تنها تنهایی و من است که می ماند

بعد از 2 سال دوباره اومدم ..اینجا پناهگاه من شده..پناهگاه برای رهایی از دست خیلی از مسائلی که ممکن برام ازار دهنده باشه

اومدم

دوباره اومدم

رو تختم دراز کشیدم و با خودم فکر میکنم ارزش من چقدر بود؟؟؟ چقدر بود تو این زندگی تو این چرخش روزگار

تنم خسته است و روحم زخم خورده

مرگ هم نشین این روزای منه..انگیزه ای برای ادامه ندارم

کاش یکم جرئت داشتم

کاش....

دختر گریه کرد...

دختر بلند شد...

دختر ایستاد...

دختر رفت...

رفت شاید شود که بسازد شهر خویش را

انگه در کوچه ها فریاد سر دهد

آی شهر قشنکه...آی شهر قشنگه

خانم بفرمایید شهر قشنگ...

آقا بفرمایید شهر قشنگ...

دختر خندید...

دختر رفت

آیا بازمی گردد؟

من هر روز و شب باز می گذارم

پنجره ی رو به کوچه را

تا بشنوم صدای ((آی شهر قشنگه)) ی دخترک را

 

۱۲:۳۶نیمه شب

گزارش یک روز مزخرف

 

 

امروز یک روز کاملا مزخرف و اعصاب خورد کن بود برام طوری که داشتم به زمین و زمان فحش می دادم کلا هفته هفته ی خوبی نبود کنسل شدن کلاس ویولونم به خاطر کنسرتی که عبادی داشت اولیش بود که باعث بشه کل هفته رو اصلا سرحال نباشم و امروز دم نگهبانی و گرفتن کارتم از یه طرف مردک تازه میخواست منو بفرسته امور فرهنگی و اخرش با نوشتن اسمم و شماره دانشجویی برای فرستادن به حراست بالاخره کارتمو با هر زوری که بو.د گرفتم گفتم:خدا کنه که مشکلات این مملکت با این تو گذاشتن دوتا تار موی من حل بشه تو این مملکت دزد باشی شرفش انگار بیشتره

رفتم تو کلاس اعلام کردن استاد دیر میاد یک ساعت بیکار یعنی اگه زنگ نزده بودم با مامان حرف نزده بودم اصلا نمیتونستم سر کلاس تمرکز کنم تو اینجور مسائل ترجیح میدم با مامان حرف بزنم تا با دوستام چون خانوادم مسلما از نظر بینش و تفکر خیلی بهت نزدیک تره راحت تر میشه حرف زد احتیاج نیست متقاعدشون کنی کلا اعصاب کاملا تحلیل رفته بود دوستان رو هم قربونشون برم اصلا تو یه فاز دیگه سیر میکنن

یه لحظه مثل دیوونه ها وسط کوریدور همینطور زل زده بودم به ادما و حالم بد شد از بی تفاوتی ها از این که راحت بهشون میشه زور گفت و بازم نیشا تا بناگوش بازه

هیچ کس نمیگه بابا تو این مملکت داره کلان کلان دزدی میشه اونوقت اصلا هیچ کس عین خیالش نیست اصلا تو مملکت کسی واقعا چیزی میبینه کسی متوجه هست داره چی میگذره

داشتم برای پدر تعریف می کردم گفت منم امروز به یه برنامه اس دادم تو شرکت اینکه چه طور میشه یه نفرو ادب کرد به بچه ها گفتم بزنن بهش سه هزار میلیارد بدی بذاری بره

مامان میگفت :شما پدر و دختر چه گیری دادید به این مسئله امروز

مامان اعتقاد داره تو نباید اجازه بدی که یه کسی که از نظر فکرو عقیده از تو پایین تره بیاد جلوی دانشگاه اعصابتو بریزه بهم اینکه نباید بهشون بهانه داد منم میگفتم این یعنی اینکه من دارم اجازه میدم اونا منو همون کنن که میخوان پس من چی میشم

مامانم ولی میگه تو وقتی اعصاب نداری نمیشه پس بهتره نذاری اینطور بشه

کلا دیدم سیاه شده نسبت به آدما نسبت به همه

خیلی مزخرف شده همه چی

 

 

فرق من و تو در این بود که
من تو را راه رسیدن به خدا می دانستم
تو مرا زیباترین گناه
روزی توبه کردی
خدا گناهت را گرفت و به تو بخشش داد
من به خدا رسیدم

رسیدم...

 

 

این روزها همدم تنهایی و بغض هایم شده است

ناله ها می کند از عمق وجود

آه ها می کشد از روزنه ی قوسی خویش

با همین ناله و آه مرهمی بر دردهایم شده است

رازها بر سر انگشتانم

می کشم بر بدنش

بدنش مست

بدنش فریادزن رازهایم شده است

حرف ها دارد برایم در نهان

عشق

دل

صبر

مراد شکسته مریدی چو من شده است

گاهی فراموش می کنم او را...

برایم زنده گر یاد او شده است

سخت می شود بر من گاهی زمان و فاصله ها

تجلی گرمای وجودش بر روح سرد من شده است

سازم

سازکم

جُر کِش نبود تو شده است

 

 

آرام در بستر خویشن

بستری که هنوز گرم هست از حضور تو

تو

ای مهمان خوانده

در سر پر ز سودای من

و شبی که درخشان می شود از برق   لبخندی

لبخندی که گواه است بر شرمی

شرمی که بیگانه نیست با چشمانم  با دستانم با لبانم

  دستانی که بیگانه نیست با دستانت

چشمانی که بیگانه نیست با چشمانم

و لبانی که

و سرانجام من رسیدم

رسیدم به فلسفه ی وجودیت

چرخ روزگار به کامم چرخد یا که نه

دور باشی یا نزدیک

چه سهل باشی و چه دشوار

چه فرقی در این هاست مرا

وقتی

در تو رسیده ام

به تو رسیده ام

با تو رسیده ام

 

 

خوبی؟

خوب؟

خوب کجا بود

من اصلا فکر نمیکردم حرفام به این سرعت به گوشت برسه و عملیش کنی

دقیقا این دو روز رو به موت بودم

هذیون

درد

هذیون

ببینم به بقیه ی حرفامم همین طور گوش میدی؟

تو محشری اصلا حرف نداری به جون خودم راست میگم:))

الان حالم خوبه و میتونم ساعت ها باهات مثل قدیما اختلاط کنم

آره بابا میدونم مزخرف شده بودم ولی خودتم میدونی گاهی وقتا دست خودم نیست این مزخرف شدنه

میگم این کتاب که دارم میخونم خیلی خیلی ...اخه چی بگم کلا سیستم روانیمو بهم ریخته بعد از این دو روز که دوباره شروع کردم به خوندن اصلا درک نمی کنم فکر کن آخه تاریخ طبری و تاریخ جلالی جزوه کتابایی هستن که به عنوان مستندات تاریخی خیلی موثق ازش یاد میشه و چه قدر وقایع زننده زیاد داره انگار همه چی تهش به زیر شکم ختم میشه پس کرامت انسانی که انقدر ازش دم میزدن کجاست؟من الان خیلی قاطیم من همه جور کتاب خوندم و فکر می کنم تنها چیزی که باز میشه به اون کمی ایمان داشت خود تویی دیگه به هیچ کس و هیچ چیز ایمان وباور ندارم فکر کنم تنها کسی که میشه بهش اعتماد کرد تویی  گاهی وقتا وقتی یه سری مسائل برام روشن میشه احساس میکنم به تو نزدیک تر میشم بیشتر دوستت دارم همنوز نمیدونم تو چه طور میتونی کنار بیای با حرفایی که از طرف ما آدمای احمق زده میشه به اسم تو چه طور میتونی انقدر آروم و موقر به بود خودت ادامه بدی من تنها چیزی که همیشه دوست داشتم اون سکوت و آرامشیه که همیشه داری و خنده ای  به پهنای صورت                       

حالا نمی شد انقدر ناز نمی کردی و خودتو از ما قایم نمی کردی و یکم دست بالا نمی گرفتی به جان خودم چیزی از بزرگی همه میگن تو ی تو کامله کم نمی شد :))اونوقت من انقدر گیج نمیزدم بعد از خوندن کتاب منظورم عدم تطابق داده های قدیم با داده های جدیدیه که مغزم گرفته

شایدم این گیجی اثر قرصا و شربتاست:))))))))))))

 

 

 

 

 

دیگه آدم سابق نیستم این نقاب بی تفاوتی مسخره ای که زدم برام کار ساز نیست من دیگه اون آدم سابق نیستم دیگه اون آدم نیستم که موقع باد وبارون تو خیابون می گشت یا موقع برگشتن از دانشگاه زودتر از مقصد از تاکسی پیاده میشد که زیر بارون راه بره دیگه با کوچکترینی باد احساس سرما تمام وجودمو میگیره و اجازه ی هر حرکتی رو ازم میگیره

یه چیز از درون عوض شد

مرگ از درون رو تو خودم احساس میکنم

این چند مدت تلاش کردم ولی دوباره برگشتم به همون پله ی اول همون افکار همون احساسات همون دلسرد شدنا همون نا امیدیا دوباره برگشت

 یعنی من حتی استحقاق کمی شادی رو ندارم شادی که از درون به من طراوت بده این روح خسته و کسل رو نجات بده

فقط یکم شادی یکم آرامش آرامش آرامش

زمانی که شادتر بودم احساس می کردم کسایی هستن که دوستم دارن ولی الان هر چه قدر که با خودم کل انجار میرم احساس میکنم نه دیگه احساس میکنم اطرافیانم منو تو لحظه به خاطر دارن موقعی که هستم ولی وقتی نباشم دیگه نیستم

به مامان میگفتم که بزرگترین آرزوم  در حال حاضر اینه که زودتر بمیرم اونوقته  که ازت تعریف میشه خاطراتت حرفات همه میاد تو ذهنه کسایی که دوست داشتم اونوقته که میبینم اونا چقدر منو دوست دارن

اره دارم الان این حسو تجربه میکنم حس دوست نداشته شدن

خسته ام

خیلی خسته ام

خیلی خیلی خسته ام

 

خواهش می کنم به خوابم نیا  انقدر تو رویاهام مهربون نباش

خواهش... خواهش ...خواهش...

 

 

 

از تمام تو مرا یه چیز کافی است

لبانت

تا با آن برایم بخوانی سروده ها

در پس هر کابوس شبانه ام

در ترس هایم

در حس تنهایی هایم

لبانی که زمزمه گرند  در میان گوش هایم

که نشانه ای است

نشانه ای از نزدیک بودنت

از آغوش گرم ات

از تمام تو مرا لبانت کافی است

تا بوسه گاه لبانم باشه

لبانی که با  بوسه ای  مرا به کام خواب شبانه می کشاند

و با طلوع آفتاب مرا لبالب از آغاز دوباره ی زندگی می گرداند

 

 

 

خدایا خدایا خدایا  گاهی وقتا می ترسم عشق چیزی بیشتر از یک سری فعل و انفعلات هورمونی نباشه

تو میدونی که نیست ولی من نمیدونم واقعا نمیدونم:(((