بی تو اما عشق بی معناست ، می دانی؟
دستهایم تا ابد تنهاست ، می دانی؟
به خونم تشنه اند آری
زمان در چنگ نامردان
هراسان و
پریشانم
ز شیون های این دوران
همه سردی ز افکارم تراوش میکند
آری
نترسیدم
ولی سست است اندامم ز تنهایی
نه همراهی ، نه
همپایی ، نه یاری ، آشنایی
به درد و رنج خو کردم در این ویرانه آبادی
در این تاریکی و ظلمت
فغان بیداد کرد ؛ آری
نفیرم مرد در چنگال
استبداد و بی شرمی
همه سر در گریبان اند و فریادی نمی آرند
کجا
رفتند از اینجا آن همه مردان رویایی
ز بلبلهای این ایوان ، دگر نایی
نمی خیزد
هوا
سرد است و طوفانی و من در حال ویرانی
شدم حیران و
سرگردان
شدم دیوانه ی دوران
ز بس فریاد کردم من که این دیوان
به خونم تشنه اند آری
بهره برداری نکنید لطفاً----آذر ماه ۸۱
آثار جاودانه ی گلدان بی کسی
سردند و بی فروغ
بی رنگ و بو و عطر
زیبا ولی دروغ!
از های هوی دل
از باد در امان
از دستبرد شهرو
از دزدی خزان.
اینجا کنار من، سالهاست مانده اند
گلهای کاغذی هر لحظه تازه اند.
در خزان و برف، نه گریه کرده اند
در جشن آفتاب، نه خنده کرده اند
نه لحظه ی سپید، بر پیکرش دمید
نه شعله های شب، بر باورش رسید
گلهای کاغذی
بی ریشه اند ولی
بر حال مرگشان
هرگز نمیرسی
چیزی در دلم فریاد می زند
این راز ماندگار، بی ریشه ماندن است
در نغمه ی حیات، از هیچ خواندن است
بر چهره ی بهار، سردی نشاندن است
بی رنگ و بی فروغ
بر جا ولی دروغ
گلهای کاغذی
جاودانه اند.
نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان نمی خواهم که باشد این چنین آخر
خدا را لمس باید کرد
نگو کفر است
خدا را می توان در باوری جا داد
که در احساس و ایمان غوطه ور باشد
خدا را می توان بوئید
و این احساس شیرینی است
نگو کفر است
که کفر این است
که ما از بیکران مهربانیها
برای خود
خدایی لامکان و بی نشان سازیم
خدا را در زمین و آسمان جستن
ندارد سودی ای آدم
تو باید عاشقش باشی
و باید گوش بسپاری
به بانگ هستی و عالم
که در هر خانه ای آخر خدایی هست
نگو کفر است
اگر من کافرم،
باشد!
نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم
نمی خواهم خدایم را
به قدیسی بدل سازم
که ترسی باشد از او در دل و جانم
نگو کفر است
که سوگند یاد کردم من
به خاک و آب و آتش
بارها ای دوست
خدا زیباترین معشوق انسانهاست
خدا را نیست همزادی
که او یکتاترین
عاشقترین
زمستانی
عده ای زن که به یک سو همگی می خندند
دسته ای مرد به یک صحنه چه بد می خندند
کودکانی که در این نزدیکی ، همگی جمع شدند و به یکی می خندند
تو که از دور به این جمع نگاهی بکنی می فهمی
همه با هم به کسی می خندند
من حیران که از این جمع جدایم ز خودم می پرسم
چه شده است؟!! بهر چه این ها همگی می خندند؟
قصد کردم که به نزدیک روم تا که بپرسم ؛
آی…. ای مردم غافل : چه شده است؟! بهر چه اینگونه شما می خندید ؟!؟
من به هر گام که نزدیک شدم سوی جماعت
گوئیا ، دور شده از من و در هر قدمی می خندند
حالیا ، نیک نظر کرده چنین می فهمم
این جماعت همه دارند به ( من ) می خندند
شهریور هشتاد و نه
دست های من در انتظار نوازش موهای تو
لب های من در انتظار بوسیدن لب های تو
بگو کنون باز کجا هستی؟
بجای من که را میبینی ؟
فقط بار دگر میخواهم تو را ببینم
اینجا در این حصار
به یادت هستم
چه زمانی عطر شقایق ت مرا مست خواهد کرد؟
من قلب پاره ام را دریدم
و برایت جامی ساختم تا جانم را بگیرد
عروسک طلایی من
عطر من را بیاد بیاور
و رایحه باران روی خاک رس را
من رنگین کمانم و تو
تو همان هدیه آسمانی
که یارای همسفر شدن مرا داری
من در انتظارت شبها را به صبح رساندم
من قلب مهربانت را بوسیدم
و اشکهایم مهری از وجودم بود
بیا
تا با هم پرواز کنیم
تو بال و پرم باش
تنها به عرش نخواهم رفت.
این دیوانگیست
که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه
خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم
این دیوانگیست
که همه رویاهای خود را تنها بخاطر اینکه
یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم
این دیوانگیست
که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شدیم
که از تلاش و کوشش دست بکشیم بخاطر اینکه یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است
این دیوانگیست
که همه دستهایی را که برای دوستی بسوی ما دراز می شوند بخاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم
این دیوانگیست
که هیچ عشقی را باور نکنیم بخاطر اینکه
در یکی از آنها به ما خیانت شده است
این دیوانگیست
که همه شانس ها را لگدمال کنیم بخاطر اینکه
در یکی از تلاشهایمان ناکام مانده ایم
به امید اینکه در مسیر خود هرگز
دچار این دیوانگی ها نشویم
و به یاد داشته باشیم که همیشه
شانس های دیگری هم هستند
دوستی های دیگری هم هستند
عشق های دیگری هم هستند
نیروهای دیگری هم هستند
تنها باید قوی و پُر استقامت باشیم
و همه روزه در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پیش باشیم
تو برایم شبیه دیواری
من برایت شبیه دیوارم
نه تو حرفی برای من داری
و نه من حرف تازه ای دارم
حرفها قبل از اینکه گفته شوند
در گلوی سکوت می میرند
گوشهایت همیشه سنگین اند
چشمهایت بهانه می گیرند
تا به کی مثل لالها باید
چشمهایم به این قلم باشد
تا به کی سهم من از این دنیا
دفتر و شعر و درد و غم باشد
سهم من چیست جز نبودن تو
سهم تو چیست جز فراموشی
من به دنبال تکه های دلم
تو سرت گرم یک هم آغوشی
من به دنبال جرعه ای احساس
در کویر محبتی به دروغ
تو به دنبال لحظه ای شیرین
در میان حقیقتی به دروغ
تو برایم شبیه دیواری
من برایت شبیه دیوارم
شاید این شعر آخرم باشد
من از این حس و حال بیزارم ... .