آنگاه...

از آسمان
شبی تاریک،
از پرنده
قفس
از زندگی
آخرین نفس
باقی مانده است
کسی چه می دانست
سهم من از این هیچ
تمام شدنی نیست…

دریغ...


من به زانو‌هایم قول داده بودم طعم سبکى را خواهند چشید. 
من به زانو‌هایم قول داده بودم بار سنگینى که بر دوششان گذاشتم را بر خواهم داشت. 
من به تمامِ خودم در فصل تازه قولِ فصلى تازه داده بودم. 
قرار گذاشته بودم این پاییز؛ مهر را بیابم، آن را بشناسم و بفهممش. 
و در خودم از مهر اثرى بگذارم که بر درختاى شهر مى گذارد. 
می‌خواستم خودم را سبک کنم براى سرمایى که باید از آن مقاوت را می‌آموختم براى فصلِ شکوفه‌ها. 
من تصمیم گرفته بودم بهارى در زندگى‌ام بسازم که با پاییز شروع شده است. 
پاییز امسال، مهم‌ترین پاییزِ من است... 
پائیزی را که باختم...
دریغ...

باور کن...

باور کن 

شب ها کسی در من بیدار می شود

حرف هایی می زند 

عکس می گیرد با من

راه می رود روی دیوار

به هم می ریزد خانه را

کسی که شک ندارم 

همان است 

تا نفسش بند بیاید زیر دودهای غلیظ


...

شاید دیوانه ی درونم 

یک شب گرد "من آزار" است

که خوابش بیرون زده از ساعت ها


باور کن!

شب ها کسی در من بیدار می شود...

عشق تو... غزل بیستم

دولت عشقت ز دنیا بی نیازم می کند

هم شکستم می دهد، هم سرفرازم می کند

می نهد بر دوش من صد بار منت آسمان

تا که یک بار آشنا با اهل رازم می کند

کرده سرگرمم به بازی روز و شب چون کودکان

مام این دنیای دون گویی که نازم می کند

هر چه گیرم دامنش را بلکه گردد یار من

از سر خود آن پریشان طرّه بازم می کند

کرده مغرورم به خود آنگونه کز کبر و غرور

صعوه آسا در نبرد شاهبازم می کند

هر کسی را از مجازی در حقیقت می برند

لیک این افسانه از حق در مجازم می کند

این تحول های گوناگون همایون عاقبت

در قمار زندگانی پاکبازم می کند 


غزل... غزل نوزدهم

شب چرا بسته شده روی غزلخواب ِ شما؟ 

چه غمی دست زده صورت ِمهتاب ِ شما؟ 

این همه وزن که از خط ِ لبت می ریزد 

مبتلا کرده غزل را شده بی تاب ِ شما

لقب ِ پاک ِ خدایی که برازنده ی توست

همه مضمون ِ غزلها شده در باب ِ شما 

چه کنم ؟ عاشقم و شاعر ِ چشمان ِ توام 

ورنه کافر، چه به دربار... وَ محراب ِ شما!؟ 

مطلعی گشتی و امشب دل ِ مارا بردی 

دل که هیچ است برای غزل ِ ناب شما

زن... غزل هجدهم

مرا شبیه غزلهای خود بسوزان زن!

وشعله شعله دلم را زخود بگیران زن!

مرا که همسفر سالهای همسانم

بکن برای خدا لحظه ای پریشان زن!

اسیر ورطه تکرارم و سکوتی زرد

به دشت تشنه روحم ببار باران زن!

کسی برای دل من غزل نمی خواند

تو مرحمت کن و چشمی به من بچرخان زن!

مرا به وسعت چشمان خویش مهمان کن

سبد سبد گل شادی سرم بیفشان زن!

نمانده مهلت عمرم بیا و کاری کن

رسیده برگه تقویم تا زمستان زن!

نقش تو... غزل هفدهم

نکنی رحم چرا بر من و چشم تر من

ای رخت باغ جنان و دهنت کوثر من

جای دارد که شب و روز به وجد آیم و رقص

بعد یک عمر اگر دست تو آید سر من

مهر خورشید مرا شامل و حاصل آمد

که فتاده است کنون سایه تو بر سر من

گر فدایت نکنم جان و دل خود یکسر

چه بود قابلت ای دلبر مه پیکر من

من ندانم که به خوابست و یا بیداری

که به لطف آمده در خانه ی من دلبر من

ای لبت چشمه ی فیاض  و رخت آیت عشق

آب لطفی بفشان بر دل پر آذر من

هر کسی را به گناهی به جزا     زجر دهند

عاشقی هم گنهی است و همین کیفر من

ذره ای نیست همایون که کند وصف رخش

سرنگون طبع من و بخت من و اختر من

 

جهان....غزل شانزدهم

...

آمادگاهی است جهان، خسته در آن جامی چند

راه گم کرده در این بادیه حیرانی چند

زین گذرگاه که مابین وجود و عدم است

دم به دم میگذرد خیل پریشانی چند

آفتاب است و زمین تفته و خاموش نسیم

راه گم کرده در این مرحله عریانی چند

نی ز زاهد بود امید نه درویش و نه شیخ

بهر آوارگی بی سر و سامانی چند

تا ز پیدایش عالم نبرد پی آدم

کی توان زیست به امید سخندانی چند

زیر این سقف فرو رفته مجویید کسی

تا که آبی بزند بر دل عریانی چند

چون همایون به مسلمانی خود خندیدم

نهضتی را که بدیدم ز مسلمانی چند


واگویه های پسری سر به هوا


بتاریخ هشتاد و پنجم زمستان نود و سه

ابد ... غزل پانزدهم

آنچه بر عرش برین طعنه زند محفل ماست

رشک صد جنت و فردوس و جنان منزل ماست

وعده هایی که دهد زاهد خودبین بهشت

بامی و ساز و نگاری همگی حاصل ماست

من ز بگذشته و آینده نگویم سخنی

هجر و وصل صنمی ماضی و مستقبل ماست

طبع ما گرچه سرشتند به درد و غم و رنج

ریشه ی مهر و وفا نیز در آب و گل ماست

گر چه ما مهر به لب در زده و خاموشیم

رمز صد راز فرو بسته نهان در دل ماست

گر همایون به عبث عمر گرامی سر شد

همه از حیله ی زهاد و دل غافل ماست



واگویه های پسری سر به هوا


و تو ...

چشم‌هایت ندیمه‌های عشقند
 با چشم‌های تو می‌شود
 از عشق تا افق را
 اندازه گرفت
 یا از عطر تو تا باران
 معلوم کرد
 چند گل مریم راه ست
 و یا تا خواب دست‌هایت
 چند قبیله کوچ
 باید از رؤیا گذشت
 با چشم‌های تو می‌شود
 مساحت لبخند را
 به دست آورد
 و طعم بوسه را
 معیّن کرد
 با چشم‌های تو می‌شود
 عاشق شد
‌‌ همان جا ماند
 و تکلیف سرنوشت را
 مشخّص کرد!

واگویه های پسری سر به هوا

روی تو... غزل چهاردهم

روزی به صفحه ی دل روی تو میکشیدم

خود را به هر خیالی سوی تو میکشیدم

با کلک خود به زحمت شاید که وا رهانم

دل را من از شکنج موی تو می کشیدم

زنجیر روی زنجیر، مخلوط مشک و عنبر

موی تو می نوشتم، بوی تو می کشیدم

ذکر و نماز و تسبیح بیهوده بوده ما را

باید که جان و دل را سوی تو می کشیدم

مهپاره ها به چشمم پتیاره جلوه می کرد

هر لحظه ای که ماه روی تو می کشیدم

مهر تو باغ رضوان قهر تو نار سوزان

این بود اگر که وصف خوی تو می کشیدم

معجز نداشت موسی خوش گفتی ای همایون

گر در بر عصایش گوی تو می کشیدم



واگویه های پسری سر به هوا

بتاریخ سی و نهم زمستان

شهریارم.... غزل سیزدهم

ما شهریار شهر پر غوغای عشقیم

پا تا به سر، سر تا به پا معنای عشقیم

در ابتدا عشق آمد و در انتها عشق 

ما نقطه ای در دفتر طغرای عشقیم

منصورسان ذکر انالحق داده ام سر 

در پای دار معرفت عیسای عشقیم

از عقل و دین و دانش و مذهب گسستیم

مجنون صفت در کوه و در صحرای عشقیم

فرسوده شد از عقل خودبین خاطر ما

با نقد عمر خویش در سودای عشقیم

روح القدس چون میزند دم از طریقت؟

از قطره ی ناچیز و ما دریای عشقیم

با عیسی گردون نشین ما هم نشینیم

در آتش زرتشت و آتشزای عشقیم

دامان این چرخ کهن ماوای ما نیست

ما جلوه ی پیدا و ناپیدای عشقیم

کمتر به ما آخر نصیحت کن ای همایون

ما مست از خود رفته ی صهبای عشقیم


واگویه های پسری سر به هوا

بتاریخ سی و دوم زمستان







تا آمدنت...

تا آمدنت

من و باران و پنجره

سر خیالت را گرم می کنیم.

تو هم زودتر بیا

که عمر لاله ها کوتاهست

و دلم را به خانه بیاور

که چشم هایم گوشه گیر

دست هایم دم ِ گریه اند!

دست هایت...

دست های تو در من

 تکثیر می شوند

در شاخه های بی شمار

و چشمانت شکوفه می زنند

در آبی بی حصار  آسمان

سایه ات قلب مرا

در آغوش می گیرد

عطرها بالا می روند

بهار سراسیمه می دود

دنیای تو را میوه می دهد

و پرندگان جهان

تو را در من لانه می کنند 

که از گلویشان 

بوی خوش زن می آید

در نغمه های ابدی!

تو...

مثل دانه ای در سیب

با هزاران باغ میوه

در قلب من تو پنهانی!

چشم هایت...

بگذار از چشمهایت بنویسم

چشم هایت حرف که می زنند

لب هایم سکته می کنند!

ماه من ... غزل دوازدهم

روزی اگر از پیشم آن برگشته مژگان بگذرد

از شوق رخسار مهش اشکم ز دامان بگذرد

تصویری از آن دلبر سیمین بر لاغرمیان

گر زاهدی را در نظر آید ز ایمان بگذرد

استاره ی اقبال من رو در غروب آرد شبی

کان نازنین با غمزه از پیشم خرامان بگذرد

دلداده را هرگز مگو از هجر آن زیبا صنم

اشکش به دامان درچکد آهش ز کیوان بگذرد

آرام جانم رفت و من در گوشه ی غم مانده ام

آخر کجا باور کنم کاین رنج و حرمان بگذرد

ترسم مرا افسون کند، عقل از کفم بیرون کند

هر دم که از نزد من آن، سرو خرامان بگذرد

هرگز مترس از عاشقی، کمتر هما اندیشه کن

بگذار در بحر جنون آب از گریبان بگذرد

---

امروزانه های احسان


ماه من ... غزل یازدهم

نشسته پیش من آن ماه دلفروز امشب

خدا کند که نیاید دوباره روز امشب

شب است و مجلس انس است و یار من اینجاست

اگر که روز درآید دلا بسوز امشب

تمام عمر امید تو امشب است ای دل

ز هر چه هست دگر چشم خود بدوز امشب

حسود گو که بمیرد ز رشک این مجلس

رقیب گو که کشد آه سینه سوز امشب

جحیم خانه ی غیر و بهشت محفل ماست

اگر که روز قیامت کند بروز امشب

اگر دو دیده نخوابد به عمر، حق دارد

به شکر آن که بیفتاده نام روز امشب

هما! گر شود آگه ز ماه من خورشید 

ز رشک، چهره ی شب را کشد به روز امشب

غم تو ... غزل دهم

کرده غارت غم عشق تو شکیبایی را

داده بر باد فنا دفتر دانایی را 

گنج حسن تو به ویرانه ی دل پنهان شد

دل شیدا چه کند این همه دارایی را

حسرت دیده اگر غیر رخ خوب تو بود

چه کند بی رخ تو قوت بینایی را

زندگی نقش خیالیست همانند سراب

اعتباری نبود عالم رویایی را

عقل در مدرسه ی عشق چه جایی دارد

گر نبندم چه کنم دفتر دانایی را

چشم من... غزل نهم

همه شب ز آتش دل چشم پر آب است مرا

تا سحر سوختن و حال خراب است مرا

چه خور و خواب کسی را که به غم در بند است

زندگی بی رخ او پر تب و تاب است مرا

چه توان گفت ز حرمان و ملالت وقتی

عشق هم مایه تشویش و عذاب است مرا

این جهان تنگ تر از لانه ی موری است به چشم

وین فلک زودگذر همچو سراب است مرا

جای آسایش و شادی همه رنج است و الم

خون دل جایگزین می ناب است مرا

تا مگر خویش رسانم به مراد دل خویش 

همه روز و همه شب جهد و شتاب است مرا

ای همایون نبود ملک جهان جای درنگ

چون که باید بروم پا به رکاب است مرا

رها... غزل هشتم

ای رقیبان همه تنها بگذارید مرا

عاشقم واله و شیدا بگذارید مرا

برده از من دل و دین کافرک ترسایی

ببرید و به کلیسا بگذارید مرا

با من از نیک و بد خلق مگویید سخن

بی دلم بهر تماشا بگذارید مرا

به ره عقل مخوانید مرا از ره عشق

بروید و به همین جا بگذارید مرا

ز کنشتم به سوی کعبه به خواری مکشید

من که آزاده ام اینجا بگذارید مرا

من نه آنم که به یک وسوسه از جا بروم

بروید و به خدا وابگذارید مرا

تا کشم رخت به اقلیم جنون همچو هما

فارغ از عقل سرا پا بگذارید مرا


واگویه های پسری کله معلق

پری پیکر...غزل هفتم

تا به رویت ای پری پیکر نقاب انداختی

عالمی را زین سبب در اضطراب انداختی

در بر چشم رقیبان پرده افکندی به روی

لکه ی ابری به روی آفتاب انداختی

تا که خورشید جمالت جلوه گر شد در میان

انقلابی در میان شیخ و شاب انداختی

بس که پیچاندی سر زلف نگارینت به ناز

عاشقانت را همه در پیچ و تاب انداختی

شانه را با زلف کافر کیش کردی آشنا

از میان عالمی نام ثواب انداختی

صید چشمان غزالت عاقبت کردی مرا

بی خبر بر گردنم طوق وفا انداختی

این همایون عشق را شان و مقامی برتر است

نقد جان را بی سبب اندر حساب انداختی. 


واگویه های پسری کله معلق

 بتاریخ پانزدهم زمستان نود و سه






تا تو دارم....غزل ششم

تا به زانو رمق تا که به تن جان دارم

صد هزاران گله زان زلف پریشان دارم

هرکس از ساخته ی وهم خود آیینی ساخت

من سر زلف تو را رشته ی ایمان دارم

تو و بیماری چشمت، من و بیماری دل

از دو بیمار غم و رنج فراوان دارم

گر خیال تو شود همدم من هر شب و روز

نه غم از درد و نه اندیشه ی درمان دارم

تا دگر با من و دل حسرت رویت چه کند

ترسم افشا شود این راز که پنهان دارم

مردم از آتش اندوه و نفرمود طبیب

غیر دیدار تو در عمر چه درمان دارم


واگویه های پسری کله معلق

بتاریخ ششم زمستان سال نود و سه

چه کنم؟ ... غزل پنجم

دیده از هجر تو جیحون نکنم پس چه کنم؟

خویش را عاشق و مجنون نکنم پس چه کنم؟ 

دل بدان زلف پریشان ندهم بر چه دهم؟ 

در شب تیره شبیخون نکنم پس چه کنم؟

سر به پای تو پریرو ننهم بر چه نهم؟

 دل ز عشق تو به هامون نکنم پس چه کنم؟

سخن از چاه زنخدان نزنم از چه زنم؟

سجده بر آن رخ گلگون نکنم پس چه کنم؟

محو آن نرگس شهلا نشوم پس چه شوم؟

هوسی زان لب میگون نکنم پس چه کنم؟

دل بود خانه ی تو گر تو نباشی چه بود؟

دیده گر از غم تو خون نکنم پس چه کنم؟

نامی از شعر همایون نبرم از چه برم؟

گوش بر گفته ی مجنون نکنم پس چه کنم؟


امروزانه های پسری کله معلق

بتاریخ سوم زمستان نود و سه

گل ما ... غزل چهارم

ای گل مرنج از من که من میمیرم از رنجیدنت

روزی بپرس احوال من، شادم کن از پرسیدنت

هر چند که پیر و خسته ام، چشم از دو عالم بسته ام

عمر دوباره می دهد، ما را دوباره دیدنت

آن بی وفایی های تو ترسم کشد آخر مرا

از دوستان دل کندن و با دشمنان گردیدنت

آیا کند عمرم وفا آیا شود بینم تو را

با اهل دل خو کردن و از غیر دل ببریدنت

ترسم مرا رسوا کند راز مرا افشا کند

خوارم در این دنیا کند، با ما جفا ورزیدنت

ای دلبر دیر آشنا ترسم نگردی یار ما

عمرم شود آخر فنا در وعده های دیدنت

ای یار بی همتای من سرمایه ی سودای من

رخ بر همایون درنما خون شد دل از نادیدنت


امروزانه های احسان

بتاریخ دوم زمستان نود و سه