روی یار ... غزل سوم

هر که بیند دهان خندانش

آفرین میکند به یزدانش

دل و دین میرود به آسانی

به سر زلف کافرستانش

گر یکی بوسه ام دهد زان لب

می کنم عقل ودین به قربانش

با نگاهی دلم ربود از کف

ای بنازم دو چشم فتانش

رشک خورشید و بهتر از ماه است

چهره ی روشن و درخشانش

گر بود فرصتی مرا شاید

چون همایون شوم غزلخوانش


امروزانه های احسان

بتاریخ اول زمستان نود و سه

ناز من غزل دوم

ز روی ناز و تنعم نظر مکن ما را 

ز خیل منتظرانت به در مکن ما را

به دست باده مده زلف پرشکن ای جان

دوباره بهر خدا در به در مکن ما را

دل شکسته ام از نو بهانه می گیرد

کرامتی کن و از این بتر مکن ما را

مزن ز ناوک مژگان دوباره تیر بلا

جریحه دار از آن نیشتر مکن ما را

کشیده ایم ستم در حیات خود بسیار 

حذر ز روز قیامت دگر مکن ما را

همای عمر گرامی گذشت، دم درکش

ز آه و ناله ات آسیمه سر مکن ما را


امروزانه های احسان

بتاریخ آذرماه نود و سه

ای پریزاده بیا. .. غزل اول

مردم از حسرت روی تو پریزاده بیا

به سوی ساده دلان ای مه من ساده بیا

برمگرد از من شوریده دل ای طالع سست

شرمگینم مکن ای بخت خداداده بیا

من که تسلیم دو ابروی توام دست قضا

هر چه خواهد بکند ای بت آزاده بیا

همه آفاق اگر از تو بنالند رواست

تو ستمکاره ای ای شوخ پریزاده بیا

من ز چشمان تو مخمورم و از باده چه سود

بهر تسکین دل زار من ای باده بیا

کی شود آن بت رعنا که به احسان گوید:

ای دل از کف شده ی از قلم افتاده بیا


امروزانه های احسان

آذرماه نود و سه

من

مَن !!!

گنگ ترین و بیگانه ترین واژه با من است این من...

سرزمینى با وسعت تمام علامت سوال هاى دنیاى  هریک از من هاى عالم...

تنها دو حرف : م ،  ن 

مملو از تهى ! 

منِ خود را عمیق تر بنگر!

شاید نیاز به مرمّت داشته باشد ...

شاید باید دستى کشید بر سرش و غبارهایش را روبید...

بشکن آن دژ سنگى را !

ظریف تر بنگر،  او چنانِ کودکى ناتوان نیاز دارد در ایستادن و اداى واژه ها یارى اش دهى،بگذار قدرى هم اشتباه کند، بگذار تفاوت غلط و صحیح را گاه خودش با زمین خوردن بیاموزد... اما دستش را بگیر آن زمان که با امید نگاهت خواهد کرد که جز تو کسى قدرت یاراى منِ تو را ندارد...

من

در ان مدت نگاه دریده ای ، پشت چشم نازکی ، نگاه تلخی هیچ یک را ندیدم...حرف ناحقی هم نشنیدم...بی انصافی هم در حقم روا نشده...بی وفایی هم ندیدم...بی معرفتی هم ایضا آنچنان پررنگ نبوده...

سکون و درجا زدنی هم برایم نبوده ، حرکت داشتم به پیشرو و فرداها...دروغ و ناروا و غر و غیبتی هم نشنیدم...عشقی هم برایم در کار نبوده که بگویم شکستی خوردم...هیچوقت هم انتظاری از دیگران و عزیزانم نداشتم که بخواهم از نشدنشان دلگیر باشم... از رویاها و آینده ی دلخواهم دورم اما بی تلاش هم نبودم...

با اندک تخفیفی راحت بگویم بدی از کسی ندیدم که آزاری ببینم و دلگیری از آدمها داشته باشم...

دنیا هم سفید و روشن است مثل همیشه زیباست ، قبول دارم کمی این روزهایم پر دغدغه تر از همیشه است اما میدانم از پسشان بر میایم و رفیقم آخدا هم چون همیشه حامی و همراه من است و روی قشنگیهای دنیا سایه ای نیوفتاده...

اما همه چیز هم رو به راه نیست ! تا دلتان بخواهد از خودم شاکیم و گاهی از خود رو برمی گردانم...

دلم برای خیلی ها تنگ است مدتیست که خیلی از خوبهای زندگی ام رو به درد روزمرگی و کار و مشغله ندیدم اما بیشتر از همه دلم برای خودم تنگ شده ، کمی به خودم بی انصافم شاید تمام پرتوقعی هایی که از خودم دارم باید کمتر شوند ، نمیدانم اما این روزها کمتر خود را دوست دارم ، شاید اینقدر بدی هایی را ندید گرفتم و خود را ماخذه کردم که دیگر کمی با خودم غریبه شدم ، شاید مدتیست زیاد از گل انار دل نازک غافلم و زیادی دیگر او را اذیت کردم ، خداکند فقط با من قهر نکند... : )

شاید یک آدینه ی خلوت فرصت خوبی برای حجم زیادی فکر و تصمیم باشه...


بی تو ...

ساحل عشق من

بی تو متروکه ست 

و من دریائی را

با بازتاب های دیرینه اش 

ماهی های دیوانه

و جلبک های غمگین اش

جرعه جرعه می نوشم 

در گیلاسی از سکوت 

رؤیای من 

مردمک دریاچۀ تاریکی ست 

که تصویر ماه را می جوید !   

تو...

تو مثل شایعه 

در من پراکنده ای  

از دهان شعری به شعری دیگر 

شعرهایم...

شعرهایم 

حقّ چشم های تو ست 

که خیالت 

از گلوی انگشتانم  

بیرون می کشد 

و پروانه ها  

برایش کف می زنند

خیال تو باز...

خیال تو 

گل سرخی در بادست  

که طوفان عطرش  

ماه را جا به جا می کند  

تو کجائی تمام آسمان دل؟!  

که پنجرۀ تماشای من بسته  

تحمّل باران شکسته است  

و سیب های عاشقی  

ناکام از شاخه افتاده! 

هر شب من ...

هر شب آنقدر در تو بیدارم 

که پروانه ها خوابشان می برد 

و گل های شب بو 

دادشان در می آید ! 

خیال تو ...

خیال تو وزن دارد  

وقتی مرا 

یک شعر کبوتر 

در افکار عاشقانه پر می دهد 

و واژه ها  

این قمریان کوچک عشق

میان شاخه های نگاهت 

بالا وُ پائین می پرند 

خیال تو وزن دارد 

وقتی در عشق می افتم

و شاهین حسّ من 

رو به روی تو مکث می کند 

آنجا که چشمانت 

هم سنگ رؤیاهای دنیا می شود   

وقتی هوایم از  

عطر نفس های تو سنگین ست 

و پنجرۀ شعرم 

تو را شبنم می زند 

خیال تو وزن دارد ! 

تو...

تو  

در فهم واژه ها نمی گنجی 

باید تو را 

با بال چلچله ها و مرکّب باران 

در خاطر گل ها نوشت 

که تنها پروانه ها  

به عاشق شدنت می ارزند !  

گل من ...

از خدا   

یک شاخه گل می خواستم  

و او یکدسته گل   

به من بخشید  

و من   

روز به روز  

شب به شب  

بوسه به بوسه  

قدم به قدم  

عاشقت می شوم ! 

چشم تو و شعر من...

چه لحظۀ با شکوهی ست 

وقتی که آفتاب چشمانت 

بر تن شعر من می تابد 

و در نسیم گرمُ حوشایند نفس هایت 

صدای تو ترانه می شود 

موی تو سرگشته می شود 

در خیال شعر من 

گونه های خوش ترکیبت گل می اندازد

و جشمان دلفریب تو 

دل شعرم را با یک نگاه آب می کند 

عطر مسموم کننده ات مرا نزدیک می خواند 

و به خود می کشد تا در تو گم شوم  

واژه هایم صورتت را نوازش می کنند 

 شعر من دست در موی تو می برد

اشک هایت به آرامی دور می شوند 

که دیگر هرگز برنگردند 

و دست خیالم دور اندام ظریفت 

تمام نگرانی و ترس هایت را می گیرد 

به نجوای واژه هایم گوش کن 

که از قلب من به تو می رسد 

دست هایم را بر شانه هایت تصوّر کن 

که به آرامی و نرمی می نوازند 

و به صدای نفس های عشق گوش بسپار 

که از اعماق قلب تو می آید 

همان جائی که من  

همیشه با تو خواهم بود 

چه لحظۀ با شکوهی ست 

وقتی تو مرا می خوانی 

و هر واژه  

یک شمع روشن می شود  

در چراغانی شب چشمانت !

اگر و تنها اگر ...

اگر پرندگان می توانند   

لانۀ بهاریشان را داشته باشند  

اگر خدا می تواند بهشت داشته باشد   

پس محبوبم    

من هم می توانم تو را داشته باشم 

بیدار می شوم  

و روی میز شمعی روشن می کنم  

امشب کسی جز منُ  تو روی زمین نیست  

تو می نشینی رو به رویم 

و ما با همیم  

در لحظه ای که در زمان متوقف مانده است  

عشقی چنین را کسی نمی داند  

و این شبِ تولّد اوست  

تنها در دنیای کوچکمان  

تو و من در روشنای شمع   

ما آزاد می کنیم   

احساساتی را که می خواهیم تقسیم کنیم   

من اینجایم و خنده ات در هوا   

زبانم را بند می آورد 

افکار عاشقانه   

چون برگ های افتانِ رقصان در نسیم پائیزی  

در ذهنمان جاری می شود   

و در چشم هامان 

نگاهی لطیف و آه های اشتیاق پر می کشند 

ما لمس می کنیم  

و آتشی شعله می کشد  

که ما در قلبمان بر افروخته ایم  

دیگر زندگی ام را تنها سر نمی کنم  

در روح تو خانه ام را یافته ام  

ما می بوسیم بوسه های نفس گیر  

در تماس های آتشین  

در نجوای واژه های لطیف عاشقانه  

و فرشته ها را می شنویم  که می خوانند  

وقتی بهشت را برایم هدیه می آوری  

در آرامش میان الفت بازوانت 

در رایحۀ گیسویت  

مهربانی لبخندت  

و قدرت نگاه خیره ات  

اسیر افسون تو   

و آرامش حضورت وعدۀ فردائی ست  

که ما هرگز جدا نمی شویم  

و من خوشحال برای تو می میرم  

اینجا، پشت این میز   

که برای دو نفر چیده ام  

تقدیر من...

نمی دانم بدون تقدیر کوچکم 

چگونه باید زیست 

نوازش کن مرا 

با دست های پر از فرداها 

تو رودی  

پر از  آب های جوان   

من تو را 

با تمام دهان های تنهائی  

می نوشم ! 

تا تو ...

تا وقتی تو نزدیکی 

خواب به چشم رؤیاها حرام ست 

که در صحرای عطر تو 

چادرنشین بارانند ! 

همیشه...

همیشه واژه هائی هست 

برای حفاظت از  

آنچه احساس می کنیم 

و من در اسم تو 

چون گلی در گلدان 

در گلبرگ های عاطفه  

باز می شوم 

همیشه واژه هائی هست 

برای مراقبت از لبخند 

و من در چشم تو 

چون شبنمی در گلوی گل 

پر از قهقهه می شوم   

سفر می کنم در تو 

به "گاهی" به نام آینده 

به "جائی" به نام خانه 

باران و عشق...

و باران به بهشت خواهد رفت

بسکه در کار عشق

سبب خیر می شود ! 

دوستت خواهم داشت...

تا وقتی 

نرگس ها  

در قلب درّه های بنفشه می وزند 

و پروانه ها  

جز گل ها معشوقه ای نمی گیرند 

تا وقتی 

آفتابگردان ها خورشید را می جویند 

و پلیکان ها به دریا می روند 

تا وقتی 

دختری

پشت پنجره عاشق می شود 

و قاصدک ها شایع می شوند

تا وقتی 

عشق می رود 

و مردی در باران گریه می کند 

تا وقتی  

گیلاس ها همزاد به دنیا می آیند 

و آدم خواب سیب می بیند 

تو را من 

تا وقتی 

باران می زند 

و آغوش ها به هم می رسند

و بوسه ها اختراع می شوند

 من تو را  

دوست خواهم داشت 

بی تو ...

و هیچ بارانی  

نگرانم نمی شود 

که بی تو من 

گلی مصنوعی  

در دل غمگین یک گلدانم ! 

شعر من...

وقتی شعری برایت می نویسم

دنبال واژه هائی می گردم

که خانه به دوش چشمانت 

آوارۀ کوچه پس کوچه های باران اند 

و بوسه های کارتن خوابی 

که دنبال آغوش تو می گردند 

و خیال بی خانمانی 

که کجای عشق  

پای دیوار خاطره ای   

در رؤیای تو خوابش برده است 

وقتی برایت شعری می نویسم

دلم یک باغچه پروانه 

دست هایم  

پر از خواب شب بوهاست  

و افکار عاشقانه ام 

قاصدک های بی سرزمین

با  کوله های پر از کوچ اند

که در پایان شعرم 

در عطر تو ساکن می شوند ! 

عاشقم...

عاشق چیزهای قدیمی ام

صدای بارانِ پشت پنجره

و ترانۀ مهتاب

که ماه می خواند

و یک تو

برای بوسه های طولانی

باران...

وقتی که باران می زند

در رایحه ای بلندتر از

صدای تمام سیب ها

من به تو فکر می کنم

در سکوتی که خالی نیست

چگونه می شود یکباره مرد

و آن همه زیبائی را یکجا ترک کرد:

خنده های عطر تو

موسیقی چشمانت

و تابستان داغ دست هایت را

ایدۀ نیمکت ها

برای نشستن های نزدیک

و معماری کافه های نیمه شب

برای خاطرات طولانی

و اندیشۀ گل های سرخ

برای دست های ملاقت

چگونه می شود یکباره رفت

و تمام چیزهای خوب را جا گذاشت:

فکر شومینه های دیواری

برای گرم کردن بوسه های سرمائی

و اختراع شمع های خجالتی

برای روشنای مهربان آغوش ها

و اندیشۀ تصویر ماه در آب

و گذاشتن شمعدانی لب پنجره ها

و ابداع فوّاره ها

برای بازیگوشی ماهی ها

؟! ؟!  ... .  .

وقتی که باران می زند

به خواب دست هائی می روم

پر از ملاحظۀ ساقه های یاس

و چشم هائی که

نگران خیس شدن پروانه ها ست

مراقب باش باران

فاصله ها دروغ می گویند

مراقب باش

دیوارها گوش دارند

و درخت ها چشم

محبوب من میان قطره ها

سر پنجه هایش راه می رود

و من به باران تعلّق دارم

باران که می گیرد

همیشه جائی در من

نم نم چشم های تو ست

و ابهام پرسشی بی پاسخ:

چگونه می شود

باران باشدُ ناگهان باید رفت ؟!

کاش می شد آه

کاش می شد 

از تو آهسته مرد !

که باران خوب ست

و من دلم می خواهد

تو را خیلی دوست داشته باشم

خیلی !

که بی تو من

ارزانی بسیار گرانم

هیس دلم هیس!

هیس !

عشق فریاد نمی زند

ماه می ترسد

برکه تنها می شود

عطرها می روند

پروانه ها دق می کنند

هیس !

ماهی ها  

با دهانی پر از دریا

تشنه می میرند

هیس دلم هیس!

عشق فریاد نمی زند

رؤیاها

ایستاده می میرند