سوگند...

لاله رویی بر گل سرخی نگاشت

کز سیه چشمان نگیرم دلبری 

از لب من کس نیابد بوسه ای

وز کف من کس ننوشد ساغری

تا نیفتد پایش اندر بند ها

یاد کرد آن تازه گل سوگند ها 

ناگهان باد صبا دامن کشان

سوی سرو و لاله شمشاد رفت

فارغ از پیمان نگشته نازنین 

کز نسیمی برگ گل بر باد رفت

خنده زد گل بر رخ دلبند او

کآن چنان بر باد شد سوگند او

 

<<رهی معیری>>

چه میشود...

سهم‌ پرنده‌های‌ زمستان‌ چه‌ می‌شود
آواز عاشقانه‌ی‌ انسان‌، چه‌ می‌شود
یا گوشه‌ی‌ حرم‌ ساکنان‌ دل‌
یک‌ شاخه‌ گل‌ میانه‌ گلدان‌ چه‌ می‌شود
رگبارهای‌ یخ‌ زده‌ را باد می‌برد
پس‌ شادی‌ خرابی‌ زندان‌ چه‌ می‌شود
آماده‌ آسمان‌ وفا ایستاده‌ است‌
حالا اجازه‌ باران‌ چه‌ می‌شود
بوی‌ شب‌ و سبد سیب‌ و عطر یاس‌
سهم‌ دوباره‌ رندان‌ چه‌ می‌شود
با رنگ‌ می‌شود آغاز را کشید
اما نهایت‌ خط‌ پایان‌ چه‌ می‌شود

فکر...

هر روز بی شما ، به شما فکر میکنم

بر امتداد فاصله ها فکر می کنم ...

سر فصل لحظه های دلم را ورق زدم

بر سال مرگ خاطره ها فکر می کنم

فردا چه میشود؟! ... به دلم بانگ میزنم

بر التهاب ثانیه ها فکر می کنم ...

پیش از تو ای عزیز دلم ساده دل نبود

دارم به سحر نام شما فکر می کنم ...

دستم که میرسید به دستت ، ولی نشد

بر بی اجابتی دعا فکر می کنم ...

آن قدر بی کسم که در این شهر پرفریب،

تنها نشسته ام ، به خدا فکر میکنم...

عجیبه...

علاقه و محبت شدیدی که سابقا نسبت به تو ابراز می کردم
دروغ بود بی احساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو
روز به روز بیشتر می شد هر چه بیشتر تو را می شناسم
به دو رویی تو پی میبرم
این احساس در قلب من جای میگیرد که بالاخره  باید
از هم جدا شویم و به هیچ وجه حاضر نیستم که
با تو دوست باشم  اگر چه دوستی ما چون گلهای بهاری کوتاه بود
ولی من در همین مدت کوتاه توانستم به طبیعت فرومایه و هوسهای زشت تو پی ببرم
بسیاری از اخلاق و صفات تو برایم روشن شد و مطمئن هستم
که این اخلاق وطبع تند خویی تو بالاخره تو را بد بخت خواهد کرد
اگر دوستی ما ادامه یابد
با پشیمانی خواهم گریست و اگر چه آشنایی ما پایانش جدایی بود ولی  جدا از هم
خوشبخت خواهیم شد و حالا لازم اسن که بگویم
این حرفهای مرا هرگز فراموش نکن و مطمئن باش که
این نامه را سرسری نمی نویسم وچقدر ناراحت کننده است که اگر
باز هم بخواهی در صدد دوستی با من باشی بنابراین از تو میخواهم
جواب نامه ام را ندهی چون نامه تو سراسر
دروغ و تظاهر بوده و خالی از
محبت است و من تصمیم گرفته ام که برای همیشه
تو و یادگاری های تو را فراموش کنم چون دیگر به هیچ وجه نمی توانم
خود را راضی کنم که دوستت داشته باشم ..........
 
حالا اگر می خواهی علاقه و محبت واقعی من را نسبت به خودت پی ببری
این نامه را یک خط در میان بخوان

شده یا نه؟؟؟...

 
شده تا حالا اول عاشقش بشی بعد قیافشو ببینی؟
شده تا حالا اول ببینیش ،عاشقش بشی ،بعد ببینی اخلاق نداره؟
شده تا حالا بدونی اخلاق نداره بعد ببینیش عاشقش بشی؟
اصلا تورو به اون وجدانت شده ببینیش قیافه نداره ولی اخلاق داره ،عا شقش بشی؟
نه حالا راسشو بگو شده قیافه نداره اخلاقم نداره ،عاشقش شدی؟
حالا تو چرا خوشحالی که اخلاق نداری ولی عا شقتن؟

بی مخاطب خاص

تو پاییز و من زمستان...

 

تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم

 
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم


تو دریای ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم


تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم


نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم

 
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم


تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم

 
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر
و من هم یک کبوتر تشنه باران درمانم

 
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من

ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم


شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم

 
تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد
و من خواب ترا می بینم و لبخند پنهانم

 
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم


تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم


تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم


شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم

 
تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم

 
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم

 
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم


بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم

شقایق...

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کورۀ آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست اوبودم
وحالامن تمام هست اوبودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می دادو بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد ...

نسیم دوست...

I have never seen you before,
but I know you are really there.
I click you into reality, like magic in the air.
Your voice is like an angel, though I really do not hear.
Your hug as warm as any, of the loved ones I hold dear.
You are always there for comfort, or a word of cheer.
Though you are very far away, I always have you near.
You are a very special friend, like none I have ever known.
As long as you are in cyberspace, I will never be alone.

And I never think make friendship on online friendship.

And Now you are close to me & I really happay for finding my perfect friend.

رنگ...

باز خوبه این خودش اعلان کرده که چند رنگه .نه مثل بعضی ها که به ظاهر یک رنگند ولی...

بیخیال

 هوا چقدر شرد شده

آرامم!!...

 

هم جنس نگاهت،

هم رنگ دستهایت!

گاه سرخ و گهگاهی سبز...

مهم نیست که شانه هایت پوشالی است و آغوشت خیال...

دستهایت اینجاست!

نگاهت،

صدایت

و

خنده ات!

دیگر چه میخواهم؟!

هیچ!!

دستهایت را در دستهایم جا گذاشته ای!

نگاهت را در نگاهم،

و خیالت را در خیالم... و من،

آرامم!!

آرامتر از همیشه.

رفتنت...

رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن

 ابتدای یک پریشانی است حرفش را مزن

 گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو

 چشم هایم بی تو بارانی است حرفش را مزن

 آرزو دارم که دیگر بر نگردم پیش تو

 راهمان با اینکه طولانی است حرفش را مزن

 دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا

 دل شکستن کار آسانی است حرفش را مزن

خورده ای سوگند روزی عهد ما را بشکنی

 این شکستن نا مسلمانی است حرفش را مزن

 حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج توام

 رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن

رفتی و خاطره های تو...



خاطراتش را به من بخشید و رفت

ساقه سبز دلم را چید و رفت

عاشقی های مرا باور نکرد

عاقبت بر عشق من خندید و رفت

با غم هجرش مدارا می کنم

گرچه بر زخمم نمک پاشید و رفت

اشک در چشمان سردم حلقه زد

بی مروت گریه ام را دید و رفت

من ...و ...شیطان

دیروز شیطان را دیدم.

در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود.

فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند،

هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند

 توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه طلبی و...

هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد.

بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی ها پاره ای از روحشان را.

بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی ها آزادگیشان را.

شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد.

حالم را بهم می زد. دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.


انگار ذهنم را خواند، موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،

فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم.

نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد.

می بینی؟ آدمها خودشان دور من جمع شده اند. جوابش را ندادم.

آنوقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی.

تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد.

اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیز فریب می خورند.
از شیطان بدم می آمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.

ساعتها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود.

دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.

با خودم گفتم بگذار یکبار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یکبار هم او فریب بخورد.


به خانه آمدم و در کوچک جعبه ی عبادت را باز کردم.

توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.

فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود! فهمیدم که آنرا کنار بساط شیطان جاگذاشته ام.

تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.

می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.

به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آنوقت نشستم و های های گریه کردم.

اشکهایم تمام شد. بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.


و همانجا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم، به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود.

بودم...

مستانه گلی بودم

بر تارک زلف شب

پنهان سفری کردم

در سوز و گداز تب

هر لحظه به امید

یک ناز زچشم یار

بر پردهء مستور

تقدیر شدم بیدار

زنجیر وفا و مهر

بر پای دلم بستم

هنگام طلوع فجر

از حصر جنون رستم

از ناوک مژگانم

چون سیل سرشک جاریست

آنگاه که مجنون وار

از عشق دگر رستم

از هستی تو هستم

از شراب حق مستم

رو سوی وفا دارم

گر عهد تو بشکستم

ساقی ز می نابش

سیراب و خرابم کرد

هنگام نماز صبح

سرگشته و رامم کرد

سوگند به او هرگز

بیرون نشود از دل

مهری که به او بستم

پیمانه که بشکستم......

عکس عمو احسان...

چند تا از دوستای عزیزمون میگفتن عکستو بده.

این هم عکس هفته ی پیش گرفتم.

این هم یه عکس با حال  درد دل خیلی از آدمهاست

 

 

به کی میشه گفت؟...

بازم دارم تو آسمون ستاره ها رو می شمارم

نمی دونم به کی بگم غمی که تو دلم دارم

 

به کی بگم که عشق تو خنده رو چید از رو لبام

روشنِ مهتاب و گرفت از شب خالی چشام

 

حالا همه امید من به جاده دل سپردنه

بگو چرا از عشقمون نبودت سهم منه

 

ترانه های خالیمو میدم به دست سرد باد

ترانه هایی که میگن از اون روزای خوب و شاد

 

فقط به من بگو چرا، چرا ازم دل بریدی

مگه تو احساسمو تو هجوم اشکام ندیدی

 

نمی دونم که سرنوشت چرا دلم رو بازی داد

حالا از عشق و عاشقی برام چی موند فقط یه یاد

اسیر...

 

دلم میمیره و صدام به گوش تو نمیرسه

برای جون گرفتنم یه نیم نگاهتم بسه

 

غبار پشت پنجره نمی ذاره نگات کنم

میون این شلوغیا نمی تونم صدات کنم

 

منم یه دربند اسیر، اسیر دست سرد باد

میری واسه یه لحظه هم نمی کنی ازم یه یاد

 

میری تو از کنار من، صدای پات داره میاد

میری ولی نمی دونی دلم فقط تو رو می خواد

 

رفتی و جای قدمات مونده رو برف جاده ها

جاده میگه بیا ولی منم اسیر لحظه ها

 

عجب روزای سردیه، منو یه دنیا بی کسی

همیشه تنها می مونن پرنده های قفسی

می گریزم...

 

می گریزم من ازاین حادثه آباد ِغریب

"دلم اینجا تنگ است"

مردمانش همه آیینه ی بشکسته به جیب

با چراغی خاموش

همره عقربه ها

پی آینده ی خود

قا لی از دار هوس می با فند

بروم جای دگر

             "دلم اینجا تنگ است"

به چه دل خوش کنم اینجا که در او

بین بودن و شدن فاصله ای پیدا نیست

آبها بی حرکت

ذهن ها نقش کویر

و نه یک مزرعه ی سبز به اندیشه ی کس

خسته گشتم من از این موسیقی باد، به ساز همگان

که بجز گوشه یأًس

هیچ آهنگ تری ساز نکرد

ابر آبستنی از دور مرا مژده نداد

که به ماندن بفریبد دلٍِِ من

کل این خاک همه مال شما

می گریزم من از این حادثه آباد غریب

             "دلم اینجا تنگ است"

چشمان تو ...

 

چشمان تو

 

شهلای

 

شهر بود

 

که شب ها شور مرا به شوق می آورد

 

و مژگان تو قاتلم بودند

 

که زنده به خون آلود شدم

 

دود شدم

 

کنار پای" شیوای" رقّاصه

 

مهاراجه ی پاک من!

 

دستان تو عجب هرم تابستان را رقم می زد

 

و گونه های تو گیلاس ها را

 

تو را شبیه بودا

 

نه... بیش تر از آن می پرستمش...

 

تا این جا...

 

تو راوی مزخرف من بودی

 

که شاعرش،رقّاصه اش را  حدزد

 

راوی احمق شعر من که نمی دانی

 

چگونه دوستم داری

 

چه قدر دوستم داری

 

که مرا پر کشیدی

هوای رفتن دارم...

این جاهوا شبیه دوراهی رفتن است


این چشم های تب زده سهم تو و من است


این جا کمی خراب تر از مرز ذهن ها


درگیر قصّه های شب و دل سپردن است


دارم شبیه وسوسه ای تازه می شوم


این دردتوست یا که گناه خود من است؟


هی دود می شوی جلوی چشم های من


شاید دوباره فرصت خوب ندیدن است


حالا... فقط یکی دو قدم مانده تا ابد


تا آتشی که از هیجان تو روشن است


باران کمی به شیشه ،ترک... شیشه را شکست


لعنت به هر چه حسّ رمانتیک مردن است!


یک چار پایه تا تب تو باورم کند  


سیگار...،پک بزن !که زمان پریدن است...

تولدش چه روزست؟؟؟؟...

تولّدچیز عجیبی است


هر سال نا خواسته قد می کشیم


با کیک


بدون کیک


وکسی لباس های ما را کو چک می کند


هر شب


که بو نبریم


کا سه ای زیر نیم کاسه است ..

پنجره درباد...


در هیاهوی نا گهان


با موهای افشان


زیر این آسمان سرخ


با زانوان خسته


با هزار غنچه ی گل سرخ می آیی


دستانت آشفته


در رویاهای نا شناخته


کودکی هایت را  لای روزنامه ی باطله می پیچی


بامنطق بیهوده


در مانده می شوی


مرگ هیتلر ، پی نوشته ... تکانت می دهد


به خود می آیی


برمی گردی


و زیبا می شوی...

تقدیم به زمستان...

تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریای ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر
و من هم یک کبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد
و من خواب ترا می بینم و لبخند پنهانم
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم
تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم

باز باید بارید...

باید بارید    همچو برف           جاری گشت همچو اب

                     پاک باید شد            ضجه باید زد 

تا به دیدار تن مرمری قاصدکی چله نشست

تا به یک بوسه به خاک دم گلدان جان داد          شمع باید شد

                 وبه باغی پرگل نور رساند             برف باید شد

                        وغم باغچه را روی ستاند    زار باید زد 

         گریه باید شد             تا به یک اشک 

                                                دل باغچه را عریان ساخت

تا به اواز عطش ایمان داشت          سکته باید زد     

                                 خنده را باید بوئید   

                                                  تا شقایق راهی نیست

                              تا به یک بوسه به خاک دم گلدان جان داد!!

و خدایی که...

خنده را باید دید                 همچو گل بر لب سرخ        

اشک را فهمید                  همچو خون بر دل گرم            

شیشه را باید بوئید                    

تا به میقات گل سرخ که در آن متجلی شده ره یافت

شمع را بوسید    تا به خاموشی یک دل     علفی زندگی از سر گیرد

واژه ای باید ساخت             چون گیاهی قاتل     عشقه ای دیگر شد

                       زندگی ها برچید

رنج را باید دید          دلربا چون شبنمی خندید      

درورای سرد تنهایی                                  چون خدا باید شد        نه   خدا باید شد

                                                                                       آسمانی خندید!!