من از سبد شهر برداشته ام
انجیر مانده ی حسرت
دانه انگور یأس
و شاه توت درد
چه گس
تلخ
و مسمومند
راست است ٫
به میهمانی غربت آمده ام
بر دامن برگی
غنوده در بستر شعر و غزل
سر به بالین شبنمی
صبحگاه
ناگزیر از سقوط
در هراس معاش
شرمسار از افتاب
پنهان از ابر
ایکاش عشق را
استقامتی
به معصومیت یک کودک بود
ایکاش...
نگاه کن , باز هم نسیم به این سو می آید
و با خود برای هر همسایه ام سوغاتی دارد
تو نیز دریغ مکن از من صدایت را
به نسیم بسپارش
تنها دل خوشی ِ شبهای مردادی ام را
تا با شنیدن صدای گرمت و بوییدن پیراهنت
آرزو هایم را از قاصدک پس بگیرم
-----
ساعت یک و چهل و نه دقیقه بامداد جمعه
مرداد نود