میدانم
کجای این دنیایی
باد
سبکبال از کوی تو می آید
و برای من
از تمام شبهایت می گوید
که تکیه داده بر دیوار،پشت پرچین واژه ها،خودت را با
آسمان ،روبرو کردی
دلتنگی و باران
سحر محرمترین اتفاق روزگار منست
غریب، افتاده ایست
که هجرتش از شب است و به روز هم نخواهد رسید
با این حال ابروی دل دعاگوست
گمان مبر تنهایت گذاشته ام
که تمام دلت را پا به پای نوشتنهایی بگذرانی که از
آن منست و دیگری مالک خود میداند
گمان مبر نمیدانم خستگیهایت دیگر دونقطه چین بی نهایتیستکه دارد لیز میخورد به سوی نقطه ای دیگرمن با توامو در وقت هفتم سحربرکت عشق را بر پنج پره معصومگره می زنم به ایامو روزگارتهمیشه و تا هنوزوقت وقت اجابت دلست و
آسمانبه وقت سحرزمان بی پایان غریبی دارد..
---
واگویه ها
15-3-91