سوژه...


ما رها تر از باد به هم می رسیم اگر بال آرزوهایمان نشکند 
آرزو چقدر زیباست
آرزو های ما
اگر به آنها برسیم
" دنیا را پر از شکوفه خواهیم کرد "
ولی نه
" شکوفه های دنیا را رنگ آمیزی خواهیم کرد"
شاید روزی نقاش شدیم " نقاش آرزو ها ".
در ذهن خود تصویر یک............

آه...


من از سبد شهر برداشته ام
انجیر مانده ی حسرت
دانه انگور یأس
و شاه توت درد
چه گس
تلخ
و مسمومند
راست است ٫
به میهمانی غربت آمده ام

ایکاش...


ایکاش سنجاقک را تاب ماندن بود 
بر دامن برگی 
غنوده در بستر شعر و غزل 
سر به بالین شبنمی 
صبحگاه 
ناگزیر از سقوط 
در هراس معاش 
شرمسار از افتاب 
پنهان از ابر 
ایکاش عشق را 
استقامتی 
به معصومیت یک کودک بود 
ایکاش...

روزمره ها...

روز آغوش می گشاید 
بیکرانه 
چون رودی بربستر زمان 
سکون حزن انگیزدرختان ،وسوسه ای ایست برای سرودن 
وکلمات گیج وگنگ درسرسرای ذهن،جاری 
آیامرا به زمان راهی هست ؟ 
وبازکلمات درحرکتند. 
راهی نیست به دالان قلب 
تادرمقدس ترین لحظه حضور ،تطهیر شوند. 
راهی نیست 
دستهایم ،تعمید نمی دهند. 

نگاه کن ...


نگاه کن , باز هم نسیم به این سو می آید
و با خود برای هر همسایه ام سوغاتی دارد
تو نیز دریغ مکن از من صدایت را
به نسیم بسپارش
تنها دل خوشی ِ شبهای مردادی ام را
تا با شنیدن صدای گرمت و بوییدن پیراهنت
آرزو هایم را از قاصدک پس بگیرم
-----

ساعت یک و چهل و نه دقیقه بامداد جمعه
مرداد نود