تقصیر...

تقصیر تو نیست

که چشم هایم پژمرده اند

وقتی تو را با خود می برند

بی آنکه فکر کنند

چشم هایم از گرسنگی می میرند

رؤیاها مسئولند

اهل بارانم...

اهل بارانم

ساکن خیال تو

گل فروشی می کنم

نبش چشمان ات

میان یک شهر پنجره

خریدارت !

بازوانت...

بازوانت

سرزمین باستانی ام

و چشمانت

مرزبانان دلیر عشق

نام کشور من

اسم توست!