با تو نفسم باز آید.....کجایی همنفس

وقتی نه دلیلی برای گفتن هست
و نه گوشی برای شنیدن ...

وقتی سکوتم را التماس میکنی
و وادارم میسازی به خاموش ماندن ...

وقتی چشمانت را میبندی وبا تمام قوا
مرا به اعماق تاریکی هل میدهی ...

دیگر چیزی باقی نمی ماند . نه از من  نه از سکوت  نه از تاریکی  نه از خاموشی .
خیالت راحت !

قدمم مسافت را در کوچه ها لگد مال می کند
جهنم درونم را .اما  چاره  چیست؟

 

 

 

یک تصویر که می‌تواند تصویر من باشد یا نباشد،

_ تصویری دیگر که نگاه توست.

یک رؤیا که می‌تواند واقعیت شود یا نشود،

یک دست که می‌تواند انتخاب کند یا نکند،

یک تردید ...

یک قاب خالی

که تصویر من نیست،

تقدیر توست.

 

 


...گویا تمام این خیابانها را

برای سوت زدنهای من کشیده اند

در آخر زمین ، 

آهسته راه برو

آنجا نبض زمین و من

یکی است !!!

 

 

 

 

همان یک لحظه

تمام دستها متروکه شد

که تو ...

چراغ را برداشتی ...

 

تمامی اندوه این روزهایم اینست :
تورا چطور یاد کنم ،
که سزاوار تو باشد ؟
نازنین ...

 

هدیه...

می خواستم برایت هدیه ای بفرستم

 نسیم گفت: مرا بفرست. تا موهایش را نوازش کنم.

 باران گفت : مرا بفرست. تا صورتش را بشویم و اشکهایش را پاک کنم

 ناگهان قلبم گفت: مرا بفرست تا دوستش داشته باشم

                                                        و تو همه وجودم شدی

 

ادامه ی دست قبلی

آه اگر..

 

آه اگرروزی نگاه تو، مونس شبهــای من باشد

قلعه ی سنگین تنهایی، چهاردیـوارش زهم پاشد

آه اگردستان خوب تو، حامی دستــــان من باشد

قلعه ی سنگین تنهایی، چهاردیـوارش زهم پاشد

قلعه ی تنهایــی ما را،  دیودربنــدان خود کرده             

خون چکدازناخن این دیوار،جان به لبهای من آورده

آه اگرروزی صدای تو، گوشه ی آواز من باشد

قلعه ی سنگین تنهایی،  چهاردیوارش زهم پاشد

آه اگردیروزبرگردد،  لحظه ای امروز من باشد

قلعه ی سنگین تنهایی ، چهاردیوارش زهم پاشد

دست

 

اگه دستام خالی باشه وقتی باشم عاشق تو

غـیر دل چیـزی ندارم که بـدونـم لایـق تو

دلمـو از مال دنــیا به تو هـدیـه داده بودم

باتمـوم بـی پناهی ، به تو تکیه داده بودم

هر جا بودم با تو بودم،هر جا رفتم تو رو دیدم

تو سبـک شدن تـو رویـا، همـه جـا به تـو رسیدم

اگه احساسمو کشتی ،اگه از یاد منو بـردی

اگه رفتی بی تفاوت، به غریبـه دل سـپردی

بدون اینو که دل من شده جادو به طلـسمـت

یکی هست اینوردنیا که تویادش مونده اسمت

عکس ...

دلم نیومد تنهایی ببینم:

زمستان کوههای فنلاند

ساحل اسپانیا

 

 

انشاء دوم راهنمایی ....


به نام خدا

موضوع انشاء : هر چه دل تنگت میخواهد بگو .

این انشاء را دل تنگم می نویسد و میخواهد بگوید هر آنچه را که در دل دارد .

دل تنگ من دلش یک کوه میخواهد تا سرش را بر روی شانه های کوه بگذارد و گریه کند .

دل تنگ من دلش یک خانه کوچک با پنجره هایی رو به خدا می خواهد . دل تنگ من میخواهد آن خانه حوض هم داشته باشد . ماهی قرمز هم توی حوض باشد .

دل تنگ من یک خانه با درخت سیب و انار و نارنج دلش میخواهد . دل تنگ من دلش میخواهد آن خانه پشت بام هم داشته باشد تا بعضی از شبها که دلش برای ماه تنگ میشود رختخوابش را رو به ماه پهن کند و تا صبح در گوش ٍ ماه پچ پچ کند .

دل تنگ من دلش میخواهد در آن خانه همه دور هم باشند حتی پدر بزرگ و مادربزرگ . دل تنگ من دلش میخواهد که عاشق باشد و دوستش داشته باشد . آخر دل تنگ من او را دوست دارد اما می ترسد به او بگوید که او جان من ترا میخواهم دوست داشته باشم اما می ترسم تو مرا دوست نداشته باشی . آخر در آسمان تو ستاره زیاد است اما در آسمان من فقط یک ماه است .

دل تنگ من دلش میخواهد سوار اسب بشود چون اسب سواری را هم دوست دارد اما تنهایی می ترسد سوار اسب بشود . کاش او هم بود  و با او سوار اسب میشد .

دل تنگ من دوست دارد شاعر باشد و شعر بگوید و قصه هم یه عالمه بلد بشود تا برای کودکان ماه قصه بگوید . تا آنها خوشحال شوند و دیگر گریه نکنند .

دل تنگ من دلش دوست دارد بی کینه باشد و بدی ها را زود فراموش کند و خوبیها را همیشه به یادش بسپارد .

دل تنگ من دلش خیلی چیزها می خواهد که می گویند دیگر در این دوره و زمانه همش کشک است . اما دل تنگ من کشک هم دوست دارد خیلی زیاد .

دل تنگ من دوست دارد تار زدن را یاد بگیرد تا بعضی از شبها که ماه شاعر می شود برای او بنوازد .دل تنگ من دلش یه کتابخانه بزرگ می خواهد خیلی دلش میخواهد .

دل تنگ من دلش میخواهد که یک روز با او به ماه سفر کند چه خوب میشود ماه عسل را با او به ماه برود کاش او بفهمد که دل تنگ من میخواهد دوستش داشته باشد . او بفهم دیگه !

دل تنگ من دلش میخواهد ...........

 

مرا طاقت من نیست!!!

به تو عادت کرده بــودم ای به من نزدیک تر از من
ای حضورم از تو تـــــازه ای نگاهم از تو روشــــــن



به تو عادت کرده بودم مثل گلـــــبرگی به شبنــــم
مثل عاشقی به غربت مثل مجروحی به مرهــــم

لحظه در لحظه عذاب لحظه های من بی تـــــــو
تجربه کردن مــــــرگ زندگـی کردن بی تـــــــــو 



من که در گریزم از من به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گریه شب به تو هجرت کرده بودم

با گل و سنگ و ستاره از تو صحبت کرده بودم
خـــلوت خاطره هام رو با تو قسمت کرده بودم

دخترِ کولی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چتر واسه چیه...؟؟!!!

دستمو محکم بگیر!

حالا میتونیم با همدیگه زیر چتر بارون خیس بشیم و سرما نخوریم.آخه کف دستامون هنوز بارونی نشده!!!!

نازنینم!

زیباترین لحظات آسمون از لابلای حصار پنجره ی چشمای قشنگت پیداست.مگه چند بهار دیگه مونده؟

من هم یه روز مثه این درختای پر شکوفه نو عروس بهار عشق میشم .اما میترسم وقتی تور سفید از روی صورتم کنار بره تو رو نبینم!

میترسم یه خزون دیگه بیاد و روز تولدتو از یادم ببره.

دنیا خیلی کوچیکه به همین دلیله که همیشه باید منتظر بود.آخه به دست آوردن هر چیزی یه بهایی داره .

حالا شبها ستاره های سربی آسمونو میشمرم تا خودمو پیدا کنم.روز که میشه قطره های بارون رو....

واسه همینه که کتاب های درسیم ورق نخورده کز کردن گوشه ی کمد!

دستمو رها کن!؟.

مهم نیست که سرما میخوریم.میخوام حقیقتو بدونی.

دستاتو بگیر زیر سقف آسمون.

حالا هر چند تا قطره بارون که تونستی بگیری همون قدر منو دوست داری هر چند تا قطره که نتونستی همونقدر من تو رو.....

شکوه....

 

به دریا شکوه بردم از شب دشت
وزین عمری که تلخ تلخ بگذشت
به هر موجی که میگفتم غم خویش
سری میزد به سنگ و باز میگشت...

 

وقتی گوش شنوا نیست
حرف تازه ای ندارم
سر عاشقی نمونده
که به صحرا بگذارم
که به صحرابگذارم
شور شاعرانه ای نیست
غزل و ترانه ای نیست
به لب آینه حتی
حرف عاشقانه ای نیست

هر کسی می پرسد ازمن
در چه حالی در چه کاری
تو که اهل روزگاری
خبر تازه چه داری
می بینن اما می پرسن
چه سوال خنده داری

من و آسمان چشمان تو...

چشمان مهتاب لحظه به لحظه

          غروب برفها را نظاره کرد

            اما کوچه در بهت آسمان دیروز ماند ....

حتی اگر قبول نکنه .....

هر روز زندگی  کردن و با چشمانی آرام دنیا را نگریستن

با همه در آرامش به سربردن  و داشتن  ذهنی  آرام که آشفته نمی شود . . .

در سرما و گرما .  در خوشی و درد . در نکوهش و ستایش

از همه ی تعلقات آزاد بودن   ایمانی استوار و قلبی  مالامال از اخلاص داشتن

در مناظر گوناگون دنیای دگرگون

تنها به خداوند پیوستن

و در او ( پناه ) حقیقی را یافتن . . .

خداوندا تو آرام در کنارم حضور داری و این همه ی نیاز من است .

 

خسته ام...

دوست نداشتم چیز ی بنویسم .

هر موقع دلم خواست مینویسم.....

روزنه ای به رنگ


در شب تردید من ، برگ نگاه !
می روی با موج خاموشی کجا؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب:
من کجا، خاک فراموشی کجا.

دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب.
پرتویی آیینه را لبریز کرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب.

اندهی خم شد فراز شط نور:
چشم من در آب می بیند مرا.
سایه ترسی به ره لغزید و رفت.
جویباری خواب می بیند مرا.

در نسیم لغزشی رفتم به راه،
راه، نقش پای من از یاد برد.
سرگذشت من به لب ها ره نیافت:
ریگ باد آورده ای را باد برد.

لحظه گمشده


مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگ‌هایم می‌شنیدم.
زندگی‌ام در تاریکی ژرفی می‌‌گذشت.
این تاریکی، طرح وجودم را روشن می‌کرد.

در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شده‌یی بود
و من دیده به راهش بودم:
رویای بی‌شکل زندگی‌ام بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگ‌هایم از تپش افتاد.
همه رشته‌هایی که مرا به من نشان می‌داد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمی‌گذشت.
شور برهنه‌یی بودم.

او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشن‌ها می‌جست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعله فانوس را نوشید.

وزشی می‌گذشت
و من در طرحی جا می‌گرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می‌شدم.
پیدا، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ‌هایم جابه‌جا می‌شد.
حس کردم با هستی گمشده‌اش مرا می‌نگرد
و من چه بیهوده مکان را می‌کاوم:
آنی گم شده بود.

دریا...

تو به من می گویی:

قایقی خواهم ساخت .خواهم انداخت به آب.

من به تو می گویم:

قایقی لازم نیست. دل خود دریا کن.

 

 

 

 

 

 

اصلا دوست ندارم بگم قالب نوشته هام چیه

هرچی دوست دارید اسمشو بذار .

مشاجره؟؟؟!!!!!!!!!!!

 

 

 

شمع....

تو به من می گویی:

شمع را از خانه برون بردن وکشتن.

تا که همسایه نگوید که تو در خانه مائی

من به تو میگویم:

 تا سحر منتظر باد صبا می مانیم.

مرغ هوا

تو به من میگویی:

 هر که با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود

من به تو میگویم:

اینان مرغ هوا را در قفس غرورشان زندانی کردند.

پس خواب......

 

 

به تماشا سوگند

     و به آغاز کلام

     واژه ای در قفس است

 

چه درونم تنهاست .

تو به من میگویی: تا شقایق هست زندگی باید کرد.

من به تو میگویم در دیار ما شقایق هم نمیروید.

 

تو به من میگویی: آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی ، سایه نارونی تا ابدیت جاری است .
سفر پیچک این خانه به آن خانه

من به تو میگویم : خدا با ماست....

نوری به زمین فرود آمد

نوری به زمین فرود آمد:
دو جاپا بر شن‌های بیابان دیدم.
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت؟
تنها دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.

ناگهان جاپاها براه افتادند.
روشنی همراهشان می‌خزید.
جاپاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا کردم:
گودالی از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صدای پایم را از راه دوری می‌شنیدم،
شاید از بیابانی می‌گذشتم.
انتظاری گمشده با من بود.
ناگهان نوری در مرده‌ام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم:
دو جاپا هستی‌ام را پر کرد.
از کجا آمده بود؟
به کجا می‌رفت؟
تنها دو جاپا دیده می‌شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.

شاید خطایی پا به زمین نهاده بود

هر چه از دستم براید میدهم انجام ...افسوس..

که او به تندی لغزش شبنم بر تن خسته ی یک برگ  سفر می گیرد.

دریا و مرد


تنها ، و روی ساحل،
مردی به راه می گذرد.
نزدیک پای او
دریا، همه صدا.
شب، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو می کند به ساحل و در چشم های مرد
نقش خاطر را پر رنگ می کند.
انگار
هی میزند که :مرد! کجا می روی ، کجا؟
و مرد می رود به ره خویش.
و باد سرگران
هی میزند دوباره: کجا می روی ؟
و مرد می رود.
و باد همچنان...

امواج ، بی امان،
از راه میرسند
لبریز از غرور تهاجم.
موجی پر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب.

دریا، همه صدا.
شب، گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو می کند به ساحل و ...

مرگ رنگ...


رنگی کنار شب
بی حرف مرده است.
مرغی سیاه آمده از راههای دور
می خواند از بلندی بام شب شکست.
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست.

در این شکست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صدای مرغک بی باک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژواک.

مرغ سیاه آمده از راههای دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
چون سنگ ، بی تکان.
لغزانده چشم را
بر شکل های درهم پندارش.
خوابی شگفت می دهد آزارش:
گل های رنگ سر زده از خاک های شب.
در جاده های عطر
پای نسیم مانده ز رفتار.
هر دم پی فریبی ، این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار.

بندی گسسته است.
خوابی شکسته است.
رویای سرزمین
افسانه شکفتن گل های رنگ را
از یاد برده است.
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد:
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.

کفشهایم... کو ؟!

دم در چیزی نیست.

لنگه کفش من اینجاها بود !

زیر اندیشه این جاکفشی !

مادرم شاید دیشب

کفش خندان مرا

برده باشد به اتاق

که کسی پا نتپاند در آن


هیچ جایی اثر از کفشم نیست

نازنین کفش مرا درک کنید

کفش من کفشی بود

کفشستان !

که به اندازه انگشتانم معنی داشت...

پای غمگین من احساس عجیبی دارد

شست پای من از این غصه ورم خواهد کرد

شست پایم به شکاف سر کفش عادت داشت... !

نبض جیبم امروز

تندتر می زند از قلب خروسی که در اندوه غروب

کوپن مرغش باطل بشود...

جیب من از غم فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق

که پی کفش، به کفاش محل خواهد داد.

« خواب در چشم ترش می شکند »

کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود

سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود

« یاد باد آنکه نهانش نظری با ما بود »

دوستان ! کفش پریشان مرا کشف کنید!

کفش من می فهمید

که کجا باید رفت،

که کجا باید خندید.

کفش من له می شد گاهی

زیر کفش حسن و جعفر و عباس و علی

توی صفهای دراز.

من در این کله صبح

پی کفشم هستم

تا کنم پای در آن

و به جایی بروم

که به آن« نانوایی» می گویند !

شاید آنجا بتوان

نان صبحانه فرزندان را

توی صف پیدا کرد

باید الان بروم

... اما نه !

کفشهایم نیست !

کفشهایم... کو ؟!

 

چی میشد؟؟؟

چی می شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بده چرا که دیروز ما وقت نکردیم از او تشکر کنیم .

چی می شد اگه خدا فردا دیگه ما را هدایت نمی کرد چون امروز اطاعتش نکردیم .
چی می شد اگه خدا امروز با ما همراه نبود چرا که امروز قادر به درکش نبودیم .
چی می شد دیگه هرگز شکو فا شدن گلی را نمی دیدیم چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم .
چی می شد اگه خدا عشق و مراقبتش را از ما دریغ می کرد چرا که ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم.
چی می شد اگه خدا فردا کتاب مقدسش را از ما می گرفت چرا که امروز فرصت نکردیم آنرا بخوانیم .
چی می شد اگه خدا در خا نه اش را می بست چون ما در قلبهای خود را بسته ایم .
چی می شد اگه خدا امروز به حرفهایمان گوش نمی داد چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم .
چی می شد اگه خدا خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت چون فراموشش کردیم.
و چی می شد اگه...

و چی می شه اگه ما از این مطالب به سادگی بگذریم ؟!!