و من پنداشتم او مرا خواهد برد به همان کوچه ی رنگین شده از تابستان به همان خانه ی بی رنگ و ریا و همان لحظه که بیتاب شوم ......او مرا خواهد برد به همان سادگی رفتن باد او مرا برد ............... ولی از یاد !!!...
هوبرت
سهشنبه 25 مردادماه سال 1390 ساعت 05:51 ب.ظ
من تن به باد خواهم سپرد و به حجله ی باران خواهم رفت من در زمین گرم با خاک هم آغوش می شوم و در آتش عشق آسمان خواهم سوخت که دور است و دست نیافتنی من تن به باد خواهم سپرد وبه دور دستها خواهم رفت من به جشن ماه و خورشید دعوت شده ام تن سپرده به باد و تن شسته ازباران نرم و سبک و عاشق
----- ساعت یک و پنجاه و هفت دقیقه بامداد جمعه ای دیگر از مرداد نود
نگاه کن نگاه کن , باز هم نسیم به این سو می آید و با خود برای هر همسایه ام سوغاتی دارد تو نیز دریغ مکن از من صدایت را به نسیم بسپارش تنها دل خوشی ِ شبهای مردادی ام را تا با شنیدن صدای گرمت و بوییدن پیراهنت آرزو هایم را از قاصدک پس بگیرم -----