موهایت را ببند
از باد اذیّت می شوم
شالت را دور گردنت بپیچ
گنجشک ها سرک می کشند
دست هایت را امّا
به من بده
بگذار کلاغ ها
خبر به عالم برسانند
تو را
با من دیده اند!
اینجا
تا چشم کار می کند
منم بی تو
تکرار شاخه ای در باد
که گل اش را چیده باشند
و صدای گریۀ برگ هایش
خدا را کلافه کرده است
اینجا
تا چشم کار می کند
من تو را می خواهم
و من بخاطر تو
دلم را دوست می دارم
آنسان که گل ها
بخاطر باران می خوانند
ابرها
بخاطر بادها می رقصند
و رودها
بخاطر دریا در راهند
من این پروانگی را
در هوایت دوست می دارم
در التهابی که انگاری
تو آخرین گل دنیائی !
این بهارها می آیند و
این بهارها می روند
موعد تحویل دل من امّا
صدای پای توست که می ماند
و من دلم
در کوچه های اتنظار تو جاری ست
تا هنوز !
این شمع ها
دلم را روشن نمی کند
کجاست
آبُ آفتاب چشم هایت ؟!
کو بوی سیبُ
جوانۀ ریحان دست هایت ؟!
بهار من فصل اتّفاق توست
از پشت دلتنگی یاس ها
همیشه
صدای پای تو می آید !
تقصیر تو نیست
که چشم هایم پژمرده اند
وقتی تو را با خود می برند
بی آنکه فکر کنند
چشم هایم از گرسنگی می میرند
رؤیاها مسئولند