چقدر شیرین است
شعر گفتن و نشستن کنار پنجره
انگشت بر شب گذاشتن
و نگاه به آسمان دادن
و سلام گفتن
به ماه و ستاره هایی
که در باد و باران گم نمی شوند
صدایم کن
دستانم را بگیر
از پشت سروهای غرور
بیرون بیا
برف های دلتنگی را آب کن
فریاد میزنم
نمی شنوی
گلویم بی صداست
وقتی قفس شکست
قناری آزاد شد
اما
پیش از رهایی او
قفس آزاد شد
از قفس بودن
از زندانی کردن
همیشه زندانبان
بزرگ ترین زندانی ست!
دلم می خواهد
ابر های بارانی را
از آسمان بدزدم
و مثل رخت چرکها
انها را بپیچانم
تا که بغضشان فرو بریزد
میدانم که خیالی بیش نیست
وقتی دستهایم
به آسمان نمی رسند