تا به زانو رمق تا که به تن جان دارم
صد هزاران گله زان زلف پریشان دارم
هرکس از ساخته ی وهم خود آیینی ساخت
من سر زلف تو را رشته ی ایمان دارم
تو و بیماری چشمت، من و بیماری دل
از دو بیمار غم و رنج فراوان دارم
گر خیال تو شود همدم من هر شب و روز
نه غم از درد و نه اندیشه ی درمان دارم
تا دگر با من و دل حسرت رویت چه کند
ترسم افشا شود این راز که پنهان دارم
مردم از آتش اندوه و نفرمود طبیب
غیر دیدار تو در عمر چه درمان دارم
واگویه های پسری کله معلق
بتاریخ ششم زمستان سال نود و سه