نکنی رحم چرا بر من و چشم تر من
ای رخت باغ جنان و دهنت کوثر من
جای دارد که شب و روز به وجد آیم و رقص
بعد یک عمر اگر دست تو آید سر من
مهر خورشید مرا شامل و حاصل آمد
که فتاده است کنون سایه تو بر سر من
گر فدایت نکنم جان و دل خود یکسر
چه بود قابلت ای دلبر مه پیکر من
من ندانم که به خوابست و یا بیداری
که به لطف آمده در خانه ی من دلبر من
ای لبت چشمه ی فیاض و رخت آیت عشق
آب لطفی بفشان بر دل پر آذر من
هر کسی را به گناهی به جزا زجر دهند
عاشقی هم گنهی است و همین کیفر من
ذره ای نیست همایون که کند وصف رخش
سرنگون طبع من و بخت من و اختر من