بگو به عقربه ها موقع دویدن نیست
که شب همیشه برای به سر رسیدن نیست
به خواب گفته ام امشب که از سرم بپرد
شبی که پیش منی وقت خواب دیدن نیست
من از نگاه تو ناگفته حرف می خوانم
میان ما دونفر گفتن و شنیدن نیست
نگاه کن به غزالان اهلی چشمم
دو مست رام که در فکرشان رمیدن نیست
بگیر از لب داغم دوبیت بوسه ی ناب
همیشه شعر سرودن که واژه چیدن نیست
برای من قفس از بازوان خویش بساز
که از چنین قفسی میل پرکشیدن نیست
تو آسمان منی ! جز پناه آغوشت
برای بال و پرم وسعت پریدن نیست
تنهائی
عارضۀ جانبی نبودِ توست !
وقتی به تو فکر می کنم
دست من نیست
طرز احساسی که دارم
من از عهد باران
تو را خواسته ام
و هیچ دستی
توان تغییر گذشته را ندارد
حتّی تو !
صدای دریا
از چشم های تو می آید
نسیم از سمت گیسوی تو می وزد
و نجوای باران حضور عطر تو ست
چگونه می شود
اینهمه را شنیدُ
لمس کردُ خیس شد
و عاشق ات نشد ؟!
به دست هایم که می نگرم
غمگین می شوم
خالی ِ میان انگشتانم
درست اندازۀ انگشتان توست !
علاقه ام به چشم هایت
فلسفه ای دیروزی ست
همیشه دریا را دوست داشته ام
نگاهم که می کنی
تمام ساحل زورقی می شود
برای بردنم به طوفان عشق
تو لبخند می زنی
و من بر امواج نیلوفران بارانی
در ژرفای عطر تو
آرام از زمین دور می شوم !
در من سینه سرخ کوچکی ست
که عاشق درختان چشم توست
تو پلک می زنی و من
از شاخه ای به شاخه ای دیگر
دنبال دلم می گردم!
بزرگ ترین رؤیای من
دیدن تو در بیداری ست
جائی که انتقام چشم هایم را
از تمام خواب ها می گیرم !
دلی که جای تو ست
سزاوار غصّه نیست
گریه اگر هم که می کنم
اشک های من جا را
برای تو خالی می کنند !
من
هزاران هزار سال از تو بزرگترم
تا گذشته ای نمانده باشد
که من
برای دوست داشتن ات
در آن نبوده باشم !
با خیالت هر شب
در لبخند ماه می خوابم
و با صدای عطر تو
بیدار می شوم
تا ببینم که نیستی
و شمعدانی
در خواب تو
یک پنجره گل داده است
تمام سهم من از عشق
همین واژه های بارانی ست
این ریحانه های آبی کوچک
با قلبی از آفتابُ
خون سرخ شقایق
در جویبار رگ هاشان
زیر سقف خیالی
که بوی نای تو پیچید ست
و در ایوان سیلاب هاشان
یاد چار فصل تو می وزد
بوریاشان
حصیر خیس دلتنگی
و رواندازشان
خیال نازک تو ست
تمام سهم من از عشق
همین واژه های دلداده ست
که هر شب
زیباترین آرزوی مرا خواب می بینند
تو در من پیدا شوی
و من چون شکوفه های بالادست
در آسمان عشق گشوده می شوم
تمام سهم من از عشق
همین واژه های صبور ست
که در فکر تو ساکت اند !
من
خزانی می شناسم
که هر برگ زردش
بهار عاشقانه ای ست
که پیش پای تو می افتد
و از خش خش گل های خفته اش
بوی ابهام عشق در تو می پیچد
کمی آهسته تر بردار
قدم هائی که می بارد
برین احساس آواره
که هر برگی که می افتد
پروانۀ غمگینی ست
در بوی آشنای تو
دلی که درگیر پائیز ست !