چکاوکها دمی آرام باشید
چکاوکها سکوتست خواهش من
بیائید جان من آرام باشید
چکاوکها دلم پر درد و خون است
زمین و آسمانم واژگون است
بیائید و دمی این خانگی را
به گوش خانه اش بیگانه باشید
چکاوکها حدیث من دراز است
حدیث ناله و فریاد و راز است
کجا دانید این فریاد ها چیست
و یا این ناله ها و سوزها چیست
من و باران و باد و آتش و خاک
نهفته در دلم اسرار افلاک
چه میگوئید، این دل آتشین است
صدای درد او بر بام چین است
شقایقها،چکاوکها کجائید
دمی پای به این صحرا گذارید
بپوئید این غم و اسرار دل را
و آنگه سر کنید بهرش دعا را
الا ای طوطیان شکرین لب
سلامم بر شما بادا در این شب
کجائید ای هواداران پرواز
مرا هم بر کنید از جا به آواز
بیائید سر دل را فاش سازید
چکاب سینه را آغاز سازید
بیائید این جهان همساز ما نیست
که کام این جهان دمساز ما نیست
کواکب میروند آرام در خویش
ولی( ا ی و ب ) ندارد خانه از خویش
در این زندان که او محصور درد است
2 چشم و چهره اش کم رنگ و زرد است.
می رفتم بیرون ...
کنار خیابون ...
یه جای خلوت ..
بالای یه تپه ..
که بشه شهر رو دید ...
می نشستم ...
یه جعبه آتیش میزدم ...
لبه ی یقه ی کاپشن رو می دادم بالا ...
کلاه پشمی میذاشتم سرم ...
به یه درخت تکیه می دادم ...
به شهر نگاه می کردم ...
بعد با یه چوب آتیش رو درست می کردم ...
به آسمون نگاه می کردم ...
بعد دستامو یکم گرم می کردم ...
سلام
یکی از دوستان خوب ما .واسه پست قبلی نظر داده و گفته به منم سر بزن .
اما نه اسمشو گذاشته .و نه آدرس بلاگشو.اگه میشناسیش بگو نظر بده با اسم و آدرس.
حرف تازه ندارم. آدم نامهربانی شده ام .لج می کنم با خودم و تمام دنیا.
برای حرف زدن با آدم ها کلی دنبال کلمه می گردم و آخر سر هم کلی کلمه کم میارم.
تنهایی بد دردی بود ولی اینکه چیزی رو بخوای ولی نتونی عنوانش کنی شاید سخت تر باشه.
وقتی یک گوشه گیرت بیاره دیگه تا مدتها دست از سرت بر نمی دارد.
منم اون گوشه ی تنهای دلم همین جاست .
این جمله عجیب منو به خودش مشغول کرده : ما کودکان زود به پیری رسیده ایم.
حس عجیبی دارم .شایه یه نوع وابستگی باشه یا یه نوع دل بستگی.
کاش آدما می تونستن احساسات درونی خودشونو راحت به زبون بیارن .
جدا از تمام حد و حصر هایی که اجتماع بشری واسشون درج کرده.
اگه میشد واژه دوست داشتن رو راحت عنوان میکردیم.
و به دنبال دلیل واسه الباقی و یا اینکه منتظر جواب نبودیم .شاید عالی میشد.
نمی دونم دارم چی میگم فقط حالم زیاد مساعد نیست.
شاید اگه اون روز حرفمو میزدم الان نمیشد مثل یه خوره و بیفته به جونم.
و کاسه ی چه کنم چه کنم دستم بگیرم.
مگه گفتن چقدر سخته ؟؟؟
تا بعد بای
این شعرو دیروز توی جاده پشت یه کامیون نوشته بود .واسه من که جالب بود .
شما رو نمی دونم
تورا میخواهم وگر نه یار بسیار
گلی میخواهم وگر نه خار بسیار
گلی میخواهم که در سایه اش بشینم
وگر نه سایه دیوار بسیار
رنج بیهوده بگوئیــــــــــــــد طبیبان نکشند چاره پیـــــــــــدا شود آندم که پرستار آید
گشته ام پیــر و دلم تازه جوان است هنوز میوه بهتر ز ســــــــر شاخ کهن بار آید
روزگــــــــــاری به نظر یوسف ثانی بودیم وای از آندم که عـــزیزی به نظر خوار آید
خسته ای از من افتــــــــــــاده ز پا میدانم کهنه افتـــــــــد ز نظر ، تازه به بازار آید
کی شود لحظه ای از یاد تو غافل باشـم ؟ تا که عطــــــــــر نفست از در و دیوار آید
آرزویم اینست :
نتراود اشک در چشمان تو هرگز
مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه هر روز
هر لحظه
تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را می خواهد
و به لبخند تو از خویش رها می گردد
و تو را دوست بدارد
به همان اندازه
که دلت می خواهد ...
در غمش هر شب به گردون پیک آهم میرسد
صبرکن، ای دل! شبی آخر به ما هم میرسد
شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود؟
کز پس آن نوبت روز سیاهم میرسد
صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزار رقیب
کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم میرسد
گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دور نیست
روزی آخر مژدهی عفو گناهم میرسد
سال ها تو زندگی گشتم و گشتم
دنبال نیمه گم شدم میگشتم
اما قصه دلم وقتی شیرین شد
که به گل گشت اومدی تو سرنوشتم
از همون شب قشنگ آشنایی
که گذاشتی دست تو دستم گر گرفتم
هنوز اما شب و روز یاد تو هستم
باتو بودم با تو هستم با تو هستم
گل افشون کن گل افشون
نکن عشقت رو پنهون
شب شادی و شوره
برقص و گل برافشون
تو مهمونی یه مهتاب
رو گل فرش ستاره
خدای عشق بیداره
هـــوای مــارو داره
سال ها تو زندگی گشتم و گشتم
دنبال نیمه گم شدم میگشتم
اما قصه دلم وقتی شیرین شد
که به گل گشت اومدی تو سرنوشتم
رسم این شهر عجیب است بیا برگردیم قصد این قوم فریب است
بیا برگردیم
عشق بازیچه ی شهر است ولی در ده ما دختر عشق نجیب است
بیا برگردیم
کرمها در دل هر کوچه اقامت دارند روستا مامن سیب است
بیا برگردیم
چه حسابیست در این شهر که در مبحث جبر جای بعلاوه صلیب است
بیا برگردیم
خردهای شکسته قلبت را کوک خواهم زد
میان قلبت خالی ست
خرده های شکسته قلبم را
درخالی قلبت
بارها وبارها خواهم دوخت
قلبت با وصله هایی از تکه قلبم
برای مهرورزی در سینه ات خواهد تپید
تو کینه را کنار خواهی نهاد
ومن
با آسودگی
چشمانم را
برای همیشه
خواهم بست.
ای کاش کودکی بودم تا بزرگترین شیطنتم، نقاشی روی دیوار بود .
ای کاش کودکی بودم تا از ته دل میخندیدم.نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب
داشته باشم.
ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش میکردم
ای کاش کودکی بودم که عاشق عکس توی آیینه می شدم تا مجبور نمی شدم عاشق جماعت
بی معرفت بشم.
ای کاش کودک بودم تا بزرگترین غصه ام شکستن اسباب بازی بود.تا مجبور نبودم بشینم تکه
های شکسته قلبم رو به هم وصله کنم.
ای ایکاش ها ادامه داره...
رفت و من انتظار آمدنش نشستم وقتی که دیگر نمی توانست مرا
دوست بدارد وقتی او تمام کرد من شروع کردم وقتی او تمام شد
من آغاز شدم و چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگی
کردن مثل تنها مردن است
As our time here comes to an end I want to spend every minute awake. It’s different this time. The hatred, the envy the negativity the disputes, the dislike, the disgust, the detestation has all been replaced with one thing. This is something indescribable and too immense to write about. It has taken over. It is spreading and drowning the sorrows. It is engulfing the hate and making everything in its path pure. Its light is stronger than the rays of the sun. it has been shared and yet do they feel it like I do. Do they see the difference it has made? They ask questions but they do not know. They will never know the truth. They can’t comprehend the sheer size and magnitude. I know the few who know. I know because they DON’T ask. They just know.
“Love came and set the world on fire”
نفس در سینه ام حبس است
هوس در یک قفس...
کودکی در کوچه باز هم نی سواری می کند.
من کجا مانده ام؟
در این دلواپسی .سر در گمی . گمگشتگی در خود
چگونه می توان فهمید؟
چگونه میتوان احساس کرد؟
از یادداشت های رهگذر
عروسک قصه ی من گهواری خوابت کجاست
قصر قشنگ کاغذی پولک افتابت کجاست
بال و پر نقره ای کفتر عشقم و کی بست
ایینه ی طوطی منو سنگ کدوم کینه شکست
صدای عشق من وتو که تلخ گریه اور
تو این سکوت قصه ای شا ید صدای اخر
بعد از من و تو عاشقی شاید به قصه ها
بره شاید با مرگ من و تو عا شقی از دنیا بره
عروسک قصه ی من سو ختنه من ساختنمه
تو این غمار بی غرور بردن من باختنمه
عروسک قصه ی من شکستنت فال منه
این سایه ی همیشگی مرگ که دنبال منه
جفتای عاشق و ببین از پل ابی میگذرن
عروسک قلبشون و به جشن بوسه میبرن
اما برای عشق ما اون لحظه ی ابی کجاست
عروسک قصه ی من پس شب افتابی کجاست
عروسک قصه ی من زخم شکسته با تنت بمیرم
ای شکسته دل چه بی صداست شکستنت
نوروز که قرنهای دراز است بر همه جشنهای جهان فخر می فروشد . نوروز جشن جهان است و روز شادمانی زمین ، آسمان و آفتاب و جوش شکفتنها و شور زادنها و سرشار از هیجان هر آغاز . نوروز همه وقت عزیز بوده ، در چشم مغان ، موبدان ، مسلمانان و همه با زبانی خویش از ان سخن گفته اند حتی دانشمندان که گفته اند : نوروز نخستین روز آفرینش است ...
چه افسانه زیبایی ، زیبا تر از واقعیت . راستی مگر هر کسی احساس نمی کند که نخستین روز بهار ، گویی نخستین روز آفرینش است . سبزه ها روییدن آغاز کرده اند و رودها رفتن و شکوفه ها سر زدن و جوانه ها شکفتن ، یعنی نوروز . بی شک روح در این فصل زاده است و عشق در این روزها سر زده است و نخستین بار آفتاب در نخستین نوروز طلوع کرده است و زمان با وی آغاز شده است .
نوروز این پیری که غبار قرنها بسیار بر چهره اش نشسته است . رسالت بزرگ خویش را همه وقت با قدرت و عشق و وفاداری و صمیمیت انجام داده است و آن زدودن پژمردگی و اندوه از سیمای این ملت است و در آمیختن روح آنان با روح جانبخش طبیعت و عظیم تر پیوند نسلها و پیمان یگانگی میان همه دلهای خویشاوندی که دیوار عبوس دورانها در میانشان حایل می گشته است و ما در نوروز ، در این میعادگاهی که همه نسلهای تاریخ و اساطیر ملت ما حضور دارند با آنان پیمان وفا می بندیم و امانت عشق را از آنان به ودیعه می گیریم که هرگز نمی میریم و دوام راستین خویش را به نام ملتی که در این صحرای عظیم بشری ، ریشه در عمق فرهنگی سرشار و غنی از قداست و جلال دارد و بر پایه اصالت خویش در رهگذر تاریخ ایستاده است بر صحیفه عالم ثبت کنیم . (دکتر شریعتی)
براتون هفت سینی از سعادت ، سلامتی ، سرور ، سرفرازی ، سپید بختی ، صفا و صمیمیت آرزو میکنم . امیدوارم در پناه یزدان زندگیتون همیشه بهاری ، سبز و پر بارون باشه .
بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید که پاسخ آینه سنگ نیست
سوگند می خورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست
در کارگاه رنگرزان دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست
از بردگی مقام بلالی گرفته اند
در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست
بهار می گذرد با شتاب عمر
فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یکی به قله تاریخ میرسد
هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست
زندگی یک آرزوی دور نیست
زندگی یک جستجوی کور نیست
زیستن در پیله پروانه چیست ؟
زندگی کن ، زندگی افسانه نیست
گوش کن ، دریا صدایت می زند
هرچه ناپیدا صدایت میزند
جنگل خاموش ، میداند تو را
با صدایی سبز ، می خواند تو را
زیر باران ، آتشی در جان توست
قمری تنها ، پی دستان توست
پیله ی پروانه از دنیا جداست
زندگی یک مقصد بی انتهاست
هیچ جایی انتهای راه نیست
این تمامش ماجرای زندگیست
برای تو و خویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمت مان
ببیند
گوشی
که صداها و شناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش ، روحی
که این همه را
در خورد گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم .
یاد دارم یک غروب سرد سرد.
می گذشت از توی کوچه دوره گرد.
«دوره گردم کهنه قالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم»
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد و بغضش شکست.
«اول سال است؛ نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟»
بوی نان تازه هوش از ما ربود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
صورتش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
سوختم دیدم که بابا پیر بود
بدتر از آن خواهرم دلگیر بود
مشکل ما درد نان تنها نبود
شاید آن لحظه خدا با ما نبود
باز آواز درشت دوره گرد
رشته ی اندیشه ام را پاره کرد
«دوره گردم کهنه قالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم»
خواهرم بی روسری بیرون دوید.
آی آقا ! سفره خالی می خرید؟