حضورت...

می گویند

قلب ها غیر ارادی می تپند

و پلک ها

بی آنکه بخواهند می زنند

و چه می دانند

خیال ات چه سان

نظم دلم را به هم می ریزد

و زیبائی ات

چگونه چشمانم را

به تو خیره می کند

آشوبی ست حضور عطر تو

در نفس خیال من !

عشق تو...

عشق تو شاعریست

و من با نام مستعار دل

از چشم تو شعر می چینم!

چشم هایم...

وقتی چشم هایم

به ناچار می خوابند

به رؤیای تو می افتند

تا لحظه ای

چشم از تو بر ندارند!

چشمهایت

چشم هایت
کلاه سرم گذاشتد
من به احترام ِ چشم هایت 
کلاه از سر برداشتم
این به آن در!

چای

منی که از چشم ِِ تو
چایی که از دهان تو 
اُفتادن را
تجربه می کنند 
مثل ِ سیبی
که از باد و سرمای ِ ناگزیر فروردین ماه
گاهی اُفتادن هم 
تجربه می خواهد