هاست وردپرس

این روزها اکثر سایت های از وردپرس برای سایت خود استفاده میکنند ، وردپرس یکی از قدیمی ترین و بهترین سیستم های مدیریت سایت است ، وردپرس نیاز به هاستی برای افزایش سرعت و شتابدهندگی سایت دارد ، تنظیمات و کانفیگ های درست و بهینه باعث افزایش سرعت وردپرس میشن ، بلوسرور یکی از بهترین ارایه دهندگان هاست وردپرس با تنظیمات و کانفیگ های بالا است ، سایت های بسیاری از کیفیت بالای هاست های ویژه وردپرس که با قیمت ارزان ارایه میشن رازی هستند ، خرید vps ارزان بلوسرور است. در سرورهای هاست وردپرس بلوسرور ، از سیستم عامل کلود لینوکس برای افزایش سرعت و تنظیمات بهتر استفاده میشه که در سرورهای وردپرس نیز این سیستم عامل پیاده سازی شده است.

پهنای باند هاست های وردپرس بلوسرور نامحدود واقعی است ، فضای میزبانی ارایه شده ، نامحدود منصفانه است ، با توجه به اینکه هیچ هارد نامحدودی وجود نداره ، فضای نامحدودی هم وجود نخواهد داشت.هاست وردپرس ارزان با قیمت مناسب به کاربران ارایه میشه ، پشتیبانی بلوسرور خرید سرور مجازی همواره راهنمای سایت های وردپرسی بوده و در صورت بروز مشکلات به رفع و پیگیری آنها کمک خواهد کرد ، تعداد پایگاه داده ، ایمیل ، اکانت ftp نامحدود است ، ورژن php هاست وردپرس از ورژن 4 تا 7 قابل تغییر توسط کاربر است. وب سرور استفاده شده آپاچی بهینه سازی شده است که عملکرد بالایی داره.

همچنین بلوسرور ارایه هنده لایسنس های سی پنل ، کلود لینوکس ، دایرکت ادمین با قیمت مناسب برای کاربران است ، تا بتوانند برای سرورهای خود که در هاستینگ های دیگه و یا بلوسرور است استفاده کنند و از پشتیبانی این لایسنس ها استفاده کنند ، تحویل لایسنس ها آنی بوده و بعد از پرداخت مبلغ به کاربران ارایه میشه

خرید سرور مجازی

خرید vps

سرور مجازی NVME

 

اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی

 

اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی

بیابی بوی عودی را که بوی او بود باقی

یکی ساعت بسوزانی، شوی از نار نورانی

بگیری خلق ربانی، به رسم خوب اخلاقی

چو آتش در درونت زد، دو دیدهٔ حس بردوزد

رخت چون گل برافروزد ز آتشهای مشتاقی

توی چون سوخت، هو باشد، چو غیرش سوخت او باشد

به هر سویی ازو باشد دو صد خورشید اشراقی

تو زاهد می‌زنی طعنی، که نزدیکم به حق یعنی

بسی مکی که در معنی بود او دور و آفاقی

ز صاف خمر بی‌دردی، ترا بو کو؟ اگر خوردی

یکی درکش اگر مردی، شراب جان را واقی

شدی ای جفت طاق او، شدی از می رواق او

همی بوسی تو ساق او، چو خلخالی بر آن ساقی

ببستی چشم از آب و گل، بدیدی حاصل حاصل

از آن پخته شدی ای دل، که اندر نار اشواقی

برین معنی نمی‌افتی، چو در هر سایه می‌خفتی

بهست خویشتن جفتی، وز آن طاق ازل طاقی

تو ای جان رسته از بندی، مقیم آن لب قندی

قبای حسن برکندی، که آزاد از بغلطاقی

پدر عقلست اگر پوری وگرنه چغد رنجوری

چرا تو زین پدر دوری؟ گه از شوخی گه از عاقی

گهی پر خشم و پرتابی، به دعوی حاجب البابی

گهی خود را همی یابی، ز عجز افتاده در قاقی

یکی شاهی به معنی صد، که جان و دل ز من بستد

که جزوی مر مرا نبود طبیب و دارو و راقی

به پیش شاه انس و جان، صفای گوهر و مرجان

تو جان چون بازی ای بی‌جان که اندر خوف املاقی؟

توی آن شه که خون ریزی، که شمس الدین تبریزی

به سوق حسن بستیزی، کساد جمله اسواقی

عطای سر دهم کرده، قدحها دم به دم کرده

همه هستی عدم کرده، دو چشم از خود به هم کرده

الا ای شاه یغمایی، شدم پرشور و شیدایی

مرا یکتاییی فرما، دوتا گشتم ز یکتایی

دو تایم پیش هر احول، یکن این مشکل من حل

توی آخر تو اول، توی دریای بینایی

زهی دریا، زهی گوهر، زهی سر و زهی سرور

زهی نور و زهی انور در آن اقلیم بی‌جایی

چنان نوری که من دیدم، چنان سری که بشنیدم

اگر از خویش ببریدم، عجب باشد؟! چه فرمایی؟

که گردیدیش افلاطون، بدان عقل و بدان قانون

شدی بتر ز من مجنون، شدی بی‌عقل و سودایی

چو مرمر بوده‌ام من خود، مگر کر بوده‌ام من خود

چه اندر بوده‌ام من خود؟! ز بدخویی و بدرایی

ولیک آن ماه‌رو دارد، هزاران مشک بو دارد

چگونه پای او دارد، یکی سودای صفرایی؟!

دریغا جان ندادستم، چو آن پر برگشادستم

که تا این دم فتادستم، ازان اقبال و بالایی

شبی دیدم به خواب اندر، که می‌فرمود آن مهتر

کزان میهای جان‌پرور، تو هم با ما و بی‌مایی

هزاران مکر سازد او، هزاران نقش بازد او

اگر با تو بسازد او، تو پنداری که همتایی

نپنداری ولی مستی، ازان تو بی‌دل و دستی

ز می بد هرچه کردستی، که با می هیچ برنایی

چو از عقلت همی کاهد، چو بی‌خویشت همی دارد

همی عذر تو می‌خواهد، چو تو غرقاب میهایی

بدیدم شعلهٔ تابان، چه شعله؟ نور بی‌پایان

بگفتم: « گوهری ای جان، چه گوهر؟ بلک دریایی

مهی، یا بحر، یا گوهر، گلی، یا مهر، یا عبهر

ملی یا بادهٔ احمر، به خوبی و به زیبایی

توی ای شمس دین حق، شه تبریزیان مطلق

فرستادت جمال حق برای علم آرایی

گروهی خویش گم کرده، به ساقی امر قم کرده

شکمها همچو خم کرده، قدحها سر به دم کرده

ز بادهٔ ساغر فانی حذر کن، ورنه درمانی

وگرچه صد چو خاقانی، به تیغ قهر یزدانی

ز قیرستان ظلمانی، ایا ای نور ربانی

که از حضرت تو برهانی، مگر ما را تو برهانی

ایا ساقی عزم تو، بدان توقیع جزم تو

نشان ما را به بزم تو، که آنجا دور گردانی

نه ماهی و تو آبی؟ نه من شیرم تو مهتابی؟

نه من مسکین تو وهابی؟ نه من اینم؟ نه تو آنی؟

نه من ظلمت؟ نه تو نوری؟ نه من ماتم؟ نه تو سوری

نه من ویران تو معموری؟ نه من جسمم؟ نه تو جانی

قدحها را پیاپی کن، براق غصها پی کن

خردها را تو لاشی کن، ز ساغرهای روحانی

بیارا بزم دولت را، که بر مالیم سبلت را

نواز، آن چنگ عشرت را به نغمتهای الحانی

در آن مجلس که خوبانند، ز شادی پای کوبانند

ز بیخویشی نمی‌دانند، که اول چیست، یا ثانی

زهی سودای بی‌خویشی، که هیچ از خویش نندیشی

که پس گشتی تو یا پیشی، که خشتک یا گریبانی

ز بیخویشی از آن سوتر، همی تابد یکی گوهر

یکی مه‌روی سیمین‌بر، مر او را فر سلطانی

دو صد مفتی در آن عقلش، همی غلطد در آن نقلش

ز بستان یکی بقلش، زهی بستان و بستانی

همی بیند یکایک را، چنان همچون یقین شک را

زده از خشم آهک را، به چشم گوهر کانی

حلالش باد نازیدن، زهی دید و زهی دیدن

نتان از خویش ببریدن، و او خویش است می‌دانی

کیست آن شاه شمس‌الدین، ز تبریز نکو آیین

زهی هم شاه و هم شاهین، درین تصویر انسانی

 

هله درده می بگزیده که مهمان توم

 

هله درده می بگزیده که مهمان توم

ز پریشانی زلف توپریشان توم

تلخ و شیرین لب ما را ز حرم بیرون آر

نقد ده نقد، که عباس حرمدان توم

آنچ دادی و بدیدی که بدان زنده شدم

مردهٔ جرعهٔ آن چشمهٔ حیوان توم

باده بر باد دهد هردو جهان را چو غبار

وآنگهان جلوه شود که مه تابان تو

وانگهان جام چو جان آرد کین بر جان زن

گر نیم جان تو آخر نه ز جانان توم؟

مرکبش دست بود زانک قدح شهبازست

که صیادم من و سر فتنهٔ مرغان توم

وانگه از دست بپرد سوی ایوان دماغ

که گزین مشعله و رونق ایوان تو

آب رو رفت مهان را پی نان و پی آب

مژده‌ای مست که من آب تو و نان توم

بحر بر کف که گرفتست؟ تو باری برگیر

خوش همی خند که من گوهر دندان توم

من سه پندت دهم، اول توسپند ما باش

که خلیلی و نسوزی چو سپندان توم

در خانه هله بگشای که در کوی تویم

قصص جایزه برخوان نه که بر خوان توم؟

هین به ترجیع بگردان غزلم را برگو

گر تو شیدا نشدی قصهٔ شیدا برگو

ز آب چون آتش تو دیگ دماغم جوشید

سبک ای سیمبر مشعله سیما برگو

ز پگه جام چو دریا چو به کف بگرفتم

صفت موج دل و گوهر گویا برگو

بحر پرجوش چو لالاست بر آن در یتیم

کف بزن خوش صفت لولوی لالا برگو

هرکسی دارد در سینه تمنای دگر

زان سر چشمه کزو زاد تمنا برگو

جمع کن جمله هوسهای پراکنده به می

زان هوس که پنهان شد ز هوسها برگو

ز آفتابی که برآید سپس مشرق جان

که بدو محو شود ظل من و ما برگو

شش جهت انس و پری محرم آن راز نیند

سر بگردان سوی بیجا و همانجا برگو

چند باشد چو تنور این شکمت پر ز خمیر؟!

ای خمیری دمی از خمر مصفا برگو

چند چون زاغ بود نول تو در هر سرگین؟!

خبر جان چو طوطی شکرخا برگو

زین گذر کن، بده آن جام می روحانی

صفت شعشعهٔ جام معلا برگو

مست کن پیر و جوان را، پس از آن مستی کن

مست بیرون رو ازین عیش و تماشا برگو

هله ترجیع کن اکنون که چنانیم همه

که می از جام و سر از پای ندانیم همه

جام بر دست به ساقی نگرانیم همه

فارغ از غصهٔ هر سود و زیانیم همه

این معلم که خرد بود بشد ما طفلان

یکدگر را ز جنون تخته زنانیم همه

پا برهنه خرد از مجلس ما دوش گریخت

چونک بیرون ز حد عقل و گمانیم همه

میرمجلس توی و ما همه در تیر تویم

بند آن غمزه و آن تیر و کمانیم همه

زهره در مجلس مه‌مان به می از کار ببرد

ورنه کژرو ز چه رو چون سرطانیم همه؟

چشم آن طرفهٔ بغداد ز ما عقل ربود

تا ندانیم که اندر همدانیم همه

گفت ساقی: « همه را جمله به تاراج دهم »

همچنان کن هله ای جان که چنانیم همه

همچو غواص پی گوهر بی‌نام و نشان

غرق آن قلزم بی‌نام و نشانیم همه

وقت عشرت طرب انگیزتر از جام مییم

در صف رزم چو شمشیر و سنانیم همه

نزد عشاق بهاریم پر از باغ و چمن

پیش هر منکر افسرده خزانیم همه

می‌جهد شعلهٔ دیگر ز زبانهٔ دل من

تا ترا وهم نیاید که زبانیم همه

ساقیا باده بیاور که برانیم همه

که به جز عشق تو از خویش برانیم همه

ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار

 

ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار

پیش‌آ، به دست خویش سر بندگان بخار

خاک تویم و تشنهٔ آب و نبات تو

در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار

تا بردمد ز سینه و پهنای این زمین

آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار

وز هر چهی برآید از عکس روی تو

سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار

این قصه را رها کن تا نوبتی دگر

پیغام نو رسید، پیش‌آ و گوش دار

پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست

گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »

گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست

کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار »

گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیرهٔ

کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار

ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را

سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزه‌زار

ترجیع کن که آمد یک جام مال مال

جان نعره می‌زند که بیا چاشنی حلال

گر تو شراب باره و نری و اوستاد

چون گل مباش، کو قدحی خورد و اوفتاد

چون دوزخی درآی و بخور هفت بحر را

تا ساقیت بگوید که: « ای شاه، نوش باد»

گر گوهریست مرد، بود بحر ساغرش

دنیا چو لقمهٔ شودش، چون دهان گشاد

دنیا چو لقمه‌ایست، ولیکن نه بر مگس

بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد

آدم مگس نزاید، تو هم مگس مباش

جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد

چون مست نیستم نمکی نیست در سخن

زیرا تکلفست و ادیبی و اجتهاد

اما دهان مست چو زنبور خانه‌ایست

زنبور جوش کرد، بهر سوی بی‌مراد

زنبورهای مست و خراب از دهان شهد

با نوش و نیش خود، شده پران میان باد

یعنی که ما ز خانهٔ شش گوشه رسته‌ایم

زان خسروی که شربت شیرین به نحل داد

ترجیع، بندخواهد ، بر مست بند نیست

چه بند و پند گیرد ؟! چون هوشمند نیست

پیش آر جام لعل، تو ای جان جان ما

ما از کجا حکایت بسیار از کجا!

بگشاد و دست خویش، کمر کن بگرد من

جام بقا بیاور و برکن ز من قبا

صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ

لیکن دو چشم مست تو در می‌دهد صلا

آن می که بوی او بدو فرسنگ می‌رسد

پنهان همی کنیش؟! تو دانی، بکن هلا

از من نهان مدار، تو دانی و دیگران

زیرا که بندهٔ توم، آنگاه با وفا

این خود نشانه‌ایست، نهان کی شود شراب؟

پیدا شود نشانش بر روی و در قفا

بر اشتری نشینی و سر را فرو کشی

در شهر می‌روی، که مبینید مر مرا

تو آنچنانک دانی و آن اشتر تو مست

عف عف همی کند که ببینید هر دو را

بازار را بهل سوی گلزار ران شتر

کانجاست جای مستان، هم جنس و هم سرا

ای صد هزار رحمت نوبر جمال تو

نیکوست حال ما که نکو باد حال تو

ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما

ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما

بربند سر سفره بگشای ره بالا

ای یاوهٔ هر جایی وقتست که بازآیی

بنگر سوی حلوایی تا کی طلبی حلوا

یک دیدن حلوایی زانسان کندت شیرین

که شهد ترا گوید: « خاک توم ای مولا »

مرغت ز خور و هیضه مانده‌ست در این بیضه

بیرون شو ازین بیضه تا باز شود پرها

بر یاد لب دلبر خشکست لب مهتر

خوش با شکم خالی می‌نالد چون سرنا

خالی شو و خالی به لب بر لب نابی نه

چون نی زدمش پر شو وانگاه شکر می‌خا

بادی که زند بر نی قندست درو مضمر

وان مریم نی زان دم حامل شده حلویا

گر توبه ز نان کردی آخر چه زیان کردی

کو سفرهٔ نان‌افزا کو دلبر جان افزا

از درد به صاف آییم وز صاف به قاف آییم

کز قاف صیام ای جان عصفور شود عنقا

صفرای صیام ارچه سودای سر افزاید

لیکن ز چنین سودا یابند ید بیضا

هر سال نه جوها را می پاک کند از گل

تا آب روان گردد تا کشت شود خضرا

بر جوی کنان تو هم ایثار کن این نان را

تا آب حیات آید تا زنده شود اجزا

ای مستمع این دم را غریدن سیلی دان

می‌غرد و می‌خواند جان را بسوی دریا

سرنامهٔ تو ماها هفتاد و دو دفتر شد

وان زهرهٔ حاسد را هفتاد و دو دف تر شد

بستیم در دوزخ یعنی طمع خوردن

بگشای در جنت یعنی که دل روشن

بس خدمت خیر کردی بس کاه و جوش بردی

در خدمت عیسی هم باید مددی کردن

گر خر نبدی آخر کی مسکن ما بودی

گردون کشدی ما را بر دیده و بر گردن

آن گنده بغل ما را سر زیر بغل دارد

کینه بکشیم آخر زان کوردل کودن

تا سفره و نان بینی کی جان و جهان بینی

رو جان و جهان را جو ای جان و جهان من

اینها همه رفت ای جان بنگر سوی محتاجان

بی‌برگ شدیم آخر چون گل زدی و بهمن

سیریم ازین خرمن زین گندم و زین ارزن

بی‌سنبله و میزان ای ماه تو کن خرمن

ماییم چو فراشان بگرفته طناب دل

تا خیمه زنیم امشب بر نرگس و بر سوسن

تا چند ازین کو کو چون فاختهٔ ره‌جو

می‌درد این عالم از شاهد سیمین تن

هر شاهد چون ماهی ره‌زن شده بر راهی

هر یک چو شهنشاهی هر یک ز دگر احسن

جان‌بخش و مترس ای جان بر بخل مچفس ای جان

مصباح فزون سوزی افزون دهدت روغن

شاهی و معالی جو خوش لست ابالی گو

از شیر بگیر این خو مردی نهٔ آخر زن

پا در ره پرخون نه رخ بر رخ مجنون نه

شمشیر وغا برکش کآمیخت اسد برکن

ای مطرب طوطی خو ترجیع سوم برگو

تا روح روان گردد چون آب روان در جو

ای عیسی بگذشته خوش از فلک آتش

از چرخ فرو کن سر ما را سوی بالا کش

با خاک یکی بودم ز اقدام همی سودم

چون یک صفتم دادی شد خاک مرا مفرش

یک سرمه کشیدستی جان را تو درین پستی

کش چشم چو دریا شد هرچند که بود اخفش

بی‌مستی آن ساغر مستست دل و لاغر

بی‌سرمهٔ آن قیصر هر چشم بود اعمش

در بیشهٔ شیران رو تا صید کنی آهو

در مجلس سلطان رو وز بادهٔ سلطان چش

هر سوی یکی ساقی با بادهٔ راواقی

هر گوشه یکی مطرب شیرین ذقن و مه‌وش

از یار همی پرسی که عیدی و یا عرسی

یارب ز کجا داری این دبدبه و این کش

در شش جهة عالم آن شیر کجا گنجد

آن پنجهٔ شیرانه بیرون بود از هر شش

خورشید بسوزاند مه نیز کند خشکی

از وش علیهم دان این شعشعه و این رش

نوری که ذوق او جان مست ابد ماند

اندر نرسد وا خورشید تو در گردش

چون غرقم چون گویم اکنون صفت جیحون

تا بود سرم بیرون می‌گفت لبم خوش خوش

تا تو نشوی ماهی این شط نکند غرقت

جز گلبن اخضر را ره نیست درین مرعش

شرحی که بگفت این را آن خسرو بی‌همتا

چون گویی و چون جویی لا یکتب و لا ینقش

آن دل که ترا دارد هست از دو جهان افزون

هم لیلی و هم مجنون باشند ازو مجنون