تو را دوست دارم...

من از عهد آدم تو را دوست دارم

از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شبها من و آسمان تا دم صبح

سرودیم نم نم تو را دوست دارم

نه خطی نه خالی نه خواب و خیالی

من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی تر از غم ندیدم

به اندازه ی غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد

بگوییم با هم تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم آواز با ما

 تو را دوست دارم تو را دوست دارم

یادی از رهی...

باید خریدارم شوی تا من خریدارت شو م
وزجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
 من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم

فروغی بسطامی...

 

 

  تا به چشمان سیه سرمه درانداخته‌ای

  آهوان را همه خون در جگر انداخته‌ای

  به هوای لب بامت که نشیمن نتوان

  طایران را همه از بال و پر انداخته‌ای

  ای دل غم زده از عجز تو معلومم شد

  که بر تیغ محبت سپر انداخته‌ای

  می‌توان یافتن از تیشه‌ی فرهاد ای عشق

  که بسی کوه گران از کمر انداخته‌ای

  به کمند تو اگر تازه گرفتاری نیست

  پس چرا یار قدیم از نظر انداخته‌ای

  هیچ مرغ دلی از حلقه‌ی زلف تو نجست

  این چه دامی است که در رهگذر انداخته‌ای

  سرگران رفته‌ای از حلقه‌ی عشاق برون

  جان به کف طایفه را در خطر انداخته‌ای

  گره از چین سر زلف گشودستی باز

  یا به دامان صبا مشک تر انداخته‌ای

  نه همین کشته‌ی عشق تو فروغی تنهاست

  ای بسا کشته که بر یکدیگر انداخته‌ای

فروغی بسطامی...

 

 

 

سر بیمار گر آن چشم دل آزار نداشت

بر سر هر گذری این همه بیمار نداشت

نازم آن طره که با این همه بار دل خلق

سرگرانی ز گران باری این بار نداشت

کارم از هیچ طرف تنگ نمی‌شد در عشق

اگر آن تنگ دهان با دل من کار نداشت

بر کسی خواجه ما از سر رحمت نگذشت

که نشد بنده‌ی او از دل و اقرار نداشت

روز روشن کسی آن سنبل شب رنگ ندید

که پریشان دلش آهنگ شب تار نداشت

طالب وصلی اگر با غم هجران خوش باش

گل نمی‌گشت عزیز این همه گر خار نداشت

شاهدی کشت به یک جلوه‌ی قامت ما را

که قیامت شد و از کار خود انکار نداشت

همه گویند که از جان چه تمتع بردی

چه تمتع ز متاعی است که بازار نداشت

نقد جان در عوض بوسه بتان نگرفتند

گوهری داشت فروغی که خریدار نداشت