یاد دارم یک غروب سرد سرد.
می گذشت از توی کوچه دوره گرد.
«دوره گردم کهنه قالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم»
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد و بغضش شکست.
«اول سال است؛ نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟»
بوی نان تازه هوش از ما ربود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
صورتش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
سوختم دیدم که بابا پیر بود
بدتر از آن خواهرم دلگیر بود
مشکل ما درد نان تنها نبود
شاید آن لحظه خدا با ما نبود
باز آواز درشت دوره گرد
رشته ی اندیشه ام را پاره کرد
«دوره گردم کهنه قالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم»
خواهرم بی روسری بیرون دوید.
آی آقا ! سفره خالی می خرید؟
شبیه چلچله ای در نگاه پاییزم
که از تداوم فصلی بلند لبریزم
در آستانه ی پرواز شکل میگیرد
خطوط دلهره در چهره ی غم انگیزم
من و همیشه ی فصلی که سرد میگذرد
من و همیشه ی اشکی که گرم میریزم
به نام روشن فانوسهای چشم به راه
مباد با شبح سایه ها بیامیزم
اگرچه مبهم وبی آفتاب میگذرم
اگرچه چلچله ای در نگاه پاییزم.
انگار کسی در خاطراتم دری را گشود. صدای اعتراض در مرا به پشت پنجره کشاند. او از کوچه گذشت و تمام برگهای پاییزی را با خود برد از سر کوچه که پیچید التماس ها یخ بستند و برف بارید... برف بارید و همه جا سپید شد به جای قدم های او.
لحظاتم شده از عطر تو پر،
روزهایم بی تو بی معنی است!
چشمهایم طلب نور ز دستان تو دارد
و نَفَس، می رود ، می آید به امید فردا!
کاش میدانستی قلبم کودک است...
بی امان پا به زمین میکوبد
دیدنیها کم نیستند ، من و تو کم دیدیم ! بیسبب از پاییز ، جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم... چیدنیها کم نیستند ، من و تو کم چیدیم ! وقت گل دادن عشق به روی دار قالی ، بیسبب حتی پرتاب گل سرخی را ترسیدیم ...
برای تو و خویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمت مان
ببیند
گوشی
که صداها و شناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش ، روحی
که این همه را
در خورد گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم .
بی حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست باور کنید که پاسخ آینه سنگ نیست سوگند می خورم به مرام پرندگان در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما وقتی بیا که حوصله غنچه تنگ نیست در کارگاه رنگرزان دیار ما رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست از بردگی مقام بلالی گرفته اند در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست بهار می گذرد با شتاب عمر فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست تنها یکی به قله تاریخ میرسد هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست زندگی یک آرزوی دور نیست زندگی یک جستجوی کور نیست زیستن در پیله پروانه چیست ؟ زندگی کن ، زندگی افسانه نیست گوش کن ، دریا صدایت می زند هرچه ناپیدا صدایت میزند جنگل خاموش ، میداند تو را با صدایی سبز ، می خواند تو را زیر باران ، آتشی در جان توست قمری تنها ، پی دستان توست پیله ی پروانه از دنیا جداست زندگی یک مقصد بی انتهاست هیچ جایی انتهای راه نیست این تمامش ماجرای زندگیست