بهشت من ...

تو نمی توانی از قلبم جدا شوی

فرشته ها

مجاز به ترک بهشت نیستند !

... نیست

بگو به عقربه ها موقع دویدن نیست

که شب همیشه برای به سر رسیدن نیست


به خواب گفته ام امشب که از سرم بپرد

شبی که پیش منی وقت خواب دیدن نیست


من از نگاه تو ناگفته حرف می خوانم

میان ما دونفر گفتن و شنیدن نیست


نگاه کن به غزالان اهلی چشمم

دو مست رام که در فکرشان رمیدن نیست


بگیر از لب داغم دوبیت بوسه ی ناب

همیشه شعر سرودن که واژه چیدن نیست


برای من قفس از بازوان خویش بساز

که از چنین قفسی میل پرکشیدن نیست


تو آسمان منی ! جز پناه آغوشت

برای بال و پرم وسعت پریدن نیست 






تنهائی

عارضۀ جانبی نبودِ توست !

تو و احساس من...

وقتی به تو فکر می کنم

دست من نیست 

طرز احساسی که دارم

من از عهد باران

تو را خواسته ام

و هیچ دستی

توان تغییر گذشته را ندارد

حتّی تو !

چشم های تو...

صدای دریا

از چشم های تو می آید

نسیم از سمت گیسوی تو می وزد

و نجوای باران حضور عطر تو ست

چگونه می شود

اینهمه را شنیدُ

لمس کردُ خیس شد

و عاشق ات نشد ؟!

دستان من و تو... باز هم...

به دست هایم که می نگرم

غمگین می شوم

خالی ِ میان انگشتانم

درست اندازۀ انگشتان توست !

دستان من و تو...

به دست هایم که می نگرم

غمگین می شوم

خالی ِ میان انگشتانم

درست اندازۀ انگشتان توست !

سرزنشم نکن...

مرا سرزنش نکن

اگر تو را می خواهم

پروانه ها با قلبی از گل

به دنیا می آیند !

خیالت...

هر جا

که خیال تو سخن می گوید

پای منبرش خردُ کلان

آرزو نشسته است !

غم هایم...

به من بیاموز

چگونه خاموش کنم

رؤیای تو را در دلم :

مادرُ فرزندِ غم های کوچکم !

من و تو ...

علاقه ام به چشم هایت

فلسفه ای دیروزی ست 

همیشه دریا را دوست داشته ام

نگاهم که می کنی

تمام ساحل زورقی می شود

برای بردنم به طوفان عشق

تو لبخند می زنی

و من بر امواج نیلوفران بارانی

در ژرفای عطر تو

آرام از زمین دور می شوم !

دلم...

در من سینه سرخ کوچکی ست

که عاشق درختان چشم توست

تو پلک می زنی و من

از شاخه ای به شاخه ای دیگر

دنبال دلم می گردم!

عشق...

عشق

زنبیل تنهائی اش را

پیش من گذاشت

کسی جای تو را نگیرد

رویای من...

بزرگ ترین رؤیای من

دیدن تو در بیداری ست

جائی که انتقام چشم هایم را

از تمام خواب ها می گیرم !

گریه هایم...

دلی که جای تو ست

سزاوار غصّه نیست

گریه اگر هم که می کنم

اشک های من جا را

برای تو خالی می کنند !

تو...

« تو »

یک حدیث عاشقانه است

که قِدمتش

به اختراع خواب می رسد

چشم هایت...

چشم هایت

عزیزترین میراث فرهنگی رؤیاها ست

که در موزۀ خواب نگهداری می شود !

خیالم...

چشم اش کور

حالا خودش هم بگردد

پیدایت کند ... واللّه

خیالم را می گویم

بارانی...

چنان از تو بارانی ام

که خیال هم

چتر گرفته بر سرش !

من...

من

هزاران هزار سال از تو بزرگترم

تا گذشته ای نمانده باشد

که من

برای دوست داشتن ات 

در آن نبوده باشم !

خیال تو...

با خیالت هر شب

در لبخند ماه می خوابم

و با صدای عطر تو

بیدار می شوم

تا ببینم که نیستی

و شمعدانی

در خواب تو

یک پنجره گل داده است

سهم من از عشق...

تمام سهم من از عشق

همین واژه های بارانی ست

این ریحانه های آبی کوچک

با قلبی از آفتابُ

خون سرخ شقایق

در جویبار رگ هاشان

زیر سقف خیالی

که بوی نای تو پیچید ست

و در ایوان سیلاب هاشان

یاد چار فصل تو می وزد

بوریاشان

حصیر خیس دلتنگی

و رواندازشان

خیال نازک تو ست 

تمام سهم من از عشق

همین واژه های دلداده ست

که هر شب

زیباترین آرزوی مرا خواب می بینند

تو در من پیدا شوی

و من چون شکوفه های بالادست 

در آسمان عشق گشوده می شوم

 تمام سهم من از عشق

 همین واژه های صبور ست

که در فکر تو ساکت اند !

برگردی...

چقدر خوب ست

که این روزهای بی تو

هر گز بر نمی گردند

فقط مانده ام

نکند بمیرمُ

تو برنگردی هرگز !

قلب من و تو...

و مرا

در قلبم می خندانی

و این تنها

از یک فرشته بر می آید!

پروانه و گل...

در اشتیاقی که منم برای تو

عشق هم به عمرش ندیده است

پروانه ای چنین بی قرار گل !

خزان...

من

خزانی می شناسم

که هر برگ زردش

بهار عاشقانه ای ست

که پیش پای تو می افتد

و از خش خش گل های خفته اش

بوی ابهام عشق در تو می پیچد

کمی آهسته تر بردار

قدم هائی که می بارد

برین احساس آواره

که هر برگی که می افتد

 پروانۀ غمگینی ست 

در بوی آشنای تو

دلی که درگیر پائیز ست !