لاله رویی بر گل سرخی نگاشت
کز سیه چشمان نگیرم دلبری
از لب من کس نیابد بوسه ای
وز کف من کس ننوشد ساغری
تا نیفتد پایش اندر بند ها
یاد کرد آن تازه گل سوگند ها
ناگهان باد صبا دامن کشان
سوی سرو و لاله شمشاد رفت
فارغ از پیمان نگشته نازنین
کز نسیمی برگ گل بر باد رفت
خنده زد گل بر رخ دلبند او
کآن چنان بر باد شد سوگند او
<<رهی معیری>>
سهم پرندههای زمستان چه میشود
آواز عاشقانهی انسان، چه میشود
یا گوشهی حرم ساکنان دل
یک شاخه گل میانه گلدان چه میشود
رگبارهای یخ زده را باد میبرد
پس شادی خرابی زندان چه میشود
آماده آسمان وفا ایستاده است
حالا اجازه باران چه میشود
بوی شب و سبد سیب و عطر یاس
سهم دوباره رندان چه میشود
با رنگ میشود آغاز را کشید
اما نهایت خط پایان چه میشود
هر روز بی شما ، به شما فکر میکنم
بر امتداد فاصله ها فکر می کنم ...
سر فصل لحظه های دلم را ورق زدم
بر سال مرگ خاطره ها فکر می کنم
فردا چه میشود؟! ... به دلم بانگ میزنم
بر التهاب ثانیه ها فکر می کنم ...
پیش از تو ای عزیز دلم ساده دل نبود
دارم به سحر نام شما فکر می کنم ...
دستم که میرسید به دستت ، ولی نشد
بر بی اجابتی دعا فکر می کنم ...
آن قدر بی کسم که در این شهر پرفریب،
تنها نشسته ام ، به خدا فکر میکنم...
تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم
| |
I have never seen you before,
but I know you are really there.
I click you into reality, like magic in the air.
Your voice is like an angel, though I really do not hear.
Your hug as warm as any, of the loved ones I hold dear.
You are always there for comfort, or a word of cheer.
Though you are very far away, I always have you near.
You are a very special friend, like none I have ever known.
As long as you are in cyberspace, I will never be alone.
And I never think make friendship on online friendship.
And Now you are close to me & I really happay for finding my perfect friend.
باز خوبه این خودش اعلان کرده که چند رنگه .نه مثل بعضی ها که به ظاهر یک رنگند ولی...
بیخیال
هوا چقدر شرد شده
هم جنس نگاهت،
هم رنگ دستهایت!
گاه سرخ و گهگاهی سبز...
مهم نیست که شانه هایت پوشالی است و آغوشت خیال...
دستهایت اینجاست!
نگاهت،
صدایت
و
خنده ات!
دیگر چه میخواهم؟!
هیچ!!
دستهایت را در دستهایم جا گذاشته ای!
نگاهت را در نگاهم،
و خیالت را در خیالم... و من،
آرامم!!
آرامتر از همیشه.
رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن
ابتدای یک پریشانی است حرفش را مزن
گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
چشم هایم بی تو بارانی است حرفش را مزن
آرزو دارم که دیگر بر نگردم پیش تو
راهمان با اینکه طولانی است حرفش را مزن
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانی است حرفش را مزن
خورده ای سوگند روزی عهد ما را بشکنی
این شکستن نا مسلمانی است حرفش را مزن
حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توام
رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن
خاطراتش را به من بخشید و رفت
ساقه سبز دلم را چید و رفت
عاشقی های مرا باور نکرد
عاقبت بر عشق من خندید و رفت
با غم هجرش مدارا می کنم
گرچه بر زخمم نمک پاشید و رفت
اشک در چشمان سردم حلقه زد
بی مروت گریه ام را دید و رفت
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود. فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه طلبی و... هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی ها پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی ها آزادگیشان را. شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد. حالم را بهم می زد. دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد. می بینی؟ آدمها خودشان دور من جمع شده اند. جوابش را ندادم. آنوقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیز فریب می خورند. ساعتها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم بگذار یکبار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یکبار هم او فریب بخورد.
توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود! فهمیدم که آنرا کنار بساط شیطان جاگذاشته ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آنوقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم تمام شد. بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
|
چند تا از دوستای عزیزمون میگفتن عکستو بده.
این هم عکس هفته ی پیش گرفتم.
این هم یه عکس با حال درد دل خیلی از آدمهاست
بازم دارم تو آسمون ستاره ها رو می شمارم
نمی دونم به کی بگم غمی که تو دلم دارم
به کی بگم که عشق تو خنده رو چید از رو لبام
روشنِ مهتاب و گرفت از شب خالی چشام
حالا همه امید من به جاده دل سپردنه
بگو چرا از عشقمون نبودت سهم منه
ترانه های خالیمو میدم به دست سرد باد
ترانه هایی که میگن از اون روزای خوب و شاد
فقط به من بگو چرا، چرا ازم دل بریدی
مگه تو احساسمو تو هجوم اشکام ندیدی
نمی دونم که سرنوشت چرا دلم رو بازی داد
حالا از عشق و عاشقی برام چی موند فقط یه یاد
دلم میمیره و صدام به گوش تو نمیرسه
برای جون گرفتنم یه نیم نگاهتم بسه
غبار پشت پنجره نمی ذاره نگات کنم
میون این شلوغیا نمی تونم صدات کنم
منم یه دربند اسیر، اسیر دست سرد باد
میری واسه یه لحظه هم نمی کنی ازم یه یاد
میری تو از کنار من، صدای پات داره میاد
میری ولی نمی دونی دلم فقط تو رو می خواد
رفتی و جای قدمات مونده رو برف جاده ها
جاده میگه بیا ولی منم اسیر لحظه ها
عجب روزای سردیه، منو یه دنیا بی کسی
همیشه تنها می مونن پرنده های قفسی
می گریزم من ازاین حادثه آباد ِغریب
"دلم اینجا تنگ است"
مردمانش همه آیینه ی بشکسته به جیب
با چراغی خاموش
همره عقربه ها
پی آینده ی خود
قا لی از دار هوس می با فند
بروم جای دگر
"دلم اینجا تنگ است"
به چه دل خوش کنم اینجا که در او
بین بودن و شدن فاصله ای پیدا نیست
آبها بی حرکت
ذهن ها نقش کویر
و نه یک مزرعه ی سبز به اندیشه ی کس
خسته گشتم من از این موسیقی باد، به ساز همگان
که بجز گوشه یأًس
هیچ آهنگ تری ساز نکرد
ابر آبستنی از دور مرا مژده نداد
که به ماندن بفریبد دلٍِِ من
کل این خاک همه مال شما
می گریزم من از این حادثه آباد غریب
"دلم اینجا تنگ است"
چشمان تو
شهلای
شهر بود
که شب ها شور مرا به شوق می آورد
و مژگان تو قاتلم بودند
که زنده به خون آلود شدم
دود شدم
کنار پای" شیوای" رقّاصه
مهاراجه ی پاک من!
دستان تو عجب هرم تابستان را رقم می زد
و گونه های تو گیلاس ها را
تو را شبیه بودا
نه... بیش تر از آن می پرستمش...
تا این جا...
تو راوی مزخرف من بودی
که شاعرش،رقّاصه اش را حدزد
راوی احمق شعر من که نمی دانی
چگونه دوستم داری
چه قدر دوستم داری
که مرا پر کشیدی
این جاهوا شبیه دوراهی رفتن است
این چشم های تب زده سهم تو و من است
این جا کمی خراب تر از مرز ذهن ها
درگیر قصّه های شب و دل سپردن است
دارم شبیه وسوسه ای تازه می شوم
این دردتوست یا که گناه خود من است؟
هی دود می شوی جلوی چشم های من
شاید دوباره فرصت خوب ندیدن است
حالا... فقط یکی دو قدم مانده تا ابد
تا آتشی که از هیجان تو روشن است
باران کمی به شیشه ،ترک... شیشه را شکست
لعنت به هر چه حسّ رمانتیک مردن است!
یک چار پایه تا تب تو باورم کند
سیگار...،پک بزن !که زمان پریدن است...
تولّدچیز عجیبی است
هر سال نا خواسته قد می کشیم
با کیک
بدون کیک
وکسی لباس های ما را کو چک می کند
هر شب
که بو نبریم
کا سه ای زیر نیم کاسه است ..
در هیاهوی نا گهان
با موهای افشان
زیر این آسمان سرخ
با زانوان خسته
با هزار غنچه ی گل سرخ می آیی
دستانت آشفته
در رویاهای نا شناخته
کودکی هایت را لای روزنامه ی باطله می پیچی
بامنطق بیهوده
در مانده می شوی
مرگ هیتلر ، پی نوشته ... تکانت می دهد
به خود می آیی
برمی گردی
و زیبا می شوی...
باید بارید همچو برف جاری گشت همچو اب
پاک باید شد ضجه باید زد
تا به دیدار تن مرمری قاصدکی چله نشست
تا به یک بوسه به خاک دم گلدان جان داد شمع باید شد
وبه باغی پرگل نور رساند برف باید شد
وغم باغچه را روی ستاند زار باید زد
گریه باید شد تا به یک اشک
دل باغچه را عریان ساخت
تا به اواز عطش ایمان داشت سکته باید زد
خنده را باید بوئید
تا شقایق راهی نیست
تا به یک بوسه به خاک دم گلدان جان داد!!
خنده را باید دید همچو گل بر لب سرخ
اشک را فهمید همچو خون بر دل گرم
شیشه را باید بوئید
تا به میقات گل سرخ که در آن متجلی شده ره یافت
شمع را بوسید تا به خاموشی یک دل علفی زندگی از سر گیرد
واژه ای باید ساخت چون گیاهی قاتل عشقه ای دیگر شد
زندگی ها برچید
رنج را باید دید دلربا چون شبنمی خندید
درورای سرد تنهایی چون خدا باید شد نه خدا باید شد
آسمانی خندید!!