سلام
یکی از دوستان خوب ما .واسه پست قبلی نظر داده و گفته به منم سر بزن .
اما نه اسمشو گذاشته .و نه آدرس بلاگشو.اگه میشناسیش بگو نظر بده با اسم و آدرس.
حرف تازه ندارم. آدم نامهربانی شده ام .لج می کنم با خودم و تمام دنیا.
برای حرف زدن با آدم ها کلی دنبال کلمه می گردم و آخر سر هم کلی کلمه کم میارم.
تنهایی بد دردی بود ولی اینکه چیزی رو بخوای ولی نتونی عنوانش کنی شاید سخت تر باشه.
وقتی یک گوشه گیرت بیاره دیگه تا مدتها دست از سرت بر نمی دارد.
منم اون گوشه ی تنهای دلم همین جاست .
این جمله عجیب منو به خودش مشغول کرده : ما کودکان زود به پیری رسیده ایم.
حس عجیبی دارم .شایه یه نوع وابستگی باشه یا یه نوع دل بستگی.
کاش آدما می تونستن احساسات درونی خودشونو راحت به زبون بیارن .
جدا از تمام حد و حصر هایی که اجتماع بشری واسشون درج کرده.
اگه میشد واژه دوست داشتن رو راحت عنوان میکردیم.
و به دنبال دلیل واسه الباقی و یا اینکه منتظر جواب نبودیم .شاید عالی میشد.
نمی دونم دارم چی میگم فقط حالم زیاد مساعد نیست.
شاید اگه اون روز حرفمو میزدم الان نمیشد مثل یه خوره و بیفته به جونم.
و کاسه ی چه کنم چه کنم دستم بگیرم.
مگه گفتن چقدر سخته ؟؟؟
تا بعد بای
این شعرو دیروز توی جاده پشت یه کامیون نوشته بود .واسه من که جالب بود .
شما رو نمی دونم
تورا میخواهم وگر نه یار بسیار
گلی میخواهم وگر نه خار بسیار
گلی میخواهم که در سایه اش بشینم
وگر نه سایه دیوار بسیار
رنج بیهوده بگوئیــــــــــــــد طبیبان نکشند چاره پیـــــــــــدا شود آندم که پرستار آید
گشته ام پیــر و دلم تازه جوان است هنوز میوه بهتر ز ســــــــر شاخ کهن بار آید
روزگــــــــــاری به نظر یوسف ثانی بودیم وای از آندم که عـــزیزی به نظر خوار آید
خسته ای از من افتــــــــــــاده ز پا میدانم کهنه افتـــــــــد ز نظر ، تازه به بازار آید
کی شود لحظه ای از یاد تو غافل باشـم ؟ تا که عطــــــــــر نفست از در و دیوار آید
آرزویم اینست :
نتراود اشک در چشمان تو هرگز
مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه هر روز
هر لحظه
تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را می خواهد
و به لبخند تو از خویش رها می گردد
و تو را دوست بدارد
به همان اندازه
که دلت می خواهد ...
در غمش هر شب به گردون پیک آهم میرسد
صبرکن، ای دل! شبی آخر به ما هم میرسد
شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود؟
کز پس آن نوبت روز سیاهم میرسد
صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزار رقیب
کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم میرسد
گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دور نیست
روزی آخر مژدهی عفو گناهم میرسد
سال ها تو زندگی گشتم و گشتم
دنبال نیمه گم شدم میگشتم
اما قصه دلم وقتی شیرین شد
که به گل گشت اومدی تو سرنوشتم
از همون شب قشنگ آشنایی
که گذاشتی دست تو دستم گر گرفتم
هنوز اما شب و روز یاد تو هستم
باتو بودم با تو هستم با تو هستم
گل افشون کن گل افشون
نکن عشقت رو پنهون
شب شادی و شوره
برقص و گل برافشون
تو مهمونی یه مهتاب
رو گل فرش ستاره
خدای عشق بیداره
هـــوای مــارو داره
سال ها تو زندگی گشتم و گشتم
دنبال نیمه گم شدم میگشتم
اما قصه دلم وقتی شیرین شد
که به گل گشت اومدی تو سرنوشتم
رسم این شهر عجیب است بیا برگردیم قصد این قوم فریب است
بیا برگردیم
عشق بازیچه ی شهر است ولی در ده ما دختر عشق نجیب است
بیا برگردیم
کرمها در دل هر کوچه اقامت دارند روستا مامن سیب است
بیا برگردیم
چه حسابیست در این شهر که در مبحث جبر جای بعلاوه صلیب است
بیا برگردیم
خردهای شکسته قلبت را کوک خواهم زد
میان قلبت خالی ست
خرده های شکسته قلبم را
درخالی قلبت
بارها وبارها خواهم دوخت
قلبت با وصله هایی از تکه قلبم
برای مهرورزی در سینه ات خواهد تپید
تو کینه را کنار خواهی نهاد
ومن
با آسودگی
چشمانم را
برای همیشه
خواهم بست.
ای کاش کودکی بودم تا بزرگترین شیطنتم، نقاشی روی دیوار بود .
ای کاش کودکی بودم تا از ته دل میخندیدم.نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب
داشته باشم.
ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش میکردم
ای کاش کودکی بودم که عاشق عکس توی آیینه می شدم تا مجبور نمی شدم عاشق جماعت
بی معرفت بشم.
ای کاش کودک بودم تا بزرگترین غصه ام شکستن اسباب بازی بود.تا مجبور نبودم بشینم تکه
های شکسته قلبم رو به هم وصله کنم.
ای ایکاش ها ادامه داره...
رفت و من انتظار آمدنش نشستم وقتی که دیگر نمی توانست مرا
دوست بدارد وقتی او تمام کرد من شروع کردم وقتی او تمام شد
من آغاز شدم و چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگی
کردن مثل تنها مردن است
As our time here comes to an end I want to spend every minute awake. It’s different this time. The hatred, the envy the negativity the disputes, the dislike, the disgust, the detestation has all been replaced with one thing. This is something indescribable and too immense to write about. It has taken over. It is spreading and drowning the sorrows. It is engulfing the hate and making everything in its path pure. Its light is stronger than the rays of the sun. it has been shared and yet do they feel it like I do. Do they see the difference it has made? They ask questions but they do not know. They will never know the truth. They can’t comprehend the sheer size and magnitude. I know the few who know. I know because they DON’T ask. They just know.
“Love came and set the world on fire”
نفس در سینه ام حبس است
هوس در یک قفس...
کودکی در کوچه باز هم نی سواری می کند.
من کجا مانده ام؟
در این دلواپسی .سر در گمی . گمگشتگی در خود
چگونه می توان فهمید؟
چگونه میتوان احساس کرد؟
از یادداشت های رهگذر
عروسک قصه ی من گهواری خوابت کجاست
قصر قشنگ کاغذی پولک افتابت کجاست
بال و پر نقره ای کفتر عشقم و کی بست
ایینه ی طوطی منو سنگ کدوم کینه شکست
صدای عشق من وتو که تلخ گریه اور
تو این سکوت قصه ای شا ید صدای اخر
بعد از من و تو عاشقی شاید به قصه ها
بره شاید با مرگ من و تو عا شقی از دنیا بره
عروسک قصه ی من سو ختنه من ساختنمه
تو این غمار بی غرور بردن من باختنمه
عروسک قصه ی من شکستنت فال منه
این سایه ی همیشگی مرگ که دنبال منه
جفتای عاشق و ببین از پل ابی میگذرن
عروسک قلبشون و به جشن بوسه میبرن
اما برای عشق ما اون لحظه ی ابی کجاست
عروسک قصه ی من پس شب افتابی کجاست
عروسک قصه ی من زخم شکسته با تنت بمیرم
ای شکسته دل چه بی صداست شکستنت