبروی ما رو برده."

بعدش هم که خودت می دونی. هر کار کردم حریفشون نشدم. سوار ماشین کردنش و بردنش. منم که زنگ زدم به تو و ...

-          خب اینا از کجا اینو فهمیدن؟ از کجا میدونن درسته یا نه؟

-          نمی دونم. من فقط می دونم دختر من هر چی باشه خیابونی نیس که با یه پسر دوست بشه.

-          خیله خب. گریه نکن دیگه. کاریه که شده. ایشالا که اونا اشتباه می کردن. صبر کن سپیده به هوش بیاد. خودش می گه چی شده.

بعد از یک هفته سپیده از بیمارستان مرخص شد. در طی این مدت حاجی و سینا حتی یک بار هم به بیمارستان نرفته بودند و حالش را هم نپرسیده بودند. روزی که سپیده مرخص شد همه چیز آماده بود. به خانه که آمدند اتاق پشتی خانه برای سپیده آماده شده بود. حاجی گفته بود سپیده را به اتاق خودش نبرند. گفته بود به اتاق پشتی خانه برود که چشمش به او نیفتد. هنوز سپیده حال خوبی نداشت. دست و پایش در گچ بود و صورت زیبایش زرد و تکیده شده بود. روز دوم حاجی به اتاق سپیده آمد و رو به اکرم گفت: " ماه آینده داداشم و محمد میان اینجا. امروز زنگ زدم گفتم بیا دست عروستو بگیر وردار ببر. میان و تاریخ عروسی رو معلوم می کنیم. اگه کسی حرفی بزنه و مخالفتی بکنه یکراست میره بهشت زهرا. در ضمن این اتفاقات تو همین خونه دفن میشه. نه محمد و خانوادش و نه هیچ کس دیگه نباید بفهمن ماجرا چی بوده." حاجی این ها را گفت و از اتاق بیرون رفت.

فردای آن روز سه تا از همکلاسی های سپیده به دیدنش آمدند.

-          سپیده چی شد که اینجوری شدی؟

-          الهی بمیرم. تصادف کردی؟ دیگه نمی خوای مدرسه بیای؟

-          خانوم میری همش سراغتو میگیره.

-          آره. همش می گه چرا سپیده مدرسه نمیاد.

-          بچه ها هم همه دلشون تنگ شده.

 

-          الو سپیده خودتی؟

-          آره. خودمم. چی شده؟ چرا انقد نگرانی؟

-          سپیده تو با داداش مهناز دوستی؟

-          چی؟؟؟

-          منم باورم نشد. پس عکستو از کجا داره؟

-          عکس منو؟؟؟ اشتباه می کنی بابا. مهناز عکس منو داره!

-          آخه چرا دادی بهش؟

-          یه روز گفت امسال سال آخره. دارم یه آلبوم از عکس همه بچه ها جمع می کنم. تو ام عکستو بده. هر چی گفتم نه قبول نکرد. ناراحتم شد. منم عکسمو دادم.

-          ببین داداشم الان بیرون بوده. مثل اینکه همه پسرای محل خونه ی پسر آقای احمدی جمع بودن. داداشم و سینا و داداش مهنازم اونجا بودن.

-          خب. حالا چی شده؟

-          بحث دوست دختر و نامزد شده. داداش مهنازم عکس تو رو از جیبش در آورده گفته این نامزد منه.

-          چی؟ نه نه نه نه اشتباه می کنی. نه امکان نداره. کی اینو بهت گفت؟

-          الان داداشم هراسون اومد خونه و گفت. همونجا هم سینا و داداش مهناز دعواشون شده. ظاهرا داداش مهناز نمی دونسته سینا داداش توئه. سینا هم کلی کتکش زده. داداشم گفت بعد دعوا سینا رفته دنبال بابات. حتما الان می آن خونه.

-          اما من ..

-          بهشون توضیح بده که عکسو به مهناز داده بودی نه به داداشش. بهشون بگو که ... الو الو سپیده...

 

-          آی سپیده حواست کجاست؟ داریم با تو حرف می زنیما. به چی داری فکر می کنی؟ نمی خوای بگی چی شده؟ از کی میای مدرسه؟

سپیده از پنجره ی اتاق نگاهی به بیرون انداخت. باران می بارید. به این هوا عادت داشت. الان یک هفته ای میشد که چشمان او هم بارانی بود و می دانست که همیشه بارانی خواهد ماند.

 


پ.ن1: داستانم را زیر گریه های ابر نوشتم. همین بود که بارانی شد.

پ.ن 2:نقد کنید. لطـــــــــــــفا!

رباعیات

*

با عشق تو من از این جهان آزادم

تو عشق منی به خاطرت دل شادم

هر چند که رفتی و شدم من تنها

هر لحظه ولی تویی فقط در یادم

**

لیوان دلم لبالب از اشکم شد

با رفتن تو چشم دلم پر غم شد

افسوس ندیدی که شکستم بی تو

دنیا و جهان من پر از ماتم شد

***

تصویر تو بر قاب دلم حک شده است

با رفتن تو دلم پر از شک شده است

ای کاش همیشه پیش من می ماندی

برگرد و ببین بی تو دلم تک شده است

****

هی قصه نخوان که با دلم می جنگی

بیخود تو نگو که ساده و یک رنگی

دستت شده رو،به پیش من،می دانم

پر حیله و پر بغض و پر از نیرنگی

*****

چندیست که غم بر دل من مهمان است

یادت همه شب تسلی این جان است

کارم شده گریه کردن و نالیـــدن

با رفتن تو دلم چنین گریان است

******

یک سال دگر آمد و ما حیرانیم

در غصه ی قصه های خود می مانیم

هر چند که غم بر دل ما می تازد

ما در عوضش دل ای دل ای می خوانیم

*******

من در عطش آب، تو را بوسیدم

چون عاشق بی تاب، تو را بوسیدم

با بوسه ی تو مست و خرابت گشتم

صد حیف که در خواب، تو را بوسیدم

********

در آن شب مهتاب تو را می دیدم

بی قرار و بی تاب تو را می دیدم

ای دختر آسمان زیبایی ها

افسوس که در خواب تو را می دیدم

 


 پ.ن.:  دو تا رباعی آخر مضمون و قافیه تقریبا یکیه. فقط نمی دونستم  کدوم بهتر شده واسه همین هر دو رو گذاشتم

پ.ن.2:  میخواستم بنویسم. بازم کلی حرف داشتم باهات. اما یادم اومد تو که مثل همیشه قبل از اینکه بنویسم حرف دلم رو تا تهش خوندی. پس فقط می گم:

قربون مرامت، خودت می دونی تو دلم چقد غوغاست. مثه همیشه امیدم فقط به توئه ها. جورش کن دیگه. باشه؟!

!

ایمیل قبلیم قاتی کرده . آدرس ایمیل جدیدم:  

Haniyeh_dorri@yahoo.com

یــــاد تــــــو

میان سادگی هایم دوباره یاد تو آمد

به ذهنم نازنین بازم دو چشم شاد تو آمد

زدم در گوش غم هایم به چشمانت شدم خیره

ولی یکباره بازم شد شب و دنیای من تیره

به چشمانم نگا کردی و گفتی دور شو دیر است

برو از پیش من زیبا، که رفتن رسم تقدیر است

چو حرف رفتنت آمد ز این رفتن شکستم من

در قلب و دلم را هم به روی خنده بستم من

ببین از بعد ترک تو شبا از غصه می نالم

برای پر زدن سویت دگر من بی پر و بالم

شب و روزم شدش تیره،خوراکم شد غم وغصه

از اول حدس میشد زد که تلخ است آخر قصه

خدا داند که من بی تو،چگونه غرق در دردم

اگر چه رفته ای اما دعایی واسه تو کردم :

الهی هر کجا هستی خدا باشد پناه تو

وجودت خالی از بغض و بخندد روی ماه تو

 


 

پ.ن : دوستان عزیز کل کل شعری که بین من و خودم(آدمک) و کلاغ عزیز شروع شده همچنان در وبلاگهامون برقراره. اگه افتخار بدین و توی این کل کل شرکت کنین خوشحال میشیم

ترانه ی اول

توی این شهر مثه غار

هیچ کسی نیس با کسی یار

همه چیز گشته منحوس

صدای دف و دهل، تار

کسی خندون دیگه نیستش

همه ماتم زده و زار ...

جاي آوازِ  قناري ...

صدای قارقار و قارقار

همه آهوا فراری

همه ی سگا شدن هار

غم و غصه های مردم

شده روی دل تل انبار

همه دوستای قدیمی

توی آستینا شدن مار

اما واسشون مهم نیست

هیچکسی نداره بات کار

تا بیای بگی یه حرفی

همه از دم می زنن جار:

شدي بي دين ؟ شدي فاسد !

شدي يه علاف ِ بيكار !

ترسم اینه واسه این شعر

یه شبی کنج یه دیوار

آخرش به جرم شعر و ...

شاعري ِ نا به هنجار ...

توی این شهر بی پیکر

بِفِرِستَنم بالا دار

پ.ن:

قرار بود وبلاگم بسته باشه. اما فقط به خاطر بابایی، خودم جونم، فرشته، الهه و انسیه و بقیه ی دوستای گلم که دوسشون دارم دوباره بازش کردم. فعلن هستم{چشمک}. فقط یه خورده کمتر از قبل میام نت.

این ترانه ای هم که خوندین اولین ترانه ای هستش که گفتم. که استاد عالی پیام و احمدرضا برام تصحیحش کردن.و الا ایراد زیاد داشت.

تعطیل

 

ت خ ت ه  شد

برای همیشه !

 

شاید من از ذهن شما زود فراموش شوم.

اما شما همیشه در قلب من خواهید بود.

این دو سال زیباترین سالهای زندگیم بوده که هیچوقت تکرار نخواهد شد.خدا را به خاطر نعمت آشنایی با شما شاکرم.اما افسوس که باید بروم.

خوبی که ندیدید ازم . اما به خاطر بدی هام حلالم کنین.

دوستتان دارم

 

برای رفتن بهانه ای جز ماندن نیست. می روم تا بمانم!

تولدتون مبارک

بابایی جونم

 

تولدتون مبارک . ایشالا هزار سال خوش و خرم زندگی کنین . بی خیال فیلتر . ایشالا یه خونه جدید با یه دکوراسیون جدید

بازم می گم :

 بابایی تولدتون مبارک .

 

اینم آدرس جشن برا بابایی که زحمت آتیشپاره جونمه :

http://happy-halloo.persianblog.ir/

 

 

شادی نامه

خب پس منم به تقلید از مها : 

 

حالا که خدا پیشمه و منو بخشیده و بازم مثه همیشه باهامه

حالا که بابایی هالو جونم می خنده

حالا که فرشته (مها) جونم خوشحاله

حالا که آتیشپاره جونم می گه بخند

حالا که الهه جونم رو دارم و پیشمه و قول دادم بهش ناراحت نباشم

حالا که ستاره جونم به فکرمه

حالا که "خودم" جونم قراره دیگه غصه نخوره

حالا که مانیسا ی جیگرم رو دارم که همیشه خندونه

 

حالا که خواهر گل و با وفایی مثل حمیده دارم که همیشه به فکرمه

حالا که یه داداشی مثه احمدرضا دارم که خیلی مهربونه و همیشه هم شاده

حالا که دوستایی مثه : سایه و بچه سیبیلو و گیله زهرا و رزیتا و پسرنوح و آقای شفیعی و جناب مری و شیدا و سارا  و الف ساقی و ماهی خانوم و محمد و گندم و غزاله و من و داداش و نقطه و گیلدا و کلی دوست خوب دیگه دارم که شادن و خنده رو لباشونه (که امیدوارم همیشه اینجوری باشه) پس دلیلی برا غصه خوردن نمی بینم

شاد شاد شاد شادم و خندون !

خدا جون خیلی مرسی!

...

خدا جونم

 

       دلم برات تنگ شده

         یه حرفی بزن دیگه...

 

من که هیچ وقت برا تو بنده ی خوبی نبودم

                  ولی تو همیشه برام خدای خوبی بودی و هستی

 

خیلی دوستت دارم..خیلی خیلی خیلی خیلی .... زیاد

از همه بیشتر

اما

همه چی به هم ریخته تو ذهنم

 

کمکم کن باز همه چی برگرده سر جاش

دوباره مثه قبل ....

 

می دونم خیلی گناهکارم.

اونقد زیاد شرمندتم که دیگه روم نمیشه باهات درد و دل کنم ولی...

دردمو به تو نگم خب پس به کی بگم؟

ببخشید دیگه

باشه؟؟؟!!!!!


پ.ن.:

به پوچی رسیدم . همون چیزی که ازش می ترسیدم . حس می کنم بود و نبودم هیچ تاثیری نداره . نه بودنم کسی رو خوشحال می کنه نه نبودنم کسی رو ناراحت...

پس چرا...؟؟؟؟

دیگه خسته شدم از خودم . حوصلم از خودمم سر می ره . به بقیه هم حق می دم که همینطور ....

برگرد

شب سیاه و پر خطر / ماه و یه دشت پر شرر

دوباره امشب گل من / ازت ندارم یه خبر

 

حس غریب لحظه ها / می گفت که رفتی از برم

با رفتنت بالم شکست / نشد که دیگه بپّرم

 

یادم اومد چن روز پیش / با یک عدد حس غریب

نگام داشتی می کردی و /بودش نگاهت چه عجیب

 

لحظه به لحظه اون روزا /  الان برام یه خاطرس 

بدون گلم بدون تو / برام نمی مونه نفس

 

بیا و برگرد عزیزم / تنهام نذار تورو خدا

منتظر ماهشونن / دوباره این ستاره ها

 

سکوتو بشکن تو چشام / بگو که پیشم می مونی

زیاد تر از این نمی گم / چون که خودت خوب می دونی


 پ.ن.من که می دونم باهامی و تنهام نمی ذاری

پس غمی ندارم

 

پ.ن۲:به خدا خودش ترانه می شه تقصیر من نیست

 

پ.ن۳:کاش نقد ...

!

!

خودت می دونی !

شب سیاه بی کسی /  بازم هجوم خاطره

بدون که یادت تا ابد  /  محاله  از یادم بره

 

بازم شب سیاه من  /  با یادت آروم می گیره

نگاه تو باز مثه تیر  /   درون قلب من میره 

 

انگار یکی هس این روزا  / یکی که درکم می کنه

کسی که شادی رو برام  / جانشین غم می کنه

 

یکی که حسش می کنم  /  کسی که پیشم می مونه

تنها منو نمی ذاره  /  درد منو خوب می دونه

 

نکنه یه وخ گمش کنم  /  یا اینکه از یادم بره

نکنه نگاهم کنه و /  بگه حرفات شر و وره

 

مگه می شه که اون بره  /  نه این که امکان نداره

خودش می دونه تنهایی  /  کار دلم چقد زاره

 

نمی گم اون نفر کیه  /  چون که خودش خوب می دونه

شعری که من نگفتم و  /  تا تهش اون خوب می خونه

 

چون تو رو دارم تا ابد  /  غم تو دلم را(ه) نداره

صحبت با تو شب و روز  /  برام قشنگ ترین کاره

 


پ.ن:ای که زیباترین حس عالم و قشنگ ترین کار صحبت و مناجات با توست.واسه همه چی شکرت.خیلی چاکریم!

 

معلم

فردا یه روز قشنگه.«روز معلم».دوست دارم این روز گرامی رو به مادر نازنینم که یه معلم مهربونه و همچنین به بزرگ ترین استاد دنیا و بهترین معلم (جناب سید محمدرضا عالی پیام) تبریک بگم.

ان شا الله همیشه سلامت باشند!

با همین استعداد کمی که دارم به ترتیب رباعی اول رو برای مامانم و دومی و سومی رو برای استاد مهربانم گفته ام به پاس قدردانی از همه ی زحماتی که برام کشیدن تا بلکه بتونم نیم درصد از زحمت هاشون رو جبران کنم.امیدوارم این عزیزان بدی شعرها رو به خوبی و بزرگ منشی خودشون ببخشن.

*

در خانه ی قلب من فقط جای تو است

دانـم کـه بهشـت زیر پاهـای تـو اسـت

ای مـادر خـــوب و ای مـعـــلـم جـانـــم

در گـوش دلـم کــلام گـیـرای تـو اسـت

**

در تـوی جـهان و ایـن زمین خاکی

تو شاعر ناب و زیرک و بــی باکی

تا آخـر عـمر خـود کـنـیـزت هستم

استاد گلم تـو مـثـل گل هـا پاکی

***

ای که در شب های ظلمت ماهمی

مثـل نـوری ، هـادیِ ایـن راهـــمــی

ای مـعلم جـای تـو در جـنــت اسـت

تــوی دنـیـــایـم تــو تــنـها شـاهـمی

ادامه مطلب هم یه شعر دیگه برا استاد عالی پیام عزیزم

جشن استاد عالی پیام:

http://taraaneha.persianblog.ir

دست نوشته!

*

حرف هایی که برای نگفتن دارم هزاران برابر گفتنی هاست!

از سکوتم نترس

بگذار مهر خاموشی همیشه بر لبانم باشد

 

*

گوش هایم

دارند از فریاد خاطرات گذشته کر می شوند

«پنبه در گوشم کنید»

 

*

لــبـم طــاعــون خـامـوشی در ایـن ایـام دارد

دهانـم قـفـل و خاموشی به قلبم غـم گـذارد

در این شب ها فـقـط در انتظارم تا که شایـد

خـدایـم روز مــرگـم را کــمـی زودتــــر بـیـــارد

 

دلنوشته!

ستاره های آسمون

همش بهونه می گیرن

انگار دیگه ستاره هام

از دنیای ماها سیرن

              دلم گرفته از همه

              مثال شب که تاریکه          

              رشته ی صبرم این روزا

              درست مث مو باریکه

                          دلم می خواد گریه کنم

                          اما دیگه نا ندارم

                          امشب می خوام که تا ابد

                          چشمامو رو هم بذارم

                                        دنیای من تو این روزا

                                        شده فقط گریه و آه

                                         دلم می خواد  پیدا کنم

                                         سوی خدا یه دونه راه

                                                    چشمه ی اشکم این روزا

                                                     روون شده مثل یه رود

                                                     کاشکی می شد برم به اون-

                                                     روزا که دنیا رنگی بود

                                                                    خدا جونم یه چی بگو

                                                                    نذار که تنها بمونم

                                                                    اگر تو پیشم نباشی

                                                                    جون خودم نمی مونم

                                                                                درسته قلبم این روزا

                                                                                پر از غم و غصه شده

                                                                                انگار که دل گرفتگی

                                                                                چند وقتییه خیلی مده

                                                                                                   خدا فقط یه کاری کن

                                                                                                   که زودتر از اینجا برم

                                                                                                   هر جا باشم،اگر باشی

                                                                                                   محاله غصه بخورم

 

پ.ن:این فقط یه دلنوشته است.نه رو وزنش کار شده نه رو قافیه..ولی تازه ی تازه اس

پ.ن۲:ادامه مطلبا سرکاریه.خودش میاد.منم نمی ذارم به جان خودم.نمی دونم چرا خود به خود واسه همه پستا ادامه مطلب باز میشه!

آشتی

خدا جونم

               قهری باهام؟

                             چرا دیگه باهام حرف نمی زنی؟
                                   
               جون حانی یه چیزی بگو

                             دلم خیلی برات تنگ شده خدا جون!

                  جون من تو آشتی بکن

                             قول می دم دیگه کاری که تو دوس نداری نکنم!